سال ۳۳۲ قبل از میلاد اسکندر سوم، پادشاه مقدونیه، در مسیر فتوحاتش چشم به مصر دوخته بود.
اما آن طور که فلاویوس آریان، مورخ یونانی قرن دوم میلادی در کتاب «آناباسیس اسکندر» روایت کرده «غزه، شهری بسیار مهم» بر سر راه او و لشکریانش برای رسیدن به مصر بود.
این شهر در دورههای مختلف تاریخ بلندش، همواره از اهمیت ویژهای برخوردار بوده، هر چند به دلایلی کاملا متفاوت با آنچه که امروز -بعد از حمله اسرائیل به آن در پی حملات ۷ اکتبر حماس- توجه جهانیان را به خود جلب کرده است.
نه تنها در میان درهای واقع شده بود که واحهای زنده در بیابانهای اطرافش بود، بلکه به نوشته آریان «آخرین شهری بود که در مسیر فینیقیه به مصر بنا شده بود».
به همین دلیل غزه اولین یا آخرین منطقه خوشایندی بود که قبل یا بعد از ورود به صحرای خشک سینا به آن میرسیدند؛ بسته به جهت حرکت بین آسیا و آفریقا که از مسیر سرزمین شام در مدیترانه عبور میکرد.
به دلیل همین موقعیت استراتژیک بود که مرتب بین امپراتوریهای مختلف دست به دست میشد.
برای مثال وقتی در قرن ۱۲ قبل از میلاد، فلیسطیها آن را بعد از ۳۰۰ سال از کنترل مصریها درآوردند، به مرکزی مهم در سرزمینهای پنجگانه فلیسطیه تبدیل شد.
همان جا بود که سامسون، قهرمان اسطورهای عهد عتیق -بعد از آن که معشوقش دلیله با تحریک رهبران فلیسطی موهای او را کوتاه کرد- در آنجا زندانی شد و بعد از ویران کردن معبد خدای داگان در همانجا مرد.
بعد از فلیسطیها حاکمیت غزه بارها به دست اقوام و پادشاهان مختلف افتاد، از داوود، پادشاه و پیامبر بنیاسرائیل تا آشوریها، مصریها و بابلیها. تا این که در قرن ششم قبل از میلاد کورش کبیر بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی آن را به تسخیر درآورد.
این همان امپراتوری بود که اسکندر از زمان رسیدن به تاج و تخت در سال ۳۳۶ قبل از میلاد، چشم به شکست آن دوخته بود.
«غیرممکن»
زمانی اسکندر کبیر خود را در مقابل بلندیهایی یافت که غزه در میان آن جای گرفته بود و با دیوارهای استواری روبرو شد که تمام آن سرزمین را در بر گرفته بود، بیش از دو سال از زمانی که آسیا را فتح کرده بود میگذشت.
او سال ۳۳۴ قبل از میلاد با ارتشی متشکل از ۳۰ هزار پیادهنظام و ۵۰۰۰ هزار سوارهنظام از تنگه هلسپونت (داردانل امروزی) گذشته بود و از آن زمان فتوحات بسیاری به دست آورد.
آخرین آنها یک پیروزی چشمگیر بود: در تابستان سال ۳۳۲ قبل از میلاد او شهر فینیقی بسیار مهم و استراتژیک تیر (صور فعلی در لبنان) و پایگاه دریایی پارسیان در آنجا را به مدت ۷ ماه محاصره کرد، تا این که بالاخره توانست آن را به زانو درآورد. این در حالی بود که تیر در آن زمان جزیرهای جدا از سرزمین اصلی بود و پی و پایه برج و باروهای آن در دریا بنا شده بود.
خبر مجازاتهای سهمگین ساکنان تیر بعد از این پیروزی، راه پادشاه مقدونی برای رسیدن به مصر را هموار کرد، جایی که در مسیر رسیدن به آن با مقاومتی روبرو نشد تا این که به غزه رسید.
در آن زمان باتیس، سردار هخامنشی بر غزه حکم میراند و به جای آن که تسلیم اسکندر شکستناپذیر شود، «شماری از جنگجویان عرب را به خدمت گرفت و انبارهای غله شهر را پر کرد» چون به نوشته آریان «بر این گمان بود که هرگز نمیتوان با لشکرکشی بر غزه چیره شد».
نظر کسانی که اسکندر مامور کرده بود تا تجهیزات لازم را برای حمله به شهر بسازند هم همین بود. آنها به اسکندر گفتند «محال است بتوان با زور بر آن دیوارها چیره شد».
با وجود این از چشم اسکندر پیروزی و «غلبه بر این موانع، عامل بازدارنده بسیار مهمی برای دشمنانش بود».
علاوه بر این «فتح نکردن آن مایه شرمساری بزرگی در مقابل یونانیها و خود داریوش (پادشاه هخامنشی) بود».
پیشگویی
اسکندر که مصمم بود غزه را فتح کند، دستور داد خاکریزی بسازند تا بتوانند ابزار و تجهیزات حمله را در ارتفاع همسان با دیوار قرار دهند، و فرمان داد همان تجهیزاتی را که در تسخیر شهر تیر (صور) به کار برده بودند به غزه بیاورند.
اما درست زمانی که میخواست قبل از حمله یک قربانی تقدیم خدایان کند، «کرکسی که بر فراز قربانگاه پرواز میکرد، سنگی را که میان پنجههایش گرفته بود، روی سر او انداخت».
اسکندر درباره تعبیر چنین اتفاقی با پیشگوی اعظم دربارش مشورت کرد و این پاسخ را شنید که «تو خواهی توانست بر شهر چیره شوی، ولی فعلا باید جانب احتیاط پیشه کنی».
او به این توصیه گوش کرد و تا مدتی دست نگه داشت.
همین که دشمنان از موضع برتر خود روی بلندیهای دیوار به لشکر مقدونی حمله کردند، اسکندر خود به کمک نیروهای خود شتافت و موفق شد دشمن را عقب براند، اما در این نبرد شانهاش زخم برداشت.
با این که جراحتش جدی بود اما شادمان بود، چون به این فکر میکرد که وقتی یک بخش از پیشگویی درست از آب درآمده، بخش دیگر هم به حقیقت خواهد پیوست: این که شهر سقوط خواهد کرد.
و این اتفاق هم افتاد. ماموریتی که میگفتند غیرممکن است، امکانپذیر شد و اسکندر همچنان سردار بیشکست باقی ماند.
برج و باروهای شهر سرانجام به روی او باز شد. بخشی از آن با ضربات سنگین تجهیزات لشگریانش ویران شد و بخشی دیگر بعد از آن که پایههای آن را از زیر زمین خراب کردند، فرو ریخت.
بعد از حدود ۱۰۰ روز نبرد، گردان پشت گردان از لشگر فاتحان وارد شهر شدند و راه را برای ورود کل ارتش اسکندر باز کردند.
آریان مینویسد: «آنها که در غزه بودند، حتی زمانی که شهر به دست دشمنان افتاد دست از مقاومت برنداشتند تا این که همه جان باختند، در حالی که مواضع تعیین شده خود را ترک نکردند و همان جا کشته شدند.
تلفات انسانی بسیار زیاد بود، از این سو تا آن سو.
کوئینتوس کورتیوس روفوس، تاریخنگار رومی در کتاب «تاریخ اسکندر مقدونی» مینویسد: «در آن نبرد نزدیک به ۱۰ هزار پارس و عرب کشته شدند، اما برای مقدونیها هم آن پیروزی بدون خون دادن به دست نیامد.»
خشم
کتاب کورتیوس منبع مهمی درباره زندگی اسکندر مقدونی به حساب میآید هر چند که بعضی از تاریخدانان آن را رمانی تاریخی میدانند که بر اساس بعضی منابع قابل اعتماد نوشته شده است.
او در این کتاب روایت میکند که بعد از پایان نبرد، فرمانده غزه زنده مانده بود. به نوشته او «باتیس با شجاعت جنگید، زخمهای فراوان برداشت، اما با وجود آن که سلاحهایش یک به یک از دستش خارج میشد، باعث نشد که او با دلاوری کمتری به نبرد با دشمن ادامه دهد، در خون خود و در خون دشمن».
اما سرنوشت او خونین بود.
«وقتی او را نزد پادشاه بردند، اسکندر جوان از شادمانی سر از پا نمیشناخت، او که در موقعیتهای دیگر شجاعت را حتی نزد دشمنانش ستایش میکرد.»
«اسکندر گفت ‘تو نخواهی مرد آن طور که میخواستی، بلکه با هرآنچه که برای عذاب دادن دشمن میتوان خلق کرد، عذاب خواهی کشید’. باتیس که با چشمانی نه تنها بیباک که حتی مغرور چهره شاه را مینگریست، در برابر این تهدید لب باز نکرد. اسکندر با دیدن این صحنه گفت: ‘آیا نمیبینید که او چگونه لجوجانه بر سخن نگفتن اصرار میکند؟ آیا او زانو زد؟ آیا کلمهای از تضرع به زبان راند؟ اما من سکوتش را خواهم شکست، اگر کار دیگری از دستم برنیاید، دست کم این سکوت را با نالههایشان خواهم شکست’.»
«سپس شعله خشم او زبانه کشید، چون بخت تازه او، تحتالشعاع رفتار خارجیها واقع شده بود… پاشنههای باتیس را در حالی که هنوز نفس داشت سوراخ کردند و با تسمه به ارابه بستند. اسبها او را دور شهر به زمین کشیدند و پادشاه لاف میزد که با چنین مجازاتی علیه دشمن، او از آشیل تقلید کرده که از نیاکان خودش بوده است.»
بعد چه شد؟
پلوتارک، فیلسوف و مورخ یونانی در قرن اول میلادی در ابتدای کتاب «زندگی اسکندر» مینویسد «بیشتر اوقات از واقعیت یک لحظه، یک سخن تند و یک حرکت کودکانه، بیشتر میتوان درباره شخصیت یک فرد دریافت تا از نبردهای مرگبار که در آن هزاران مرد میمیرند، ارتشهای بیشمار نابود میشوند و شهرها به حصر میروند.»
اسکندر بعد از پیروزی در غزه علاوه بر آن که مقادیر زیادی از غنایم جنگی را به «المپیاس، کلئوپاترا و دوستانش» بخشید، برای لئونیداس هم که در زمان نوجوانی معلم او بود، هدیهای فرستاد.
در آن دوره یک روز لئونیداس اسکندر نوجوان را دید که صمغ خوشبو را با گشادهدستی در آتش محراب میریخت و به او گفت: «وقتی سرزمینهایی را فتح کردی که چنین مواد خوشبویی را در آنها میساختند، آنگاه میتوانی با این گشادهدستی آنها را بسوزانی، اما تا آن زمان در استفاده از آن صرفهجو باش.»
اسکندر این نصیحت را فراموش نکرد و هدیهای که از غزه برای لئونیداس فرستاد، با این یادداشت همراه بود: «برایت به وفور انگم درخت مر و صمغ کندر میفرستم تا دیگر در برابر خدایان تنگچشمی نکنی.»
آریان در کتابش نقل میکند که اسکندر در غزه «کودکان و همسران را به بردگی گرفت و جمعیت شهر را با مردمانی از شهرهای همسایه بازسازی کرد و شهر را به عنوان قلعهای جنگی حفظ کرد».
او به راهش به سوی مصر ادامه داد و در آنجا با آغوش باز مورد استقبال قرار گرفت.
پادشاه مقدونی تنها ۲۵ سال داشت که بر یونان و مصر فراعنه چیره شده و پاشاهی ماد و پارس را هم به دست گرفت.