سوده تقوايی: در چهلمين روز درگذشتِ نازنين پدرم «مهدی تقوايی»

به ضمیمه شعری از اسماعیل وفا یغمایی به یاد مهدی تقوائی

؛ آنقدر بود که لحظه به لحظه بخواد مغزی که کاملأ شستشو داده بودند رو بیدار کنه و بهم ثابت کنه که تمام اون چيزايی رو که در این سالیان به اسم اسلام و مبارزه در کله‌ام فرو کرده بودند، دروغ بوده!؛

؛ آنقدر بود که بهم بفهمونه آرمان آزادیخواهی و فداکاری برای دیگران خوبه ولی در مورد خود رهبران ناصادق، قدرت طلب و فرصت طلب مجاهدین صدق نميکنه. اونها اینکاره نبوده و نيستن و هرچه که اونها گفته و ميگن، عکسش درسته! ؛

این روزها و شبها، در حالی بدون پدرم سپری شده که من هنوز رفتن بی بازگشت شو نميتونم باور کنم!

با اينکه هنوز گذر زمان و ایام سخت «بدون بابا» برام جانکاهِ ، علیرغم این که دلم براش خیلی تنگه و جاش خیلی خیلی خالیه، و قلبم از نبودش پر درد و سنگينه، اما یه جورایی انگار که هم هست و هم نیست! برام تجربه عجيبيه! انگار خودش میخواسته که منو با يک تجربه جديد آشنا کنه و مثل هميشه، همچنان تلاشش در مستقل کردن و توانايی بخشيدن به روحيه‌ی منه!

همه جا در کنارم وجود پر مهر و سایه محبتش رو حس میکنم، گویی باز هم خودش درون پر تلاطم و آشفته‌ام رو آروم میکنه، با اينکه ديگه جسم عزيزش اينجا نيست!

دیگه نیست که دورش بگردم. دیگه نیست که هواشو داشته باشم. دیگه نیست که بغلش کنم، صورت ماهش را ببوسم و بگم: «قربونت برم من». دیگه نیست که علیرغم این که دیگه بچه نبودم، خودم رو براش “لوس” کنم!

دیگه نیست که با هم غذا بخوریم و چایی بنوشیم و فیلمی ببینیم. دیگه نیست که با هم بگیم و بخندیم و صفا کنیم. دیگه نیست که با هم مشورت کنیم و تصمیم بگیریم. دیگه نیست که با هم اخبار ببینیم و بحث کنیم و گپ بزنیم. دیگه نیست تا اگه تحول جدیدی صورت میگرفت، بگم: «بابا حالا چی میشه؟» و تحلیل درستی ازش بشنوم. دیگه نیست که سر هر موضوعی به پرسش‌هام، مشتاقانه جواب بده.

دیگه نیست که بگه «خاموش کن گلم» (منظورش چراغ‌هايی بود که اضافی تو خونه روشن بودن) و دیگه نیست که در تيره راه‌های زندگی، برام چراغی روشن کنه، رهنمودی بده و درست و غلط رو برام از هم مشخص کنه.

دیگه نیست که از صفای وجودش، عزت نفسش، مهربانی پدرانه و بی منّتش، صداقت و آرامش درونش و از روح لطیفش بهره ببرم و احساسِ پشتگرمی بکنم از اينکه چنين تکیه‌گاه مستحکمی دارم.

دیگه نیست که صبح بیدار بشه و با صفا و شوخ طبعیِ خاص خودش بپرسه: «امشب منبع خیر نیست؟» (منظورش از “منبع خير” آمنه و عاطفه بودن که بيشتر روزها زنگ میزدند و میگفتند: «بابا شام بیاين اینجا.» و چقدر بابا خوشحال میشد)، دیگه نیست که بگه: «امروز جمعه است، به خواهرات بگو شام بیان اینجا که شب دور هم باشیم!»

دیگه نیست که بهمون از لای کتاب قرآن عیدی بده و “بهمن” سر رنگ سبز و قرمز عیدیها باهاش شوخی کنه و بگیم و بخندیم …

سوده تقوایی به همراه پدرش زنده یاد مهدی تقوایی

بله دیگه نیست ولی، انقدر بود که مادرم، بتونه منو با تلاشهای بیدریغش بعد از سی سال، از اون خراب شده نجات بِده و حالا با خیال راحت به دست او بسپره. «او”»، پدری که تونست یخ‌های قلبمو که در آن سالیان منجمد کرده بودن، با گرمای وجود و عشق خالصانه‌ش آب کنه تا دوباره قلبم، طپش‌های زندگی رو آغاز کنه.
انقدر بود که لحظه به لحظه بخواد مغزی که کاملأ شستشو داده بودند رو بیدار کنه و بهم ثابت کنه که تمام اون چيزايی رو که در این سالیان به اسم اسلام و مبارزه در کله‌ام فرو کرده بودند، دروغ بوده!،

انقدر بود که بهم بفهمونه آرمان آزادیخواهی و فداکاری برای دیگران خوبه ولی در مورد خود رهبران ناصادق، قدرت طلب و فرصت طلب مجاهدین صدق نميکنه. اونها اینکاره نبوده و نيستن و هرچه که اونها گفته و ميگن، عکسش درسته!

انقدر بود که الفبای زندگی در دنیای آزاد رو بهم بیاموزه. چقدر براش لذت بخش بود که به منی که سی سال آموخته بودم که فقط بگم «بله! چشم!»، “نه گفتن” رو یاد بده و چقدر از “نه گفتن‌”های مستقلانه و آگاهانه‌ام صفا میکرد و لذت می‌برد وقتی که میدید دیگه به هیچ “اسارتی” آری کورکورانه نميگم.

انقدر بود که همه تجارب هفتاد ساله عمرش رو، همه دانسته‌ها و اندوخته‌هاش رو با تمام وجود، در این هفت سال به من منتقل کنه و حق پدری رو در حدِ ممکن برام بجا بياره.

عجله داشت که هر روز درس تازه‌ای از زندگی و مسائل مختلف آن به من بیاموزه، انگار خودش میدونست خیلی وقت نداره! او در اين وقت اندک، بهم راه و رسم زندگی کردن با شرافت رو آموخت، بهم آموخت که در این دنیای بظاهر هراسناک، نه از کسی بترسم و نه کسی را بپرستم. بهم آموخت که حق هیچکس را ضایع نکنم و به هیچکس هم اجازه ندم که حقوقم رو پايمال کنه. ازش آموختم که در هیچ شرایطی نون به نرخ روز نخورم و همرنگ جماعت نشم و بهاش رو هم اگه لازمه، بپردازم.

بهم کمک کرد و تشویقم کرد که به لحاظ کاری و درآمد مالی، روی پای خودم بايستم تا نیاز نباشه که دستم رو جلوی کسی دراز کنم، چون میگفت: «دخترم اگه از کسی حتی یک ريال بگیری، خودت رو بدهکارش ميکنی!»

به من آموخت که در همه حال، زندگی محترمانه، مسئولانه، سالم، ساده و با کیفیتی سرشار از عشق به زندگی و به همه، داشته باشم. درست مثل خودش!

و البته این رو هم باید بگم که همواره در کنار همه دلواپسی‌ها و احساس مسئولیت‌هایی که در قبال من و دیگر خواهرانم داشت، هیچگاه دست از به قول خودش “تلاش فرهنگی” برنداشت و تا روز آخری که میتونست ببینه و بنویسه، کار ميکرد و ترجمه و ویراستاری کتاب‌های ارزشمندی رو با دل و جانش انجام میداد و برای به ثمر رسوندن یک به یک اونها، زحمت فراوان می‌کشید و معتقد بود که در این شرایط خطیر، تنها با تلاش فرهنگی میتونیم به جامعه آگاهی برسونيم و به رشد فرهنگی مردم کمک کنيم.

آره دیگه نیست! دیگه نیست که درد بکشه، دیگه نیست که اذیت بشه، دیگه نیست که کسی بهش حکم اعدام بده ( نه شاه نه خمینی و نه رجوی) – چون بطور واقعی از همه آنها حکم اعدام گرفته بود! – دیگه نیست که درد زندگی در غربت رو بکشه، دیگه نیست که باهاش بد رفتاری بشه، دیگه نیست که بخاطر حفظ عقاید و اصولش بخواد هزينه‌ش رو بپردازه. دیگه نیست که نامردمان روزگار بخواهند در حقش نامردی کنند، دیگه نیست که درد نبود همسر و جگرگوشه‌اش سمیه رو تحمل کنه. از زندان همه‌ی این دردها رها شد و رفت…

دردی گران کشید ولی خوش به حال او
جان کندنِ مرا ز فِراق اش، ندید و رفت
مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

و آری من امروز از داشتن چنین پدری آنقدر شاد و سربلند هستم که می‌توانم در چهلمین روز درگذشت‌اش به خاطر تمام تلاش‌ها و زحماتی که او بطور خاص برای من کشید و به خاطر همه دردها و رنج‌هایی که در طول عمرش برای آزادی و آگاهی مردمی که عاشق‌شان بود، شجاعانه پذیرا و به جان متحمل شد، از او مفتخرانه تقدیر و ستایش کنم.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حافظ

سوده تقوايی – عصر نو

به ضمیمه شعری از اسماعیل وفا یغمایی:

به یاد مهدی تقوائی. اسماعیل وفا یغمائی

چه مقتدرند مردگان
به سه نازنین دخترانم آمنه. عاطفه و سوده


چه مقتدرند مردگان
منگریمشان ومگرییمشان با اشکهای ناتوانمان
که گسسته خواهیم شد و خواهیم پیوست

بدرودشان گوئیم
نه در هیاهای کاذب سوگواران و ناطقان
بل به تنهائی و پاکیزگی ،با لبخندی و گرمای قلبهایمان
و اگر آرمانی در میان بوده و آرزوئی سبز

آرمان و آرزویشان را زندگی کنیم


چه مقتدری تو ای مرد
با آنکه باور من انکار باور تو بود
و باور تو نفی باور من
با این همه در اقتدار میگذری
رها شده از زمان
و ایستاده در بی نهایت
آنسوی راز و زندگی و درون راز و زندگی
آنسوی باورهای کهنه و نو
آنسوی رسولان و کتابهای مزاحم
و خدائی که خدا نبود


چه مقتدری تو
به دور افکنده هر آنچه را که داشتی و نثار کردی
غمگین و تلخ و خاموش
به دور افکنده جامه ی ژنده ی زندگی را
خاک شکل یافته را که چندی در آن زیستی
چون پرنده ای در درون قفسی
در رنجی از پس رنجی در تمام بودن خویش
با خنجر دشمن در پشت و دشنه دوست در سینه
و اینک رهائی و در کجائی
نه باد آزارت می دهد و نه آفتاب
نه آن دهانهای مومن مسموم
تو مرده ای و رفته ای
و دیگر نه می میری ونه میروی
بی نیازی ای مرد
بی نیاز از بودن
بی نیاز از تن و خواهشهایش
از لذت و رنج
بی نیاز از آب و نان و هوا و راهبران و آرمان
بی نیاز از ستایش و سرزنش
بی نیاز از سرود و پرچم و کتابهای آسمان
و اگر به حقیقت به خدا بازگشته ای
بی نیاز از خدا
که چون از او برآمدی و جدا گشتی
نیازمند وصال بودی و چون کار وصل به سامان رسید
نیاز به بی نیازی بدل و گشت


محاط بودی چون حبابی محاط در دریا
و اینک محیط گشته ای وتمامی دریا
میگذری و میروی در خود، در تمام جهان که بی تمامت است
چون موجی شادمانه بر بی نهایت
بر می آئی و فرو میروی
یک موجی و تمام بی پایان
تمام دریا
تمام بی پایان
و موجی کوچک
چه مقتدری ای مرد
چه مقتدری
در بدرقه تو به احترام ایستاده ام
و با اشک