6.6 C
Paris
Monday, December 23, 2024

روایت دردهای من… قسمت هفتم،هشتم و نهم

alibakhsh-afaridandeh_reza-gouran

روایت دردهای من (قسمت هفتم)
رضا گوران

قرارگاه اشرف مجاهدین درکجای عراق واقع است؟

جاده ای ازطرف شهر خالص به کرکوک می رود… دریک بیابان بی آب و علف و پرت افتاده ای دخمه ای از تاریخ قرار داشت که سایه پروردگار و قانون را بر سر نداشت، از بیراهه وارد تاریخ شده بود. تب قدرت طلبی رهبری برخلاف توهمات خام خیالانه اش بجای آنکه برایش خیر و برکت بیاورد به پلیدی و تباهی کشاندش، نامش به بدنامی ماندگار شد. رجوی با خیالبافی های کودکانه افراد را به شوق می آورد و با شعار فریبکارانه سرنگونی ، سرنگونی، تا توانست مبارزان و آزادیخواهان را زندان و شکنجه و در حبس نگه داشت تا مبادا آسیبی به حکومت آخوندها وارد شود!. اما پروردگار با منهدم کردن خانه عنکبوتی اش جواب دندان شکن به او داد و دهانش را بست و رازهای پنهان نهفته درهفت حصار را بر مردم روشن و نمایان گردانید.

اشرف پادگانی شد مطلقا محصور تا بتوان انسانها را در آن شستشوی مغزی داد و کودکانی نا بالغ از پیرمردان و پیرزنان ساخت.

اشرف که در بین علفزار و بوته زارهای دشت کویری واقع شده بود بجزء رهبر عقیدتی یک رئیس جمهورهم پیدا کرد تا بر آن بازماندگان تاریخ حکومت کند و سلطه خود را در بین این بوته زارها بر انواع و اقسام مارمولک ها، آفتاب پرست ها، جیرجیرک ها و خرمگس های گسترش دهد! و موجودات نوینی خلق شوند که یا در محاق نا آگاهی و بیچارگی بسر برند و یا رهبران، شورای رهبری و مسئولانی شکنجه گر و پاچه گیر تربیت کند…

برگردیم به خاطرات:

ستون خودروهایی که من و علی سرنشینان یکی از آنها بودیم از جاده خاکی در جنوب قرارگاه وارد «ورودی و یا پذیرش» سازمان شد…. پیاده شدیم .

دور تا دور قرارگاه اشرف به موازات حصارهای سیمی، سیم خاردارهای مجهز به منور، خاکریزها و کانالهای حفاری شده در دل خاک و برج های نگهبانی تعبیه شده بود. ماشین های گشت داخل قرارگاه چپ و راست جولان میداند. در آنطرف سیم خار دار و… نیروهای عراقی خیمه و خرگاه زده بودند… این همه موانع اساسا برای جلوگیری از فرار گوهران بی بدیل انقلاب کرده مریمی بود تا جلوگیری ازدشمن خیالی و فرضی آقای رجوی…

ما را وارد یک مجموعه ساختمانی کردند. در ابتدای ورود به آنجا تقریبا صد نفر نیروی جدید الورود حضور داشتند. هر کدام از آنها از ایران گرفته تا کشورهای حوزه خلیج فارس و اروپا و آمریکا و بلوچستان و پاکستان و ترکیه با شگردهای مختلف و با حقه، دروغ و وعده و وعیدهای پوشالی بدانجا کشانده بودند. برنامه های شستشوی مغزی در انواع و اقسام نظامی، ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی بر قرار بود.

اسامی مسئولین و دست اندرکاران قسمت ورودی و یا پذیرش:

مسئولین اصلی : حسین فضلی – فائزه حصاری(خواهر حشمت)

مسئولین ورودی: مریم باغبان – علی فیضی شبگاهی(رشید)

فرماندهان گروه ها و دسته ها:

محمد رضا موزرمی – نعمت اولیاء – رضا تابعه – محمود حیدری – علی سوری – قادر- فرزاد غفاری – نبی مجتهد زاده – زهرا – فاطمه غلامی – خواهر حسینی – سپیده – مجید کرمانشاهی – مهدی – جعفر

مسئولین اطلاعات: – فرید – علیرضا غلامی – سهیلا – کبرا عینکی و…

مسئول بهداری ورودی: دکتر(؟؟) تقی حداد

ابتدا دو دست لباس نظامی خاکی و سبز رنگ ویک جفت پوتین به من دادند و در یک گروه بندی قرار گرفتم مسئول گروه ما جعفر و دسته ما زنی به نام زهرا بود، هر روز بعد از بیدار باش، باید سریع ریش را اصلاح کرده و آماده برای مراسم صبحگاهی … ازجلو نظام، خبر دار، پا فنگ و پیش فنگ و سرود: فرمان مسعود درآتش و دود…………

در روز اول و درمراسم صبحگاهی یاد یک فیلم سینمائی به نام « افعی » افتادم که در سینما دیده بودم در آن فیلم اعضای یک گروه شبه نظامی در جنگل های شمال مراسم صبحگاهی برگزار می کردند… عکسهای سیاه و سفید مسعود و مریم و سرود و مراسم صبحگاهی، برایم تداعی آن فیلم بود و اینکه دیگر راه خروجی نیست. احساس خفگی میکردم واز اینکه چرا در این تارعنکبوتی گرفتار شدم به خودم بد و بیراه می گفتم.

بعد از صبحانه برنامه های مختلفی برای سر کار گذاشتن داشتند… افراد مشغول کارهای یدی می شدند، یک تن بادمجان و کدو می آوردند و گروه های مختلف مشغول کار می شدند، گروه دیگری برنج پاک می کردند و….‌

روز بعد چادرهای برزنتی معروف به چادر فلسطینی که فرسوده و پاره واز رده خارج شده بود را تعمیر کردیم و با جوال دوز به جان آنها افتادیم…

در بینابین این عملیات سرکاری! جلسات مختلفی با بحث های متنوع ایدئولوژیکی ، سیاسی و تشکیلاتی همیشه با شور و هیجان کاذب برقرار بود و خواهر حشمت و یا فضلی جلسه را هدایت می کردند مثلا خواهر حشمت در جلسه ای می گفت: بچه ها شما شاید در خانه خودتون میوه های زیادی در روز می خوردید پرتقال و سیب و…. ولی اینجا در روز می توانید فقط یک نوع میوه بخورید مثلا یک پرتقال و یا یک سیب چرا؟ چون سازمان پول ندارد و بچه های سازمان در سرتاسر دنیا کاسه به دست در خیابانها مشغول هستند تا برای ما کمک مالی جمع آوری کنند و به منطقه بفرستند! جالب اینکه هیچ کس از افراد جدید این حرفها را باور نکرده و با خنده و با لحنی تمسخر آمیز دست به هر وسیله و چیزی می زدند می گفتند پول گدایی است مواظب باش هه هه هه و … بحثهای ایدئولوژیک هم همه در ستایش مسعود و مریم بود…

طرح اعزام افراد جدیدالورود برای جذب نیرو در داخل ایران:

بیشتر اوقات همه افراد را در سالن غذا خوری جمع می کردند و در باره اینکه سازمان احتیاج به نیروی انسانی دارد و باید تک تک ما مسئولیت بپذیریم، به داخل ایران رفته هر طور و به هر طریق شده دوست برادر، خواهر، هم کلاسی و یا هر کس دیگر که می شناسیم را بیاوریم… با دست باز با فردی که حکم« سوژه» را پیدا کرده صحبت کنیم یک طوری حرف زده و اعتمادش را جلب کرده و به سازمان بیاوریم. در این راستا نفراتی را دست چین و اعزام می کردند که مطمئن می شدند صد درصد با دست پر برمیگردند. اما درعمل به ندرت دیده شد کسی برود و موفق برگردد، چرا که ازآن همه افراد که به داخل فرستادند، تنها تعداد محدودی دیدم که فعال بودند و نفراتی جدید را با خود به تشکیلات وارد کردند.

یکی از آن نفرات اعزامی اکبرآماهی بود، همان فرد معتادی که من گردن شکسته اعزامش کرده بودم. وی چند نفری را با دروغ و دغل گول زده و بدان جا کشاند. فرد دیگری بنام صبا – ش اهل ایلام که او در اولین ماموریت نفر آورد و سری بعد رفت و دستگیری و شکنجه شد و چند سالی در زندان بود. بعد از آزادی مجددا به سازمان پیوست و بعد از اینکه مزه تشکیلات را چشید! از سازمان فرار کرده و به تیف آمد و …

کلاس بحثهای ایدئولوژیک:

کلاس ایدئولوژیکی بر پا بود ونوارهایی از افاضات مسعود و مریم در باره انقلاب ایدئولوژیک به خورد ما می دادند آنقدر بحث های بی سر و ته می کردند که در نهایت نمی فهمیدم چی شد، مثل آخوندها فقط آسمان و ریسمان را به هم می بافتند تا نتیجه بگیرند همه ما سالهای نوری با رهبری فاصله داریم. قطعاتی از قرآن خوانده میشد و سر انجام مسعود و مریم از آن بیرون می آمدند گویا که آن آیات همین دیروز در شان آنها نازل شده بود. جالب اینکه هر نوار ویدئو که نگاه وگوش می کردیم باید گزارش مفصلی می نوشتیم که چه درک و دریافتی بدست آوردیم، چه تاثیر شگرفی روی ما گذاشته ؟ به چه نقطه ای رسیده ایم؟چه پیشنهاد و توصیه ای برای سازمان داریم؟ چه قولی و امضائی می توانیم به خواهر مریم بدهیم؟ ووو……..

بحثهای سیاسی:

در آن دوران صبح تا شب تحلیلهای آبکی ارائه میشد که نشان دهند خاتمی جام زهر است نه آب حیات!! نمیدانم اگر مهم نبودند چرا اینقدر درباره شان حرف میزدند.

آموزشهای سر کاری:

نوارهای انقلاب، انتقاد از خود و دیگران… انتقادات در حد سوراخ جوراب افراد بیشتر نمیرفت و ورود به مسائل مهم ممنوع بود فقط می خواستند آدمها را به جان هم بیندازند.

رزم گروه، رزم انفرادی، آموزش سلاح های مختلف سبک …

کمتر کسی انگیزه ای برای یاد گیری این آموزشها داشت. خودم به امید اینکه بعد از2 ماه به ماموریت بروم و از آنجا به کردستان عراق بروم، بودم.

عصرها که هوا کمی خنک می شد به ورزش جمعی می بردند، دربین افراد تازه وارد دو تا نوجوان 14 ساله به چشم می خورد یک روز دیدم که آنها با تیرکمان دنبال گنجشک ها می روند تا شاید گنجشکی را شکار کنند آنها با هم کردی صحبت می کردند، ناخود آگاه به کردی پرسیدم شما اینجا چه کار می کنید؟ جواب دادند آمده ایم مبارزه کنیم! گفتم شما باید درس می خواندید آدمهای زیادی برای مبارزه هست و نیاز به شما نبوده پرسیدم اسم شماها چیست؟ یکیشون زنده یاد حسین بلوجانی بود. نوجوانی که با چه مشقاتی به آنجا رسیده بود… سپس در اولین فرصت جدا شده و به تیف آمد و نهایتا در سال 2012 در کانادا به طورمشکوکی کشته شد، یادش گرامی. دیگری شهاب نامی و اهل کرمانشاه ، این دو نوجوان بعدها به من گفتند خواسته ایم از طریق عراق به سوئد برویم و در آنجا درس بخوانیم ولی در شهر خانقین به دست ارتش عراق افتادیم و بعد از سه ماه زندان مسئولین زندان عراق ما را به سازمان مجاهدین تحویل دادند، دلم به حالشان می سوخت.

گوهران بی بدیل با هم در می آمیزند:

به همین تیتر اکتفا میکنم … چیزهایی به چشم دیدم که دود از کله ام برخاست…

آغاز درگیر شدن ها:

در تجربه زندگی و در طول این سالیان آموخته ام که مسائل و مقولات جنسی و جنسیتی مسائل اصلی نیستند اگر چه دستگاههای ارتجاعی اعم از خمینی و رجوی تمامیت ایدئولوژی و سیستم سرکوبشان را بر آن بنا نهاده اند. متاسفانه بر مبنای زمینه های قبلی، شعله درگیری من با اینها نیز از همین موضوع شروع شد. اگر چه خوش ندارم وارد این موضوعات شوم اما واقعیتی است که اتفاق افتاده. واضح است که آن وجهی از ماجرا مهم است که نحوه برخورد آنها با موضوعات را نشان میدهد و نه روابط فردی افراد.

سه هفته ای گذشته بود و در این مدت حرف های متناقض زیادی هم از مسئولین و هم از افراد فریب خورده که با دروغ به آنجا کشانده بودند شنیده و سکوت کرده بودم و فرو می خوردم، گاهی اوقات باید صندلی را به دوش می گرفتیم و به داخل پارک درختی می رفتیم و درسایه درختان آموزش کار با کلاشینکف ویا کلت را فرا می گرفتیم، یکی از همان روزها ” فرمانده انقلاب کرده مریمی” که به گروه ما آموزش کلت می داد گفت: شماها تمرین کنید، همه را سرگرم کرد، یکی از بچه های کم سن و سال را صدا زد و گفت من طرز گرفتن کلت را به ایشان آموزش می دهم در حالی که در پشت سر آن فرد کم سن و سال قرار گرفت و دست های اورا همراه با کلت نشانه روی می کرد یک مرتبه متوجه شدم جناب مربی بشکل بسیار زننده ای خود را به آن جوان چسبانده و … بدون تعلل بلند شدم و با توجه به قد بلند و هیکلم دست و یقه آنها را گرفته و از هم جدایشان کردم و خطاب به آن مردک گفتم: عوضی اگر مرتبه دیگر از این نوع کارها ازت ببینم خرد و خمیرت می کنم، با دست به برآمدگی شلوارش اشاره کردم و گفتم خجالت بکش… وی بشدت ترسیده و نای حرف زدن نداشت.

سر ظهرها نیروها استراحت می کردند و یک ساعت می خوابیدند. چند روز بعد هنگام استراحت بعد از نهار خوابم نمی برد و کلافه بودم که گرفتار چه گروهی شده ام ، با خود می گفتم چه می خواستم و چه شد…. برای اینکه از دست این افکار رهائی یابم و ذهنم آرام بگیرد برخاستم و به سمت اتاقهای کار رفتم یک مرتبه دیدم فرمانده انقلاب کرده رضا. ت با خواهر زهرا که مسئول دسته ما بود با هم در آمیخته اند چنان به یکدیگر چسبیده بودند که متوجه نشدند من وارد اتاق شده و نگاهشان می کنم، ضربه ای محکم و بلند به درب اتاق کوبیدم و آنها به خود آمده و ازهم جدا شدند و به هر دو گفتم خسته نباشید. حال آدمی را تصور کنید که از جهنم خمینی بیرون آمده و در محیطی قرار گرفته که از صبح تا شام دم از پاکی و رها شدن از عنصر جنسی و جنسیتی میزنند… بشدت قاطی کرده بودم. رفتم سریع یک گزارش از صحنه نوشتم، فاکت چند روزمربوط به آموزش کلت را هم نوشتم و در پایان گزارش سوال کردم: آیا شما به این افراد انقلابی و به این گونه مناسبات آلوده انقلاب مریم می گویید؟

یک هفته بازداشت بخاطر گزارش!

مسئولین پذیرش جعفر و رشید مرا صدا زدند و گزارش را نشانم دادند و گفتند تو این را نوشته ای؟ جواب دادم مگر اسم و مشخصات من را نمی بینید معلومه که من نوشتم، دو زن اطلاعاتی به نامهای خواهر حسینی و یا حسنی که دقیقا اسمش را به یاد نمی آورم به همراه کبرا نامی که به خاطر قیافه و عینکش بچه ها به او عینکی می گفتند، گفتند: تو به دو مسئول رده بالای سازمان “تهمت زده ای”! و این مجازات زیادی دارد! «حق نداری ذهنت اینقدر نسبت به مسئولین بالای سازمان باز باشد»! ولی چون تازه وارد هستی و برای سازمان قبلا زحمت زیادی کشیده ای اگر یک “اشتباه نامه ” بنویسی! شاید ما در مجازاتت ارفاق قائل شویم! داشتم دق می کردم و کله ام داغ شد، با عصبانیت شروع به صحبت کردم و هر آنچه درآن مدت اتفاق افتاده بود و تمام کارهایشان را یک به یک رو کرده و با اعمال رژیم مقایسه کردم. بجای اینکه پاسخی قانع کننده بدهند و یا انتقادی از خود کنند، فقط گفتند:« حق نداری قیاس کنی و در سازمان مقایسه کردن حرام است»! و سپس ادامه دادند: چرا در باره بقیه (منظور سایر افراد تازه وارد به پذیرش بود) تا حالا یک خط ننوشته ای ولی برای مسئولین پاپوش درست می کنی؟! گفتم آنها بچه های مردم و تازه وارد هستند و من نیامده ام اینجا تا آدم فروشی کنم فقط می خواهم بگویم که اینقدر انقلاب مریم انقلاب مریم می کنید معنایش همین است؟ در نهایت گفتم شما از نظر فساد اخلاقی رقیب ندارید.

من هنوز در دنیای توهم نسبت به آنها بسر می بردم و هنوز ضرب شست آنها را نچشیده بودم لذا بی پروا حرفهایم را میزدم.

محل پذیرش در ساختمانها معروف به اسکان بود که شامل مجموعه های مختلف میشد، مرا به دو مجموعه بالاتر از محلی که بودیم منتقل و زندانی کردند و گفتند: اینجا می مانی مگر “اشتباه نامه بنویسی” و برای تمام “تهمت هایی”! که زده ای عذر خواهی کنی! تا آزادت کنیم ودر جمع خود بپذیریمت.!! گفتم اشتباه نامه شما همان” توبه نامه” رژیم است که در زندانها از مردم میخواهند، بمیرم هم نمی نویسم چون با چشم وگوش خود دیده و شنیده ام .

یک هفته گذشت و هر روز یکی می آمد و وراجی میکرد و تلاش میکرد تا مخ مرا بزند و راضی شوم “اشتباه نامه” بنویسم. مسئول اصلی این پروژه نبی مجتهد زاده بود. این شخص به گفته خودش خیلی سال پیش توسط سرویس های اطلاعاتی رژیم در ترکیه ربوده میشود و در یک پمپ بنزین با لگد زدن به صندوق عقب خودرو، مسئول پمپ بنزین را مطلع می کند و پلیس ترکیه او را نجات میدهد. راست و یا دروغ بودن این اقدام گردن خودش است، این خاطره را هر روز با آب و تاب برای من تعریف می کرد و در نهایت به التماس می افتاد و می گفت: مسئولین مرا تحت فشار گذاشته اند که هر طور شده تو را راضی کنم چیزی بنویسی. التماس می کرد که یک خط بنویس گفتم خیالت راحت باشد حاضرم بمیرم ولی از اصولم کوتاه نمی آیم وقتی دیدم که چطور آن مردک (رضا) با بچه مردم آن رفتار زشت را انجام میدهد و دوباره با زهرا بهم آمیخته و یا آنهایی که عمل لواط انجام می دادند، و یا آن همه دروغ که بچه های مردم را گول زده و همه را گرفتار کرده اید جگرم آتش می گیرد، حالا من اشتباه نامه بنویسم؟ جای ظالم و مظلوم عوض شده ، درنهایت نبی گفت : به بچه ها نگو چه اتفاقی افتاد و راز دار سازمان باش و یا از اینکه یک هفته ای در اینجا بوده ای چیزی به کسی نگو بعد تو را برمیگردانم. در عالم سادگی و راز داری!! قبول کردم و با هم برگشتیم به قسمت ورودی یا همان پذیرش، در آنجا همه چیز را برای دوستم علی شرح دادم.

قیمت سه انسان در سازمان مجاهدین 120 هزار تومان!

چند روز بعد هنگام عصر از ورزش جمعی به سمت سالن غذا خوری رفتم تا آب بنوشم. دیدم سه نفر به نام های (نصیر، حیدر و رضا )اهل ایلام با هم جر و بحث می کنند وصدایشان بالا رفته بود گفتم با هم دعوا نکنید خوبیت نداره همه نگاه می کنند، یک مرتبه حیدر که قدی بسیار کوتاه و لاغراندام داشت و بچه ها با مهر و شوخی به او “رامبو” می گفتند به من گفت: حیدر تو را به خدا به اینها بگو مرا رها کنند بروم سر زندگیم حالا مادر پیرم از گرسنگی مرده!! گفتم منظورت چیه؟ گفت: ما سه نفر را در حالی که با دست به رضا و نصیر اشاره می کرد سازمان به قیمت 120 هزار تومان خریده!! از شنیدن این حرف قفل کردم، نمی دانستم خوابم و یا بیدار؟

نصیر چهار شانه و تقریبا 175 سانتیمتر قد داشت و رضا هم قدش نزدیک 190 سانتیمتری می رسید هر سه یک حرف را می زدند که یک شخصی به نام شاهمراد اهل ایلام برای سازمان کار می کند و آنها را با وعده اینکه اگر به عراق بروند پول دارمی شوند و می توانند زندگی خوبی برای خودشان درست کنند (روم نمیشه عین حرف آنها رو تکرار کنم)…. به مبلغ 120 هزار تومان به سازمان مجاهدین در بغداد فروخته! گفتم بابا یک راس بز 50 هزارتومان است چطورسازمان یک انسان را 40 هزارتومان خریده؟

(حیدر یا رامبو) پیراهن مرا گرفت و التماس کرد و گفت: من کنار خیابان با یک جعبه چوبی سیگار فروشی می کردم ، سواد ندارم و معتاد هم بودم یک مادر پیر دارم که پایش لب گوراست و شاید تا حالا مرده باشد تو بیا و مردانگی به خرج بده به اینها بگو چون به تو احترام میگذارند و با آنها دوست هستی پارتی ما بشو و کاری کن برگردیم ایلام پیش خانواده هایمان اصرار پشت اصرار هر سه با هم خواهش کردند کاری برایشان بکنم! آنها خبر نداشتند یک هفته بازداشت بودم، دلم به حالشان می سوخت.

کله ام داغ کرد بر افروخته و عصبی شدم، یک راست به داخل اتاق کار خواهر حشمت وارد شدم در آنجا هرآنچه از آن سه نفر شنیده بودم با عصبانیت بیان کردم و خواستار رسیدگی فوری شدم، حشمت با خنده و ناز گفت: نباید بدون هماهنگی به دفتر من می آمدید ولی چون اولین بار است اشکال ندارد!! بخاطر تو به درخواستت رسیدگی می کنم ولی نباید در این کارهای سازمان دخالت کنید چون در”حد ومسئولیت ” تو نیست تو باید به فکر سازمان باشی تا فرد، مقداری اراجیف به هم بافت، در جواب گفتم شما هر روز در نشستها می گویید “مسئولیت بپذیرید”، “احساس مسئولیت” کنید ووو……. خوب این مسئولیت است.

یک ساعت بعد به آن سه نفر خبر دادم خواهر حشمت قول داده اقدام کند صبح روز بعد مسئولین مرا صدا زدند نصیر، رضا و حیدر مرا در آغوش گرفتند و روبوسی و خداحافظی کردند و کلی هم از من تشکر و قدر دانی کردند و آدرس دادند روزی به ایلام سفر کردم منزل آنها بروم تا زحمتم را جبران کنند، هرسه نفر را جلوی چشم خودم سوار خودرو کردند و با یک ستون به قصد بغداد بردند تا تحویل شاهمراد داده تا آنها را به ایلام ببرد. عصر آن روز دیدم با همان ستون همه را برگردانند! با تعجب جلو رفتم و پرسیدم پس چی شد؟ هر سه عصبی و به هم ریخته گفتند: خبری نبود ما را بردند در بغداد چرخاندند و برای هر کداممان یک بسته سیگار “مارلبورو” خریدند و گفتند هوایتان عوض شده و روحیه گرفتید حالا برگردیم به قرارگاه. ما اعتراض کردیم اما مهدی(فرمانده) و همراهانش با سلاح ما را “تهدید” کردند و گفت اگر بار دیگربرای خواهر حشمت مزاحمت ایجاد کنید حسابتان را می رسیم! درآن لحظه درد ناک یاد بیت شعری از حافظ افتادم و به آرامی زمزمه کردم:

چرخ برهم زنم ارغیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.

سرنوشت سه نفر خریداری شده توسط انقلاب مریمی !

درسال 1379هجری خورشیدی سازمان اسم آن سال را سال « سین » یعنی سرنگونی گذاشته بود. دقیقا به یاد ندارم کدام سال بوده که مجاهد حبیب (هاشم) هاشمی اهل همدان با نزدیک به 20 سال سابقه در سازمان، همراه نصیر به منطقه ایلام به ماموریت می روند نصیر که چند سال بود انقلاب مریمی باسمه ای کرده بود، هاشم را در محلی نگه می دارد تا برود یک ملاء اجتماعی را زنده کند تا بتوانند در آن مستقر شوند. بعد یک راست می رود و خودش را به نیروی انتظامی معرفی می کند آنها با نصیر سراغ هاشم می روند، و او را به طرز وحشیانه ای می کشند، سازمان هم ساکت ننشست و اطلاعیه داد که دو “مجاهد مریمی” در یک درگیری نا برابر و حماسه ساز دهها مزدور و اطلاعاتی را به هلاکت رساندند و صدها تن دیگر را زخمی گرداندند. متعاقبا نصیر در سه راهی جندالله جاده ایلام به میمک صالح آباد به همکاری مشغول شده و تمام ترددهای خودرودها ومردم را چک و بازرسی می کرد،(این داستان را دوستش رضا در زندان تیف برایم شرح داد).

باز در همان سال 1379 حیدر رامبوی انقلاب کرده را با فرمانده اش به کرج برای ماموریت خمپاره زنی اعزام میکنند، او درآنجا مواد مخدر استعمال می کند، کنترل خود را از دست داده و فرمانده اش را لو میدهد… نهایتا هر دو را دستگیر و زندانی می کنند.

رضا فردی بالا بلند و خنده رو بود. در تشکیلات با آن دم و دستگاه حقه و ریاء خیلی جنگید و در این راه مصائب زیادی متحمل شد. خوشبختانه او را برای داخل و عملیات نفرستادند. درسال 2004 میلادی برابر با 1383 هجری خورشیدی در زندان تیف یک روزعصر دیدم سربازان آمریکائی رضا را با دستبند و پا بند به زندان تیف آوردند، جلو رفتم او را در آغوش گرفتم و پرسیدم چرا اینقدر خاکی و زخمی هستی؟! مثل همیشه با لبخند گفت: دیشب از قرار گاه اشرف فرار کردم، نزدیک فرودگاه و ارتفاعات حمرین بودم(نزدیک قرارگاه اشرف) یک مرتبه سر و کله یک هلی کوپتر آمریکائی پیدا شد خودم را در چاله ای مخفی کردم ولی آنها مرا دیدند و در نزدیکم فرود آمدند، فرار کردم و آنها پیاده شدند مرا دنبال کردند وهلی کوپتر دور من نیرو ریخت و مرا محاصره و دستگیر کرده و کتکم زدند و به این ریخت و قیافه در آوردند. زمانی که سوار هلی کوپتر شدم دیدم حسین مدنی(1) با یکی دیگر از مسئولین بالای مجاهدین داخل هلی کوپتر نشسته اند و آنها گفتند: هیچ کس نمی تواند از دست ما در برود! و تهدیدم کردند. در جواب کلی به آنها فحش دادم و به آمریکائی ها گفتم نمی خواهم پیش اینها بروم، آنها نیز مرا به اینجا آوردند. در حین بازرسی بدنی سربازان آمریکائی در جیبم یک نوار کاست در آوردند که من صدای فحاشی و توهین های جمع که درعملیات جاری سرم ریخته بودند را ضبط کرده بودم ولی آمریکائی ها آن را گرفته و به حسین مدنی دادند. به آنها اعتراض کردم و گفتم این جزو اموال شخصی است. حسین مدنی گفت: ما چیزی به نام شخصی نداریم همه چیز متعلق به سازمان واموال سازمان است.

رضا در زندان تیف دراولین سری که به سیصد نفر بالغ میشدند بر اثر نامردمی هایی که دیده بود، به دنبال زندگی خود به ایران رفت.

پانویس :

(1) «حسین مدنی» یکی از اعضای برجسته و رده بالای سازمان مجاهدین بود که به زبان انگلیسی آشنا بود و یکی از رابطین اصلی با نیروهای آمریکایی بود و در اقدامات جاسوسی برای آنها بسیار فعال بود. وی به دستورآقا و بانو رجوی خون تمام افراد جدا شده در تیف را در شیشه کرده بود.

اگر چه من و سایر افراد در زندان تیف از دست او رنجها بردیم اما وقتی شنیدم در تاریخ 1392.6.10 همراه 52 و یا 53 عضوء دیگر ازاعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوران رژیم کشته شده، دلم به حالش سوخت…. او نیز قربانی شهوت و قدرت پرستی رجوی شد.

شنبه 31خرداد 1393 برابر با 21 ژوئن 2014

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)

منبع:پژواک ایران

روایت دردهای من… قسمت هشتم
رضا گوران

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند     تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سر گشته و فرمان بردار      شرط انصاف  نباشد که  تو فرمان نبری

اما………

پس از آنکه  سه هم وطن توسط تشکیلات به مبلغ ناچیزی خریداری شده و آنها را به زور مجبور کرده بودند در تشکیلات مخوف و سرکوبگر کر و کور و لال بمانند، ولی آنها مقاومت به خرج می دادند و حاضر به تسلیم شدن در برابر تشکیلات نبودند جسته و گریخته هر بار به نوعی اعتراض خود را در جمع نشان می دادند و خواستار رهایی میشدند. در مقابل بجای آنکه از آنها عذر خواهی و دلجویی به عمل آید و رهایشان کنند، توسط قداره بندان باند تشکیلاتی و انقلابی!! چند نفره رجوی با سلاح تهدید به مرگ هم شدند!. از لحظه‌ای که آنها شرح حال خود را بازگو کردند و از بسیاری افراد دیگر که آنها نیز درباتلاق تشکیلات گرفتار شده بودند شنیدم  که به اجبار و زور و تهدید مانده اند. خودم هم شخصا داشتم تجربه میکردم و همان بلا بر سرم نازل میشد. از این بابت کلافه شده بودم و آرام و قرار از من گرفته شده و نمی دانستم از کجا و چه نقطه ای شروع کنم چرا که هیچگاه در زندگی ام نه چنین موجوداتی را دیده بودم و نه شنیده بودم. آدم میداند با دزد و قاتل چه معامله بکند اما زمانی که در دست رهبرانی نامرد و مریدانی نافهم گیر میکنی دیگر داستان ساده نیست…

بعد از مدتی فکر کردن و در خود پیچیدن نمی دانم از سر استیصال بود و یا از روحیه روستایی یا جوانمردی یا هر چیز دیگری قاطعانه تصمیم گرفتم به هر قیمت با آن باند تبهکار که درلوای مبارزه با رژیم  و در زیر پرچم و با پشتیبانی مالی و لجستیکی  صدام حسین  دست به هر جنایت و خیانت و وطن فروشی زده و میزدند و هر چه دلشان می خواست و میلشان می کشید بر سر فرزندان ایران زمین می آوردند، مبارزه کنم و زیر بار این خفت و خاری نروم. اگر آدم روشنفکری نبودم اما مردانگی را می شناختم … و آن لحظه ای بود که احساس کردم نیاز نیست خیلی کتاب خوانده باشی تا از پس این اعجوبه های فریبکاری برآیی. احساس کردم در وجود آدم گوهری است که بسیار برتر از این صحنه سازیها  و قلدر منشی ها عمل میکند…. مهم این بود که لحظه ای بخودم می آمدم و به انسانیت ام رجوع میکردم و اجازه نمیدادم دیگر این عنصر از من گرفته شود.

دو نمونه:

از روزی که کمال پ از دست نیروهای امنیتی اطلاعاتی ملاها فرار کرده بود و بعد از من به سازمان پیوسته بود هر روز رشید و مسئولین دیگر با کلی کتاب و کاغذ، او را به اتاقی می بردند و چند نفره دوره می کردند از جمله احمد حنیف نژاد، منوچهر الفت،  حسین فضلی و…. تحت فشار و زور قرار می دادند که  مجبورش کنند در نامه ای «فرخ  نگهدار» مسئول سازمان فدائیان را محکوم کند! تا سازمان مجاهدین آن محکومیت را در رسانه ها انتشار دهد. کمال هم زیر بار نمی رفت واستدلال میکرد و می گفت: من در دهه 50 و 60 چریک بوده ام و حبس تحمل کرده ام، از آن زمان تا حالا  دنبال زندگی شخصی بودم  سالهاست از آنها دور افتاده ام  و در صحنه اصلی و واقعی مبارزه حضور فعالی نداشتم بنابر این در حد و توان من نیست و آنقدر آگاهی ندارم که کسی را محکوم کنم ، اما مسئولین مربوطه ول کن معامله نبودند و دست از فشار بر نمی داشتند.

 باور کنید گاهی اوقات کمال را که پا به سن گذاشته بود می دیدم با چشمان گریان و سرخ شده، افسرده و ژولیده و پژمرده و خسته از دست آنها که ساعت ها او را چند نفره دوره کرده و تحت فشار روحی وروانی شدیدی قرار می داند. به بیرون از اتاق اعترافگیری که می آمد، حال و نای راه رفتن نداشت. تنم می لرزید و نمی دانستم چطوری به یک هم رزم ودوستی که در زندان با هم آشنا شدیم و طی سالیان در ایران باهم صادقانه فعالیت مخفی داشتیم و حالا گرفتار شده بود کمک کنم. فقط به خودم لعن و نفرین می فرستادم. در نهایت و بعد از مدتها جدال، کمال زیر بار نرفت و قاطعانه به خواسته  آنها پاسخ رد داد و گفت حاضرم توسط سازمان اعدام شوم ولی از چیزی که اطلاعی ندارم یک کلمه نمی نویسم و ننوشت.

ای کاش کمال خودش همه بلاها و فحاشی ها، توهین ها و شکنجه هایی که درطول زندان و شکنجه گاههای باند رجوی طی 30 ماه انفرادی در قرارگاه اشرف متحمل شد بیان کند و همچنین علی نازنین که او هم بی نهایت زجر و رنج و شکنج، توهین و تحقیر شکنجه گران رجوی را به مدت 30 ماه سلول انفرادی تحمل کرد بنویسند و به مردم ایران گزارش کنند، هر کدام از آنان یک دنیا ناگفته دارند و سکوت کرده اند البته من وکیل و وصی کسی نیستم ولی چون ما با هم بودیم مجبور شدم چند سطر ازبلاهایی که به ناحق بر سر آنها و خیلی های دیگر آوردند را بیان کنم و بنویسم.

در خواست خروج از سازمان       

 فوقا به  دو نمونه اشاره کردم، اما داستان به همین جا ختم نمیشد. موج اعتراضات بسیار گسترده بود. بسیاری افراد که با حقه و فریب پایشان به آنجا رسیده بود متوجه شده بودند که نه از کار در اروپا خبری است و نه حقوق و مزایا!! آنها تا رسیدن به داخل قرارگاه فکر کرده بودند برای یک شرکت خارجی که در دست مهندسان ایرانی است باید کار کنند و درمقابل حقوق خوبی دریافت می کنند تا برای خانواده هاشون به ایران بفرستند. بندگان خدا اطلاعی از مبارزه! و سیاست! نداشتند… گنگ و سرگردان، مات و مبهوت در دخمه اشرف دور خود می چرخیدند. در فرصت هایی که گیر می آمد با یکدیگر درد دل میکردیم و به حال هم تاسف می خوردیم.

گاها من و علی و کمال با نفرات همشهری که اکبر آماهی از ایران آورده بود صحبت میکردیم… بتدریج فضای گیجی و ابهام جای خود را به یک فضای مقابله و واکنش در برابر این تشکیلات حقه باز میداد  و نهایتا در همان زمانی که ما در پذیرش بودیم اکثریت افراد خواستار خروج از آنجا و بازگشت به ایران و یا طبق قولی که داده شده بود،اعزام به خارجه شدند.

من و کمال وعلی با مشورت چند نفر دیگردلایل مان  برای«خارج شدن» را روی کاغذ آوردیم. در آن نوشته از ابتدای ورود به  تشکیلات سازمان  فاکت به فاکت،  انحصار طلبی، مجاهد سازی، دروغ گویی ها و حقه بازیها، رفتارهای بسیار ناپسند و فضای آلوده به فساد چه در مورد افراد تازه وارد و چه  مسئولین تشکیلات را بیان کردیم  و در پایان متذکر شدیم  اگر مبارزه با رژیم به این معناست ما آنرا نمی خواهیم و پیش کش خودتان باد. بنابراین هر “قراردادی” با سازمان و تشکیلات بسته ایم و یا “امضاء” کرد‌ه ایم از آن لحظه به بعد معتبر نیست و باطل است. درپایان نامه هم  نوشتیم اگر خدای ایران زمین هم  انحصار طلب ، مزدور بیگانه، فریبکار،  ظالم و دروغگو و…. باشد قرارداد با او هم« قابل ابطال» است….

 آن موقع هنوز شهامت و جسارتی را که با خود بهمراه آورده بودیم داشتیم و با همان روحیه برخورد میکردیم غافل از اینکه این کارها و روحیات چه بلاها که بسرمان نخواهد آورد.

نامه ارسال شد… اما هیچ جوابی ازطرف مسئولین دریافت نکردیم.

درخواست نشست با مسئولین دادیم ولی آنها زیر بار نمی رفتند وحاضر نشدند. با اصرار و پا فشاری مستمرما گفته شد: باید نشست جمعی برگزار شود و “جمع” تصمیم بگیرد و تکلیف شما را مشخص کند که با شما چه رفتاری شود!! قبول کردیم و بعد از چند روز درسالن غذا خوری با مسئولیت و رهبری حسین فضلی جلاد جلسه شروع شد. جلسه ای که از قبل برنامه ریخته بودند تا ما را سرکوب کرده و صدای اعتراضمان را خاموش کنند. بین بیست تا سی نفر از مسئولین و دست اندرکاران ورودی و یا پذیرش را گرد آورده بودند. تمام افراد جدیدالورود که به 100 نفر بالغ می شدند نیز در سالن حاضر بودند.

حسین فضلی صحبت اش را با فرافکنی و توجیه کردن فریبکاریها و اینکه همه این کارها بخاطر مبارزه با رژیم آخوندی بوده را شروع کرد…

در وسط جمع بلند شدم و از روی نوشته ای که از قبل آماده شده و در بالا ذکر کردم یک به یک فاکت آوردم و استدلال کردم که سازمان و تشکیلات آنها گروگانگیر، انحصار طلب خود بین ،فریبکار و مجاهد ساز است و مزدور صدام حسین، دروغگو و فاسد هستند و هر ساعت و روز در برابر هر اعتراض حقی  که توسط افراد گرفتار صورت می گیرد « قرارداد و امضاء» که به صورت عوام فریبانه ای توسط مسئولین ازفرد ساده و گول خورد گرفته اند را به رخ او می کشند و هشدار میدهند که “قرارداد امضاء کرده اید” و هیچ  حق و حقوقی ندارید باید بسازید و بسوزید.

در ادامه اعتراضم به موارد زیر مجددا اشاره کردم:

 ـ مسئولین تشکیلات، کمال که یک فرد چریک فدائی است را با زور و ارعاب و تهدید تحت فشار شدید  روحی روانی  قرار دادند که نامه محکومیت ازاو گرفته و برعلیه رهبر و یک سازمان سیاسی بکار ببرند.

 ـ رضا و نصیر و حیدر که در سالن و جمع حضور دارند سازمان آنها را به مبالغ 120 هزار تومان خریداری کرده اند. آنها خواستار رهایی هستند ولی تشکیلات به زور آنها را نگه داشته و بنده با خواهر حشمت در میان گذاشتم او قول آزادی داد ولی نه تنها آزاد نگردیدند بلکه با سلاح تهدید به مرگ شدند.

ـ موارد متعدد آوردن نفر از ایران با دورغ و فریب

ـ اشاره به داستان آموزش کلت توسط آن فرمانده نامرد و کثافتکاریش. و سایر مواردی که همه در جریان آن قرار داشتند و شهره عام و خاص بود…

ـ اشاره به داستان دو فرمانده انقلاب کرده مریم که در گوشه اتاق نماز شب می خوانند!! و به جای اینکه آنها را تحت پیگیری قرار دهند مرا یک هفته بازداشت کردند و تحت فشار قرار دادن برای نوشتن “اشتباه نامه” که معادل همان “توبه نامه” رژیم است…

در پایان خواندن بیانیه خواستار رهایی از دست تشکیلات شدیم و گفتم قراردادی که با آنها امضاء کردیم از آن لحظه به بعد هیچ سندیتی ندارد و بخاطر دلایلی که ذکر کردم  باطل است. گفتم حتی قرار داد بستن با خدا هم قابل ابطال است چه برسد به ابطال قرارداد کلاهبرداری.

در حین خواندن گزارش و «اعلام جدائی و برائت» از سازمان و تشکیلات مخوف آن، مسئولین و فرماندهانی  که در نشست حضور داشتند شلوغ کاری و اعتراض می کردند و به هر بهانه ای داد و بیداد و سر و صدا راه می انداختند تا صدای من خوب شنیده نشود. البته آنها غافلگیر شده بودند والا که اصلا نمی گذاشتند کار به اینجا برسد. حسین فضلی که دید هم خودش و هم باند و تشکیلات خلافکارش، پنهانکاریشان رو و افشاء شد یک مرتبه برافروخته و عصبی و با حالت پرخاشگرانه ای داد زد: بچه ها  کی دست کی را رو می کند؟! بچه ها که همان مسئولین و فرماندهان و دست اندرکاران قسمت ورودی بودند، با صدای بلند گفتند: دشمن دست دشمن را رو می کند. حسین فضلی یک مرتبه با دستش به من اشاره کرد و با انگشت اشاره با بد اخلاقی و بی نزاکتی تمام  که خاص  دم و دستگاه رجوی است گفت: بگیریدش این دشمن و پاسدار خمینی است،!

 دوستان من و تعدادی از افراد پذیرش شروع به اعتراض کرده و گفتند او حق ندارد پاسخ ما را با این اتهامات بدهد. قداره بندان و عربده کشان تشکیلات که صحنه را چنین دیدند وارد معرکه شده و با داد و بیداد جلسه را به هم ریخته و شروع به تهدید افراد کردند. با سر و صدا جملگی از سالن خارج شدیم. بیش از دوسوم نفرات همچنان اعتراض میکردند و می گفتند ما نمی خواهیم اینجا بمانیم. مسئولین تشکیلات بخصوص حسین فضلی و رشید  بر شدت تهدیدات خود افزودند و با شدت برای افراد خط و نشان میکشیدند، داد می زدند کار شما کار نفوذیها و پاسدار هاست و اگر میخواهید نابود نشوید و ثابت کنید رژیمی و پاسدارخمینی نیستید، دشمن نیستید، دست بر دارید وبه طرف ما بیائید و برگردید و……..

  نفرات از کلمات زهر آگین و فضای جنجالی هیاهو و ارعاب مسئولین و فرمانده هان چنان  وحشت زده شدند که از خود بی خود و قالب تهی کردند وبا ترس و هراس از عاقبت کار و تهدیدات آنها عقب کشیده و پراکنده میشدند و پس از دقایقی  12 نفر پا بر جا ماندند و در برابر آن همه هجمه هراس آور مقاومت به خرج دادند. از آن سو و دراین درگیری به ارتششان خبر داده بودند دو سه ایفا نیروی مسلح آورده و کنار پارک درختی  مترصد و منتظر سرکوب و دستورآتش به سوی افراد به جان آمده و خواهان خروج بودند.

 در نهایت با هدایت از بالا دستی ها دو تا خودروی جیپ آمده و ما 12 نفررا سوار کردند و از ورودی به دو مجموعه بالاتر از آنجا منتقل کردند، در حین سوار شدن علی عصبی شده بود یک آیفا در حال تردد از آنجا می گذشت که یک مرتبه علی به قصد خودکشی از پشت خودروی جیپ خودش را به زیر چرخ های آیفای پرت کرد که راننده ایفا ترمز کرد و با سر به داخل درختان کنار جاده منحرف شد. درهمان لحظه رشید سرخ شده و با پرخاش و هتاکی داد می زد و می گفت: ما خودمان این کاره هستیم! شما نمی توانید ما را با این اقدامات کاذب بترسانید! و وادار به عقب نشینی کنید، «هنوزمجاهد خلق را نشناخته اید!!»  ما تجربه شاه و شیخ داریم!!«مگر اینجا شرکت ترانزیت است!!» هر کس هر زمان دلش خواست بیاید و هر زمان دلش خواست برود! کور خواندید احمق های رژیمی و….

اعمال سرکوبگرانه “افتضاحی” برایشان بوجود آورده بود که نگو و نپرس! ظاهرا “قیام عمومی” در آنجا شکل گرفته بود و “ارتش آزادیبخش”!! برای سرکوب قیام وارد عمل شده بود! درآن روز چپ و راست، من و علی و کمال را تهدید به مرگ میکردند و با بی حرمتی و بد دهنی تمام ما را رژیمی و پاسدار می خواندند . از اینکه  دستشان را رو کرده و در مقابلشان ایستاده بودیم خونشان بجوش آمده بود. “جمهوری دموکراتیک اسلامی” و مناسبات “مافوق دموکراتیک”را بوضوح میشد در آنجا مشاهده کرد!

 12 نفر را بازداشت کردند. فرماندهان ارتش آزادیبخش!! که گویا اصلی ترین دشمنانشان را در جنگ پیدا کرده بودند، با پرخاشگری و بی احترامی و بی نزاکتی تمام با زور و فشار خواستار شدند هر فرد داخل یک اتاق برود که همگی قبول نکردیم و باز بور شدند. مسئولین اصلی حسین فضلی علی فیضی شبانگاهی (رشید) فائزه حصار (خواهر حشمت) بودند در لحظه آخر با تهدید و ارعاب مسئولین و فرماندهان دست اندرکار سرکوب و اختناق دو باره افراد ترسیدند و 3 نفر دیگر برگشت خوردند و ما 9 نفر در بازداشت ماندیم.

در اتاقی از ساختمانهای اسکان بازداشت شدیم و در آنجا رشید و حشمت و نبی ووو…. ول کن معامله نبودند چپ و راست می آمدند و زمین و زمان را به هم می بافتند. وقتی میدیدند دستشان به جای نمی رسد عصبی می شدند و تهدید می کردند. اکبر آماهی برای سیگار کشیدن به بیرون از ساختمان رفت و در آنجا رشید با کله پزی چند دقیقه ای اکبر را از ما جدا کرد و با خود برد صدا زدم  اکبر داری چه کار می کنی؟ سرش را پایین انداخته بود و هیچ چیزی نمی گفت، فقط رشید در حالی که دست اکبر را در دست گرفته بود با دست دیگرش بر پشتش زد و با خنده و تمسخر گفت این  پهلوان «انقلاب خواهر مریمی کرده » و نمی توانید او را مثل خودتان از مبارزه  ببرانید! و سلاح شهدا را زمین بندازد! در جواب گفتم ( کدام  مبارزه؟ کدام سلاح؟ منظورت سلاحهای صدام حسین است؟).

 اکبر آماهی زاده مریم رهائی!!

به اکبر و امثالهم در مناسبات تشکیلاتی، زادگان مریم رهائی می گفتند.

در آن روزگار اکبر آماهی تا لحظه ای که در ورودی او را دیدم با تشویق و ترغیب  مسئولین مجاهدین 9 نفر را فریب داده و با محمل کار و خوشگذرانی و اروپا به ورودی سازمان آورده بود. به تک تک آنها چه آنهای که مرا می شناختند و چه نمی شناختند اسم مرا گفته بود، تعدادی از آنها  که همدیگر را از قبل می شناختیم  از من گله می کردند  که چرا اکبر را به سازمان فرستادم که همه را با دروغ و دغل بدبخت بکند، تنها می گفتم شرمنده شماها هستم. اکبر با وعده و وعید و دروغ همه را فریب داده و به آنجا کشانده  بود، چند بارهم  توسط همان افراد کتک خورده ولی فایده نداشت، هر بار مسئولین سازمان  پول زیادی به اکبر میداند او به داخل ایران می رفت و پول خرج می کرد و به انواع و اقسام دروغ های بی پایه و اساس  که مسئولین سازمان به او دیکته کرده بودند متوسل  شده و جوانان مردم که خانواده هاشون با بدبختی و بیچارگی آنها را بزرگ کرده بودند فریب می زد و به قرارگاه اشرف می کشاند، در مجموع بعدها مطلع شدم  نزدیک به 20 نفر گول خورده را به سازمان کشانده بود.  اسامی تعدادی ازآنها به شرح زیراست.

احمد  و- امیر  ز – محمد خ – امیر  چ – حمید گ – علی غ – امید ح – سیاوش – قباد – کوروش- علی ک  و…..

البته راز داستان اکبر کشف شد و بصورت عام همه در جریان قرار گرفتند. داستان از این قرار بود که اکبر با پول کلانی که برای ماموریت می گرفت، پایش که به ایران میرسید هر خوشگذرانی و کثافتکاری که دلش می خواست میکرد و شعله انقلاب خواهر مریم را در جای جای “میهن خونبار” بر افروخته نگه میداشت… بماند که رویم نمی شود وارد جزییات شوم. فقط همینجا اشاره کنم که نهایتا اکبر با تشویق من با دو نفر دیگر به بهانه ماموریت خودروئی را برداشته و از قرارگاه جلولا فرار کرده و پی زندگیشان رفتند!

در روزهای قبل از درگیری و “روز انقلاب” یاد چهره اکبر می افتادم که بخاطر استعمال  بیش از حد مواد مخدر از حال رفته و….  او را بدور از چشم جاسوسها و مخبرین به کناری می کشیدم و از او خواهش و تمناء می کردم که بیشتر از آن ادامه نداده و بچه های مردم را فریب ندهد، اما او سرش در آخوری بود که این حرفها به گوشش فرو نمی رفت.

چند روزی در بازداشت بودیم و با هم صحبت و مشورت میکردیم که چه باید بکنیم نهایتا با عقل ساده آن دوران و آن جماعت به این نتیجه رسیدیم که : «گذشت زمان و تاریخ به ما ایرانیها آموخته دستی را که نمی توانید قطع کنید باید ببوسید تا زمان مناسب فرا رسد».

ما گرفتار گروهی مخرب و بی رحم و قصی القلب شده بودیم. دلیلی نمی دیدیم که بیش از این خود را دچار مصیبت کنیم. نباید بیشتر از آن مقاومت را ادامه بدهیم فقط باید هر طوری شده تک به تک افراد جان خود را بدر ببرند. تصمیم گرفتیم که فیلم بازی کرده و در ظاهر و در تنظیم رابطه روزانه در تشکیلات همانند اکبر ثابت کنند انقلاب مریمی کرده اند و انقلاب ایدئولوژیک حق و درست بوده، بنابراین حاضرند به ماموریت داخله بروند و کلی نیروی انسانی  را برای سازمان جذب و وصل کنند بعد هر زمان که به ماموریت اعزام شدند، بروند و هرگز بر نگردند. و این سناریو را به اجرا گذاشتیم و در نتیجه همان طور هم شد.

از روز اول بازداشت تمام مسئولین و دست اندر کاران هر کدام به نوبت خود می آمدند و تهدید می کردند و می گفتند دیدید ما بیدی نیستیم که با هر بادی بلرزیم. بعد که ما تغییر موضع دادیم و انقلاب خواهر مریم را در وجودمان جاری کردیم!! آنها نیز یک چرخش  180 درجه به خرج داده و شروع به تشویق ما کرده و خواستار شدند به تشکیلات برگردیم، رشید می گفت: اخه مردهای حسابی شما  بعد از این همه سال فعالیت در داخله دیگر چرا؟ سازمان از شما توقع دیگری داشت؟! مگر بچه همین خانواده نیستید مگر نمی دانید برادر مسعود گفته: ( من مفت کسی را بدست نیاوردم که مفت از دستش بدهم!) اگر صد بار دیگر الم شنگه کاذب راه بیندازید باز بچه همین خانواده هستید! ووو……  با افراد بازداشتی صحبت می کردند و آنها در ظاهر می پذیرفتند و« صف باطل ما را ترک می کردند و به صفی تا تهران» می پیوستند.

 یک هفته بعد علی و حوضش مانده بود! سپس ما سه نفر یعنی علی و کمال و بنده با مشاهدات و تنظیم رابطه عناصر انقلابی و مجاهد دو آتشه انقلاب کرده مریم پاک رهایی، به حقانیت عصاره جادوئی و مشکل گشای انقلاب ایدئولوژیک درونی آنها پی بردیم و تصمیم گرفتیم از سر نیاز خودمان!! به درون تشکیلات برگردیم وجرعه ای از آن انقلاب بنوشیم! با وضعیت پیش آمده الکی دل خود را خوش کردیم تا وعده دو ماهه برای اعزام به ماموریت صبر ایوب داشته باشیم، در وعده مقرر اگر برای جذب  نیرو ما را به ایران فرستادند به جای آن راه خود را کج کرده وبه کردستان و سلیمانیه برویم…. بالاخره بعد ازسه هفته بازداشت بدون نوشتن “توبه نامه” (اشتباه نامه) وهیچ شرط و شروطی به ورودی برگشت خوردیم!

همیشه و در همه حال مسئولین و دست اندر کاران تشکیلات باند رجوی با هیاهو مدعی هستند: که در سر درب سازمان نوشته شده( فدا و صداقت). این گروه منحرف و مخرب تنها از این شعر و شعار کاذب دم می زنند، نه تنها  آنها بویی از فدا و صداقت نبرده اند  بلکه بویی از انسان و انسانیت و وجدان و شرافت و عرق ملی و میهن پرستی هم نبرده اند، کافی است به هر دوز و کلکی  شده در دام و تورشان اسیر شوید،  همانند حشره ای که درلانه عنکبوت گرفتار و اسیر می شود و دور پا و سر و بالها و در نهایت سر تا پای طعمه را در بر میگیرد و هیچ راه گریزی باقی نمی گذارد. به قول خودشان کافیست « تنت به تنشان سائید شود» برای همیشه فتیله پیچ می شوید.

پانویس:

(1)علی فیضی شبانگاهی (رشید) یکی از مسئولین ورودی و یا پذیرش مجاهدین بود از او تهمت های ناروا وکلمات زهر آگین وآسیب های جدی من و سایرین دیدیم، خداوند روحش را قرین رحمت خودش کند. در تاریخ 1392.6.10  همراه 52 و یا 53 عضوء دیگر ازاعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوران رژیم کشته شده.

شنبه 7 تیر 1393 برابر با 28 ژوئن 2014

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)

منبع:پژواک ایران

روایت دردهای من ……قسمت نهم خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلول‌‌های انفرادی قرارگاه اشرف
رضا گوران

بعد از سرکوب در خواست کنندگان برای خروج از تشکیلات، افراد ترسیده و نا امید و خاموش شدند و از آن به بعد افراد دیگر جرات صحبت علنی درباره آن را نداشتند ویا اینکه انتقادی به مسئولین و سیستم تشکیلاتی روا دارند. دیگر حرفها در گوشه و کنار و بدور از چشم چماقداران زده میشد. از آن به بعد مسئولین و فرماندهان!!؟؟ ورودی گستاخ تر و بی مهاباتر هر طور دلشان می خواست با افراد برخورد می کردند واز اینکه ما را با سرکوب و خفقان نگه داشته بودند هر روز زجر و رنج می کشیدم…

 پس از بازگشت خفت بار به ورودی با یکی از افراد به نام حمید گ  که در ایران او را می شناختم و با برادران بزرگترش رابطه دوستی داشتم بدور از ده ها چشم جاسوس و مخبر او را به کناری کشیدم و از او خواهش کردم  نامه ای از طرف من  به دست خانواده ام در سر پل ذهاب برساند قرار بود برای آوردن نفر بداخل ایران برود، چون کار بیخ پیدا کرده بود و معلوم نبود کی از این زندان جدید مرخص شویم. در نامه از خانواده ام خواهش کرده بودم منتظر من نباشند چرا که نمی توانم پیش آنها برگردم و مقداری دلداریشان داده بودم که چیز مهمی نیست. بعد از چند روز نامه  را به حمید دادم تا بصورت مخفیانه در توالت مطالعه کند تا متوجه محتوای نامه بشود تا اگر احتمالا اتفاقی افتاد ومجاهدین متوجه شدند آن را از بین ببرد و شفاهی به خانواده ام محتوای نامه را اطلاع بدهد.  مدتی بعد حمید با اکبر آماهی برای جذب نیرو به ماموریت در ایران اعزام گردیدند،  او نامه را به آدرسی که داده بودم می رساند و در آنجا متوجه می شود وزارت اطلاعات برادری را که دو سال ازمن کوچکتر است بخاطر من گروگان گرفته  و زندانی کرده اند و مادرمان هم که خودش مدتی در اطلاعات بازداشت بود، حالا هر روز کار او را در دادگاه و اطلاعات دنبال می کند تا شاید از زندان  آزادش کند.

حمید به قولی که  داد عمل کرد اوهرگز به سازمان و عراق برنگشت، از آن طرف اکبر آماهی بدون آوردن نفرجدیدی به سازمان بر می گردد و به مسئولین گزارش میدهد که حمید به مسئولین و رجوی فحش داده و گفته هرگز به سازمان بر نمی گردد و نامه ای از طرف علی بخش به خانواده اش رسانده است. اگر چه بعدا توضیح خواهم داد اما جریان نامه یکی از گناهان کبیره من در سازمان آقای رجوی محسوب شد … و شکنجه گران که دستشان خالی بود آنرا بهانه قرار داده و تهمت میزدند که نامه را برای اطلاعات!! فرستاده ام و مرا سخت تحت شکنجه قرار دادند که محتوای نامه چه بوده؟! این تهمت غیر واقعی و کینه ای بیش نبود و فقط از ذهن بیمارگونه این رهبری! و تعدادی چماقدارش تراوش کرده بود. آنها می خواستند انتقام بگیرند ولی من هرگز این جعلیات را نپذیرفتم و قاطعانه در برابرشان ایستادم و مزخرفاتشان را رد کردم.

نقل مکان به دو مجموعه بالاتر از محل استقرار:

در ورودی یک مرتبه ابلاغ شد که به خاطر کمبود جا! باید به ساختمانهای بالاتر از نقطه ای که مستقر بودیم نقل مکان کنیم و به محل و ساختمانهای رفتیم  که یک هفته  و سپس سه هفته با دوستان در آن زندانی بودیم و درآن محل مستقر شدیم و بعد از چند روز محل ورودی  تخلیه شده و به زندان و شکنجه گاه مبدل گردید.

علی به ماموریت اعزام شد:

در این بین مسئولین علی را صدا زدند و به او ابلاغ شد که سازمان به او نیاز ضروری و مبرم پیدا کرده،  باید به یک ماموریت اضطراری در ایران برود  که فقط از عهده علی بر می آید و نه فرد دیگری! لحظه آخر به من و کمال اجازه داده شد با او خداحافظی کنیم.

یک هفته و شاید بیشتراز سر وعده دو ماهه ای که در بغداد فضلی و حشمت  قول داده بودند مرا به ماموریت بفرستند گذشته بود، علی و کمال توصیه کردند که  صبر و برد باری به خرج داده و خویشتن داری کنم و چیزی نگویم تا علی از ماموریت برگردد و با  مسئولین سازمان دوست شویم و دو باره اعتماد از دست رفته  بین ما ایجاد شود. قبول کردم تحمل کنم و چیزی نگویم، علی به من و کمال مقداری حلوا شکری غنی شده داد که برای ماموریت به او داده بودند، او را در آغوش گرفتیم سپس رشید او را با یک جیپ برد.

آنطور که بعدا فهمیدیم علی هرگز به ماموریت فرستاده نشده بود،  بلکه او را یک راست به زندان برده و تحت شکنجه قرار میدهند.  همراه  با فحش و ناسزا به او گفته بودند «چرا با من و کمال دست به  یکی کرده، افشاگری کرده و شورش راه انداخته و بعد خودش را زیر آیفا پرت کرده؟!  و با این اقدامات برای مسئولین و سازمان اثبات شده  که وی مهره رژیم است و….»

درگیری!! با نیروهای رژیم در ارتفاعات داربلوط گیلانغرب:

در همان روزها یک گروه 9 نفره نظامی با فرماندهی مسعود محمد خانی به ماموریتی برای اجرای قرار با افرادی که به ایران رفته بوند به ارتفاعات داربلوط و بان سیران گیلانغرب اعزام می گردند، از فاصله ای  نیروهای رژیم رویت می شوند رزمندگان مجاهد بدون کوچکترین درگیری عقب  نشینی می کنند و به پایگاه خود مراجعه می کنند(بگذریم از اینکه چه تبلیغات بزرگ و دروغینی در باره این عملیات بزرگ!! که نکردند!)

اگر به یاد داشته باشید دربخش سوم نوشته هایم گفته بودم که گروه ما سه دانش آموز به نامهای ارسلان اسماعیلی، یوسف پارساپور، و فرهاد مرادیان به عراق اعزام کرده و این باعث شد که دوستان ما لو بروند.

در آن مقطع زمانی سازمان یوسف  و فرهاد  که طی نزدیک به سه سال آموزش، باصطلاح در انقلاب مریمی ذوب شده و روئین تن شده بودند! را برای جذب نیرو  به داخل و شهر گیلانغرب اعزام  میکند تا بتوانند چند تا از دانش آموزان وهم کلاسی ها و آشنا  و یا فامیل و……را به سازمان جذب کند.

 فرهاد مرادیان میرود و هرگز برنمی گردد. بعدها از آشنائی که برای ملاقات فرزندش به اشرف آمده بود شنیدم که او به منزل پدرش مراجعه می کند  و برادران بزرگترش بخاطر اینکه توسط اطلاعاتی های جانی دستگیر و شکنجه و زندانی نگردد او را  به تهران منتقل می کنند و در یک رستوان مشغول کار می شود.

اما یوسف پارساپور ، در منزل پدری لو می رود و اطلاعات گیلانغرب او را دستگیر کرده  و با اتکاء به انقلاب ایدئولوژیک همه چیز را بلافاصله اعتراف می کند! سپس با نیروهای اطلاعات به محل قرار با رزمندگان مجاهد در کوهستان اعزام می گردد و در کمینگاه موضع می گیرند … که رزمندگان متوجه شده و صحنه را ترک می کنند .

 آنطور که بعدا اشاره خواهم کرد این جریان و لو رفتن محل قرار، یکی  دیگر از بزرگترین اتهامات من بود! در حالیکه روح من نیز از آن بی اطلاع بود و تنها نقش من اعزام آن دانش آموزان به عراق بود. دانش آموزانی که سه سال تحت تعلیمات ایدئولوژیکی بودند و فرماندهان تا مطمئن نمی شدند که افراد در انقلاب ذوب شده اند آنها را برای ماموریت نمی فرستادند. البته همه این حرفها کشک بود چرا که بجز یکی دو نفر تمام کسانی که دستگیر شدند بلافاصله تمامی اطلاعاتشان را به رژیم دادند. لیست بالا بلند این افراد و خیلی از مصاحبه هایشان موجود است.

خوب است به سرنوشت سومین دانش آموز بنام ارسلان اسماعیلی هم اشاره کنم. او در سازمان مشقات و رنج زیادی متحمل گردید. او نیز جزو افراد بازداشتی بود و در زندان رجوی به شدت شکنجه و مورد آزار و اذیت و رکیک ترین توهینها و تحقیر ها قرار گرفت… و نهایتا بعد از سرنگونی صدام حسین از آنها جدا شد. او بعد از 18 ماه  تحمل زندان تیف آمریکائی ها، یک شب همراه فردین اهل ایوانغرب از زندان تیف فرار کرده و ظاهرا به ایران گریختند.

از این نمونه ها کم نیست. حالا آقای رجوی بجای اینکه بیاید و پاسخ بدهد این چه تشکیلات و انقلابی است که اینطور آدمهای با انگیزه و جوان را له و خرد میکند، از این سرنوشت های دردآلود داستانسرایی میکند که آنها نفوذی رژیم بودند. واقعا وقتی به این فریبکاریها فکر میکنم کله ام سوت میکشد.

کینه رجوی نسبت به زندانیان سیاسی که از دهه 60 جان سالم بدر برده بودند:

امیدوارم  دوستانی که سالهای طولانی در تشکیلات  و زندان تیف باهم زجر و رنج کشیدیم و از هم خاطرات زیادی داریم از  اینکه اسم آنها را می آورم از دست بنده ناراحت نشوند، ما باید شهامت داشته باشیم و واقعیت ها را بگوییم و نشان دهیم که این سازمان آن سازمانی که فکر میکردیم نیست و آقای رجوی از سازمان خوب و پرآوازه چه زندانی درست کرده و کاری جز مزدوری از او بر نمی آید.

در ورودی چند تا از افراد زندانی سیاسی که  شکنجه وحبس های طولانی مدت را درزندانهای رژیم متحمل شده بودند و از اعدام دهه 60 جان سالم بدر برده بودند حضور داشتند. سیستم  سرکوب فقط اختصاص به گروه ما و یا افرادی که تازه با سازمان آشنا شده بودند نداشت. هر کس وارد سازمان می شد باید مورد اهانت و سرکوب قرار می گرفت تا یک موقع جرات ایستادن مقابل آنها را پیدا نکند. همان ضرب المثل معروف که میگوید باید گربه را دم در حجله کشت.

یکی از زندانیان سیاسی که در ورودی و یا پذیرش  با او آشنا شدم ابراهیم محمد رحیمی (سپهر) بود، ایشان انسان بسیار با شرف وبا غیرت و بشاش و خنده روی است.  بنده خدا هم خود و هم خانمش هر کدام 10 سال حبس تحمل و رنجها  و شکنجه ها متحمل شده بودند. در ورودی عکس دو تا برادر و دو تا خواهر مبارزش را به من و کمال نشان داد،  فکر کنم برادران چریک فدائی بود و دو خواهر و یک برادرش مجاهد که تمام آنها توسط رژیم اعدام شده بودند. بچه خرد سالش که سپهر نام داشت درنزد والدین در ایران گذاشته و برای مبارزه همراه همسرش به عراق آمده بودند. حالا در پذیرش بجای اینکه قدر او را بدانند و سپاسگذار زحمات و رنجهایش باشند، بلایی بسرش می آوردند که جگر انسان آتش می گرفت. در نشست های مختلف تلاش میکردند او را خرد کنند و بدترین رفتار و اهانت ها را به او میکردند. یک بار که مسئولین بشدت او را زیر ضرب گرفته بودند از سالن نشست خارج شد، من نیز خارج شده  وخودم را به او رساندم و با او ابراز همدردی کردم و گفتم که ما چند نفر هم پشت او هستیم و از او حمایت خواهیم کرد. یکبار در یکی از همین جلسات که بشدت به او بی احترامی میکردند، او در واکنش خطاب به مسولین گفت: اگر راست می گویید و دم از دموکراسی می زنید بیایید رای گیری کنیم ببینم من رای بیشتر می آرم یا رجوی؟ مسئولین برافروخته شده و جارو جنجال به پا کرده و تلاش کردند که نشان دهند او کفر گفته. افراد را بر علیه او تحریک کرده و شوراندند، طوری که یکی از هم بندان خودش  به نام اسدالله که او نیز 10 سال در زندان بود و با هم به سازمان پیوسته بودند روبه روی او قرار دادند که منجر به درگیری شد.

شخص دیگری که او هم 10 سال زندان تحمل کرده بود و در سال 1379  و بعد از آزاد شدنم از بازداشت سه ساله ام در زندانهای رجوی با او آشنا شدم و مدتی با هم در آهنگری پذیرش کار می کردیم جواد آ بود این بنده خدا که پا به سن گذاشته بود و از چنگ آدم کشان رژیم جان سالم بدر برده بود هر روز در نشست های تفتیش عقاید او را سوژه می کردند و تحقیرش می کردند، هر اتهامی را به او میزدند و از او می پرسیدند چرا اعدام نشدی؟! حتما گند زدی؟! حتما تیر خلاض به مجاهدین زدی که اعدام نشدی؟! عوضی مزدور چرا دیر به سازمان پیوستی؟ چرا آزاد شدی رفتی زن همرزمت که اعدام شده بود را گرفتی؟ حتما خودت به او که روی اعتقاداتش ماند و در هنگام اعدام شعار  زنده باد رجوی سر می داد تیر خلاص زدی و….. ؟؟!! در مقابل این پیر مرد فرتوت و شکنجه شده به دست ملاها حالا  به دستور رجوی به دست هم قطارانش بدترین شکنجه های روانی را تحمل میکرد.  آن بانوی محترم که شوهرش به خاطر ارتباط با سازمان اعدام شده بود حال از سوی همرزمان شوهر اعدام شده اش خروار خروار فحش و بد و بیراه دریافت میکرد. نفرات تحریک شده حاضر در جلسه به او میگفتند : آن عفریته اکبیری حتما خوشگل بوده که تو را از مبارزه کنده!  درمقابل  جواد سرش را پایین انداخته بود و با قطرات اشک کف اتاق را می شست ووو…… خوانندگان محترم خواهش می کنم برای یک لحظه خودتان را جای جواد بگذارید. و از این نمونه ها کم نبود.

در همان پذیرش یک زندانی دیگر که با جواد دوست بود و با هم به سازمان پیوسته بودند و او هم11 سال حبس کشیده بود و از اعدامهای دهه 60 جان سالم بدربرده بود (متاسفانه اسمش را فراموش کردم ولی مشخصاتش را می نویسم . قدی نزدیک به 170  لاغر اندام و چشمانی سبز،آبی و چهره اش سرخ رنگ بود)  این انسان آزاده روبه روی مسئولین و کل تشکیلات مردانه ایستاد زیر بار حرفهای آنها نمی رفت و جوابشان را میداد. هر کس ازبام تا شام در گوشه ای مشغول کار یدی بود، یکی از آن روزها بچه های پذیرش با حالت جنون و ناباوری به یکدیگر خبر دادند  که او در بیرون درب و جلوی سالن غذا خوری پذیرش، نفت روی خودش ریخته و خود سوزی کرده و در جا فوت نمود. او بعد از سالها زندان و شکنجه از دست رژیم جان سالم بدر برده بود ولی رجوی  و دستگاه تفتیش عقایدش بنام عملیات جاریش امانش نداد و جانش را ستاند. شخصا  خود سوزی او را ندیدم ولی اخبار خوسوزیش همه جا پخش شد.

خوب است اشاره کنم که جو وحشت و اختناق و ترس از برخوردها و نشست های تحقیر وتوهین آنقدر شدید بود که دیگر کسی جرات اعتراض نداشت…. که خود داستان دیگری است و متخصصین باید درباره آن بنویسند.

نمونه دیگر: محمود گرگانی و  بلاهائی که بر سرش آوردند:

  یک روز همراه کمال از کلاس نوارهای انقلاب ایدئولوژیک خارج شدیم. شخصی به نام محمود اهل گرگان و شاید اطرف آن شهر در سایه ساختمانی  پشت به دیوار روی زمین نشسته و گلدانی را وسط پاهایش قرار داده و مشغول بهم زدن خاک گلدان بود تا  گلی را در آن بکارد. نزدیک شده  و خسته نباشید گفتیم بعد از کمی صحبت، این حرف پیش آمد که از نوارهای انقلاب چه گرفته اید؟ بعد از کمی صحبت، نگاهی به اطراف انداخت و به آرامی لبخند تلخی زد و گفت: همین روزها من هم مثل خیلی های دیگر ناپدید می شوم!  و مسئولین می گویند محمود هم رفته ماموریت! ولی من به شما می گویم که آنها دروغ می گویند. شما خوب با آنها جنگیدید ولی شکست خوردید از نظر من  حرکت تان انقلابی و قابل قبول بود ولی به جایی نرسیدید و باید بیشتر مواظب باشید اینها رحم و مروت ندارند و می توانند هر کس را به آسانی از بین ببرند و کسی هم با خبر نمی شود و ادامه داد: حالا  برای جدا شدن و فاصله گرفتن از اینها  یک فکر بکر به ذهنم رسیده و آن را برای شما می گویم! اگر روزی صلاح دونستید شما هم آنرا به اجراء بگذارید ممکنه کار آیی خوبی داشته باشد ! کنجکاوانه پرسیدیم خوب طرح و برنامه ات چیست؟ در حالی که با دست به زمین اشاره می کرد گفت:  اینجا باتلاق است وهیچ کس از اینجا جان سالم بدر نمی برد باید سوخت و ساخت و عمرت را می دزدند و تباه می کنند، بعد از مدتها فکر کردن تنها یک راه پیدا کردم و آن هم پنجاه پنجاه است! و آن اینکه دیروز یک نامه نوشتم و گفتم من تحت تاثیر نوارهای انقلاب مریم قرار گرفتم و این باعث شده به خودم بیایم و اعتراف می کنم که یک جاسوس هستم!!! من و کمال یکه خوردیم و گفتیم واقعا اینکار را کردی، مگر تو اینکاره هستی؟! به آرامی و با لبخندی تلخ و چشمانی هراس آلود و نا امید گفت : نه بابا جاسوس چی! ما دچار اشتباه بزرگی شدیم و باید بابت آن قیمت بپردازیم، اگر اینجا بمانیم می پوسیم و عمرمان بر باد می رود، باید راهی برای خروج پیدا کرد! من لیسانس دارم اینجا صبح تا شب حمالی بیهوده می کنم و بعد هم درنشستها به بهانه انتقاد از خود و دیگران  توهین و تحقیر باید بشویم و حرف های زشت و زننده که در جامعه عادی به ندرت شنیده می شود اینجا مثل نقل و نبات نثارمان می کنند و…. این کجایش مبارزه است؟ همه چیز فریبکارانه و دروغ و کاذب و ظاهر سازی است.

 حالا نامه را بدست بالائی ها می رسونند و آنها هم مرا تحویل ابوغریب می دهند و در آنجا شاید راهی باز بشود و از دست اینها نجات پیدا کنم، ولی اینجا هیچ راهی وجود ندارد. با دست به اطراف اشاره کرد و گفت:  نگاه کنید موانع باز دارند متعدد، دیوارهای متعدد سیم خار دارها ، نگهبان بیرون و داخل، گشت نگهبانی عراقی ها و…….در خفاء  همدیگر را در آغوش گرفتیم و برای همیشه خدا حافظی کرد. چند روز بعد دیگر او را مشاهده نکردیم. بعدها در نشریه مجاهد 380 عکس و مشخصات او و چند نفر دیگر را به چاپ رسانده و نوشته بودند این اشخاص کارت های سوخته وزارت اطلاعات هستند!! نفرات زیادی برای خلاصی از چنگ رجوی بشیوه های مختلفی متوسل میشدند تا شاید از آن جهنم خلاصی یابند.  خارجه نشینان و اعضای شورای رجوی در پاریس هم ساکت ننشسته و تبریکات فخیمه خود را به والا حضرت رسانده و از این کشف بزرگ رجوی انگشت به دهان ماندند! حداقل در بینشان یک ارزن شرافت و غیرت و حتی شعور پیدا نشد که بپرسند چطوری و به چه شیوه ای شما این همه جاسوس را شناسائی و دستگیر کردید؟ و این همه نفر آنهم بمدت طولانی آنجا چکار میکرده اند؟ واقعا  که  آدم حالش از این همه بی غیرتی و بی ارادگی بهم میخورد.

  مجددا یک کتاب هم به نام مهره های سوخته وزارت اطلاعات انتشاردادند ولی هرگز دستم به آن نرسید. در آینده در این باره توضیح بیشتر ی خواهم داد.  شما خوانندگان عزیز فکر کنید که فردی با چه امید و آرزوی به سازمان پیوسته حالا با چه طرح و برنامه ای فکر جدا شدن و فاصله گرفتن از آنهاست و ترجیح می دهد در بدترین شرایط خودش را در زندان ابوغریب زیر دست عراقی ها بندازد همه چیز را تحمل کند تا فقط از این گروه دوری جسته باشد. آنجا جائی بود که آدم میخواست منکر خدا هم بشود از دست این همه ظلم و محصور شدن در تارعنکبوت رجوی.

کلاسهای آموزش ایدئولوژیکی معجزه گراست:

افراد جدیدی که در زیر سرکوب رژیم آخوندی زندگی کرده و تحت فشار و زور قرار داشته و همانند فنری جمع شده ای  که سالها تحت فشاربوده در ابتدای ورود به محیط  سازمان،  مسئولین چنان جو سازی راه می انداختند و دم از آزادی بیان و دموکراسی و…. زده و یک مرتبه این فنر رها و آزاد می شد و فکری به عواقب کار و حرف های که بیان می کردیم را نداشتیم ،مثل خودم، باز گول می خوردیم. هرکس ذهنیت خاص خودش را داراست و مسئولین مربوطه هم تا می توانستند دم از آزادی و دموکراسی می زنند و تبلیغ می کردند که دستگاه خمینی ارتجاعی و قرون وسطائی است و بر خلاف رژیم دستگاه رجوی دموکراسی و آزادی کامل و بی قید و شرط است هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید آزاد است! مختار است! رهاست! و… و در این راستا شخص رجوی روی تابلو دودستگاه نظری  را می کشید و ما بارها آنها را از ویدئو دیدیم و شنیدیم.  بنابراین با این دروغ بزرگ مثل بقیه دروغها  یک هدف بسیار کثیف وغیرانسانی وغیراخلاقی را دنبال می کردند و آن اینکه هرچه در درون فرد جدیدالورود است با این شگرد مزخرف به بیرون بکشند و درون طرف را بخوانند و بعد همانها را چماق روی سر طرف می کردند و نفسش را می براندند.  به قول رجوی نقل به مضمون، نقطه ضعف و مختصات طرف را در آورده و با آتش باری بی آمان ایدئولوژیک مریمی، “خمینی زدائی” کامل به عمل آمده و “تولد دوباره”  مریمی فرد مجاهدی که از مریم زاده شده تحویل و به جامعه رزمندگان ومبارزان وارد شود. این تولد دوباره با نگاه کردن و گوش سپردن به مغالطه کردن آقا و بانو ساری و جاری می گردید ولاغیر. افرد جدید با این همه،  شستشوی مغزی داده می شدند. افرادی ربات گونه، خشن، معتقد به “ولایت”،با مغزی منجمد و… می ساختند که این حالت عمومیت داشت. افرادی هم بودند که فی الواقع قاطی میکردند و حالا یک نمونه از این تولد و زاد شده مریمی را به استحضار می رسانم:

احمد یک معلم زحمت کش و شریف و خدمت گزار همان خلق قهرمانی بود که سازمان دم از آن می زد و از اهالی خون گرم خوزستان، خواهر زاده احمد به سازمان پیوسته بود و او که اسمش را فراموش کردم به داخله  اعزام گردید و با دائی خودش که احمد بود برگشت . احمد بسیار آدم مودب  و آرامی بود این بدبخت با گوش سپردن به همین نوارهای انقلاب مریم  بعد از مدتی روانی شده  و در سالن غذا خوری با خودش صحبت می کرد و یک مرتبه قهقهه بلند به انقلاب مریم می خندید و این باعث می شد افراد دیگری به خنده وا دارد، حالا بجزء نفرات جدید خود مسئولین هم اورا  دست می انداختند ومسخره اش می کردند این هم از عصاره دارائی ها و توانائی های رجوی بود. یک روانی ازش درست کردند. بعدها هم هیچ وقت او را ندیدم. چه کارش کردند خدا داند و باند رجوی.

کلاس بحث های سیاسی جان ستاند:  

افراد جدید الورود در پذیرش باید طی مراحلی پروسه های گوناگونی از بحث های مختلف ازسر گذرانده و درانتهای هر کدام از مراحل باید پروژه نویسی می کردند و از تک به تک آنها عبور کرده تا مجاهد آب دیده مریمی در پایان تحویل ارتش آزادیبخش گردد فردی که در آن مراحل که به آن عبوراز کوره گدازان و ذوب در انقلاب مریم و درپیشگاه مسعود گفته می شد، درآن مراحل خودش را خرد و خمیر کرده و از خود تهی شده و از انقلاب مریم سر شار و سیراب گشته آماده هر اقدام خشونت آمیزی بر علیه کسی که ساده ترین حرف مخالف را بزند بشورانند. چشم بسته افتخار می کنند و آن را عمل انقلابی و عالیترین خصوصیت  مبارزاتی خود به شمار می آورند. قسمت عمده پروژه نویسی این بود که باید علاوه بر گزارش نویسی و محکوم کردن خودت، یک کاغذ را با خط به دو قسمت کرده و یکطرف مینوشتی نون (یعنی نرینه وحشی) و یک طرف مینوشتی مثلا انقلاب مریم، بعد هر چی عقلانی و منطقی بود را باید در ستون نون می نوشتی و هر کلامی که از رهبری شنیده بودی (که محکومیت فرد و اثبات رهبری بود) را در ستون مقابل می نوشتی!! و اگر غیر از این بود، شب هنگام موقع عملیات جاری همه نفرات سرت می ریختند و با فحش و فضاحت حالیت میکردند که چه باید می نوشتی.

  در کلاس بحث های سیاسی مسئول اصلی و تئوریسین بحث، رشید بود که به تمام گروه ها و حزب ها و سازمانهای و شخصیتها و…. که هر کدام از آنها سالهای سال فعالیت کرده و در دنیای سیاست چه در داخله و چه در بین مجامع بین المللی شناخته شده هستند بدترین فحاشی ها و رکیک ترین توهینها را میکرد وهمه را به رژیم و وزارت اطلاعات می چسباند و در این بین تنها و تنها سازمان مجاهدین اولین و آخرین الترناتیو و اپوزیسیون ایران محسوب می شد.یک روز سر این یکه تازی و فحاشی رشید به حزب دموکرات و خائن خواندن زنده یاد دکتر قاسملو یکی از افراد جدید به نام کوروش اهل سنندج اعتراض کرد وخیلی متین و منطقی رو به روی رشید ایستاد و از حزب دموکرات و رهبری آن دکتر قاسملو دفاع عادلانه ای کرد. من هم تمام سخنان کوروش را تایید کردم و اکثر کردهای حاضر در کلاس از کوروش پشتیبانی کردند طوری شد که رشید کم آورد و کلاس را تعطیل کرد و این عقده  و کینه ای شد که بعد ها جان کوروش را گرفت. آنچه که آنجا ارزش نداشت جان و شخصیت افراد بود.

ناپدید شدن هر شب تعدادی از افراد جدیدالورود:

یکی دو هفته ای بود که در محل جدید مستقر شده بودیم و هر از گاهی صبح بیدار باش می دادند متوجه می شدیم چند نفر ناپدید شده اند، دوستان از مسئولین و فرماندهان می پرسیدند فلانی کجاست؟ گفته می شد به ماموریت رفته! به مرور و در فاصله کمی نیمی از افراد ناپدید شدند و دوست خوب ما کمال هم یک شب ناپدید شد. از فرمانده اش محمد رضا موزرمی  پرسیدم کمال کجاست؟  جواب داد: رفته ماموریت؟                                                                                 

جشن ورقص و پایکوبی به خاطر قرار گرفتن سازمان در لیست تروریستی:! 

در همان روز عصردر کلاس های آموزشی بودیم گفته شد به سالن غذا خوری مراجعه کنید،  در سالن غذا خوری جشن برقرار بود و نقل و شیرینی پخش می کردند ما هم به هیجان آمده و وارد سالن شدیم و پرسیدیم این رقص و پایکوبی به چه مناسبت است؟ فرمانده نعمت اولیاء گفت: رئیس جمهورآمریکا کلینتون خودش  سازمان را در لیست سیاه تروریستی گنجانده است! نا خود آگاه گفتم این که خوب نیست و این اقدام  بر علیه سازمان است، گفته شد: تو سرت نمی شود و نمی فهمید این  یک معادله ای بسیار پیچیده و دقیق و حساب شده است و فقط و فقط برادر می فهمد که رئیس جمهور آمریکا را به زانو در آورد! وبه نقطه ای کشاند که مجبور شد بالا بیاورد و دست به چنین اقدامی بزنند! اگر برادر نبود آنها که اسمی از ما را نمی بردند و کسی ما را نمی شناخت حالا« سازمان معروف شد!» و در تمام رسانه های دنیا اسم سازمان پر افتخار مجاهدین را می برند و سر زبانها افتاده!!!

بعد از 15 سال همه شاهدید با کشته دادن خیلی ها و لابیگری و خرج های کلان و با چه بدبختی خودرا از همان لیستی که یک روز برایش جشن و پایکوبی راه انداخته بودند خارج کردند.

این را از آن جهت گفتم که بدانید در آن تشکیلات همه چیز برعکس است، همه چیز دروغ و ظاهر سازی است.

درگیری با حشمت و رشید:

روی هم رفته سه هفته و شاید بیشتر از ماموریت علی و سپس کمال می گذشت و خبری از آمدن آنها نشد سراغ حشمت رفتم و گفتم  شما و فضلی  در بغداد گفتید: دو ماه آموزش می بینید و بعد به ماموریت داخل اعزام می شوید ولی حالا نزدیک سه ماه شده و هیچ خبری از ماموریت نیست، حشمت در جواب طفره می رفت، سفسطه بازی در می آورد  و مسائل و مشکلات دیگری را به میان می کشید که هیچ ربطی به مسئله مطرح شده نداشت به امید اینکه مرا گمراه کند ولی با پا فشاری من روبرو شده بود و خواستار عملی شدن قولی که داده بود شدم، یک مرتبه برافروخت و طلب کارانه  گفت: ماموریت رفتن افراد دست من نیست و من اشتباه کردم به شما قول دادم! من هم عصبی شده و داد زدم سازمان به من نیاز داشت و مرا با حقه و دروغ به عراق کشاندید وفریب دادید، از سر صدا و اعتراض من رشید و مریم باغبان و افراد جدید دیگر جمع شدند و هر کسی ازسوئی مرا مورد مواخذه و ملامت قرار می داد که چرا با خواهر مجاهد و شورای رهبری اینجوری صحبت می کنم و….

رشید این تئوریسین  بی مثال رجوی در حالی که از عصبانیت تا بناگوش سرخ شده بود با تمسخر و بد اخلاقی تمام گفت: تو که بری دیگه بر نمی گردی! سازمان چطور هم چی رزمنده ای شل ولی را به ماموریت بفرستد؟!  باید انقلاب بکنید و مستحکم و آبدیده و مجاهد شوید و به سازمان ثابت کنید که چند مرده حلاج هستید اون وقت شاید  سازمان در “حقت پرداخت” کنه و تورا بفرستد! مگر خانه خاله است هر کسی از طرف سازمان که سمبل مقاومت محسوب می شود  به ماموریت داخله فرستاده شود!! ماموریت رفتن مجاهد انقلاب کرده مریمی می طلبد و…..

 کله ام داغ کرده بود به سیم آخر زدم و گفتم:  هرروز دم از انقلاب مریم می زنید و می گوئید سر چشمه دارائی و توانائی هاست،  آنقدر ویدئو دیدم پدرم درآمد و چشهام ضعیف شد هیچ چیزی عایدم نگردید.  هر کس مریض می شود می گوئید انقلاب نکرده، هر کس بواسیرگرفته می گوئید نیاز به عمل جراحی نیست کافی است انقلاب مریمی بکند. انقلاب ایدئولوژیک کن فیکن می کند، انقلاب مریم آب حیات است و گوارا هر کس جرعه ای از آن ننوشد نه این دنیا را دارد و نه آن دنیا را.  روز اول با کلک مرا به این جهنم کشیدید و مرا با زور نگه داشتید، گروگان شما هستم و معلوم است بروم برنمی گردم و با سازمان شما کاری ندارم که حالا  برگردم یا بر نگردم.

استعفاء نامه و بازداشت در نیمه شب: 

 درانتهای درگیری و برای اینکه بیشتر از آن دستانش را رو نکنم مریم باغبان وارد معرکه گردید و گفت: بهتر است استعفا نامه بنویسید تحویل من بدهید تا رسیدگی شود در همانجا و در حضور جمع استعفا نامه  نوشتم و گفتم من از آسایشگاه بیرون نمی آیم تا تکلیفم مشخص گردد. چند روزگذشت یک شب درخواب بودم که یک مرتبه (فرمانده وقت مجید شکوهی کرمانشاهی) مرا ازخواب بیدا نمود و گفت مسئولین باهات کار دارند؟! گفتم حالا این وقت شب ؟! گفت: بله من بیرون منتظرتم زود بیا! دیدم رضا نادری اهل ایلام بیدار و در راهرو غرق فکر و عالم خود بود، به او اسم اصلیم و آدرس خانواده ام را دادم و گفتم معلوم نیست اینها مرا چه کار کنند اگر روزی توانستی مردانگی به خرج بده و خبر برسان که تا حالا زنده بودم با او خداحافظی کردم و سوار جیپ شده وهمراه مجید  یک راست به قسمت محل استقرار ابتدایی ورودی رفتیم که یک ماه پیش به بهانه کمبود جا تخلیه شده بود.

  اول محوطه مجموعه ساختمانها “تابلو ورود ممنوع” ایست بازرسی قرار داشت و جاده را مسدود کرده بودند.  نگهبان با بلند کردن میله آهنی راه را باز کرد و ما داخل محوطه شدیم و مرا به ساختمانی  بردند که  یک ماه پیش آسایشگاه بود و در اتاقی زندانی کردند. باور کنید فکر می کردم خواب می بینم به محض اینکه از پشت کلون در را با صدای خشک و منزجر کننده ای بستند به پشت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم دیدم پشت پنجره را با میله های  کلفت آهنی شبکه شبکه مسدود کرده اند.

یکشنبه 15 تیر 1393 برابر با 6 ژوئیه 2014

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)

(1)  مسعود محمد خانی فرمانده گروه اعزامی در سال1379 هجری خورشیدی همراه 8 عضو دیگردر منطقه ی چمامام حسن وچشمه کبود از دامنه ارتفاعات بان سیران گیلانغرب طی یک درگیری با نیروهای رژیم گفته شد در آخرین پیامش از طریق بیسم گفته بود همه افراد کشته شدند و قرص سیانور را شکاندم. اوا ز دست رجوی خودش را خلاص کرد. دربخش های آینده در این باره توضیح بیشتری خواهم داد.

منبع:پژواک ایران

 لینک به قسمت اول

لینک به قسمت دوم

 لینک به قسمت سوم

 لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت پنجم

 لینک به قسمت ششم

 

AriaNews
AriaNewshttps://www.ariairan.com/
اخبار اجتماعی، فرهنگی، ورزشی، اقتصادی، علمی از سراسر جهان در Aria News | آریا نیوز
آخرین خبرها
اخبار مرتبط