شاید بهترین شاهدان عینی برای روایتگری ضربه به خانهی تیمی موسی خیابانی، مسئولین عملیاتی واحد اطلاعات سپاه باشند که در صحنهی درگیری نقشآفرین بودند. به همین منظور به سراغ مسئول تعقیب و مراقبت و فرماندهی عملیات شهری واحد اطلاعات سپاه تهران در سالهای ابتدای دههی ۶۰ رفتیم تا از صفر تا صد ماجرا را از زبان خودش بشنویم.
اگر چه پیدا کردنشان کار سخت و دشواری بود، ولی به زحمتش میارزید. آنها ماجرا را به گونهای روایت میکردند که گویی همین دیروز رخ داده بود و تشویش روزهای مبارزه با گروهکها در روایتگریشان انعکاس داشت. جلسهی اول این میزگرد را در ادامه میخوانیم:
م.ت.م: الان دفتر مذاکرات سال ۱۳۶۰ را پیدا کردم. در یک روز یک مرتبه ۲۴ سوژه پیدا شد، ولی بعداً تک و توک بود. نمیگویم مهم نبود، خیلی هم مهم بود، ولی دیگر آنها یاد گرفتند یک جا جمع نشوند و یک مرتبه زیر گیوتین نروند.
ستاد مرکزی هم عملیات داشت؟
ف.ع: بله، اسماً بودند، ولی عملاً در هیچ کاری نبودند.
م.ت.م: میدانید چرا؟ آنها برای خودشان شأن ستادی قائل بودند، نه شأن اجرایی. میگفتند اگر وارد عملیات شویم نمیتوانیم اداره کنیم. مثلاً میگفتند تهران برای تهران، شیراز برای شیراز، یزد برای یزد. اگر اینها محدودیتهایی داشتند و به خصوص در عملیات کم میآوردند، اینها کمکشان میکردند.
ف.ع: عملیات نداشتند. تا زمانی که ما تشکیل نشده بودیم چرا. قضیهی فرقان و آن چیزها را من نبودم.
م.ت.م: ایشان آن موقع در ایلام بود.
ف.ع: من در جبهه بودم. فرقان و نوژه را همین ستادیها انجام دادند.
م.ت.م: ما همهی آنها را بودیم. باز یک خرده یادت رفته است.
ف.ع: ما نوژه را بودیم.
م.ت.م: مرد حسابی! مگر آن خانهی بزرگ در شهرک غرب، خانهی مهندس (…) را با هم نبودیم؟ تمام آن حزب طوفان و …
ف.ع: غیر از فرقان دیگر چه بود؟
بیشتر فرقان و نوژه بود و ساواکیها…
م.ت.م: نفاق وارد فاز مسلحانه شده بود، ولی هنوز زیر ضربه نرفته بود. قبل از آن گروههای حرمتیپور، اشرف دهقان، طوفان، اتحاد کمونیستها و …. همه زیر ضربه قرار گرفتند و همان موقع داشت روی آنها عملیات میشد، هم کار «ت.م» هم کار کنترلی و شما هنوز به منطقه نرفته بودی، ولی کاری که شما داشتی با هم انجام میدادیم. آن موقع یک ناحیه بودیم، بعد شرایط تغییر کرد. ایشان به جبههها و مناطق جنگی رفتند.
ف.ع: من فرماندهی اطلاعات عملیات غرب کشو ردر سر پل ذهاب شدم.
م.ت.م: بعد از موقعی که بحث ضربه مطرح شد، ایشان به عنوان مسئول عملیات شهری به تهران دعوت شد.
از همین جا شروع کنیم، از غرب کشور به به تهران آمدید.
ف.ع: من جبهه بودم، دو درخواست برایم آمد، یکی شفاهی بود و دیگری تلفنگرام که خودتان را در ظرف ۲۴ ساعت آینده به تهران معرفی کنید از ستاد تهران به امضای کاظم بود.
م.ت.م: همیشه مینوشت: « از طرف کاظم.»
ف.ع: بچههای ستاد این را به من داده بودند و میخواستم به تهران زنگ بزنم و ببینم چه خبر است که از تهران مرا خواستهاند؟ در عملیات بازیدراز معاون اطلاعات عملیات شهید پیچک بودم و عملیات تازه شروع شده بود. یک مرتبه دیدم شهید پیچک به اتاق ما زنگ زد که فلانی! بلند شو بیا. بلند شدم و پیش شهید پیچک رفتم و دیدم رحیم صفوی هم آنجا نشسته است. همین که نشستم، گفت: حاجی! آقا رحیم صفوی آمده است تو را به جنوب ببرد.
نمیدانم چه زمانی بود که عملیاتها را میخواستند از غرب بکشند و به جنوب ببرند. ما با تعدادی از دوستان شناساییهای خوبی کرده بودیم. یا تعریف کرده بودند یا اسم و رسممان به آنجا رفته بود. خلاصه آقا رحیم آمده بود که مرا برای کمک به جنوب ببرد. میخواست صبح مرا ببرد. پیچک گفته بود بگذار خودش بیاید. گفتم: والله قبل از شما این تلفنگرام را به من دادهاند و از تهران گفتهاند بیا. من آمدهام که در جبهه بمانم و جبهه را دوست دارم، ولی تهران را چه کار کنم؟
قرار شد به تهران بروم و ببینم برایم چه خواستهاند. اگر موضوع مهمی نبود، رتق و فتقاش کنم و برگردم و دیگر به غرب هم نروم، بلکه مستقیم پیش آقا رحیم بروم. خلاصه خداحافظی کردیم و همان شبانه راه افتادیم و آمدیم. هم فرماندهام اجازه داد و هم آقا رحیم گفت: برو و زود بیا. صبح ساعت هفت و نیم، هشت صبح به تهران آمدیم. جلسه گذاشتند و مرا به عنوان مسئول عملیات شهری معرفی کردند. تعدادی از بچههای عملیات در مقر عمیات حضور داشتند که در منزل مسکونی دکتر مصدق بود.
م.ت.م: خیابان کاخ (فلسطین) آن پایین ….
همانجایی که الان شورای عالی امتیت ملی است.
م.ت.م: دو ساختماتن این طرفتر.
ف.ع: ما را به آنجا بردند و هستهی اولیهی عملیات تشکیل شد. حدود ۵۰ نفر بودیم. هم در قضیهی ۷ تیر و هم قضیهی دفتر ریاست جمهوری در جبهه بودم.
م.ت.م: سال ۱۳۶۰ را دارید میگویید، پاییز بود.
– چون خود پیچک هم در شهریور ۱۳۶۰ شهید شد.
ف.ع: بله. به تهران آمده بودم، ما حرص همینها را میخوردیم که دفتر حزب و هم دفتر ریاست جمهوری را زده بودند و ما هم دیوانه شده بودیم و کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. وقتی به تهران آمدم، دیدم همانی که ته دلم بود و میگفتم به تهران بروم و کاری کنم، خدا نصیبم کرد. همان روز به ساختمانی رفتیم و دیدیم ۴۰ ، ۵۰ نفر آدم نشستهاند. همان روز بنده را به عنوان فرماندهی عملیات شهری معرفی کردند و اولین کاری هم که کردیم ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ و خانهی موسی خیابانی بود.
بعد از تحویل گرفتن آنجا تا توانستیم با بچهها اخت شوم و آنها را هماهنگ و تیمبندی کنم. به ما گفتند چنین عملیاتی هست و دو سه جلسه گذاشتیم و آقای «م.ت.م» هم بود و با هم بودیم. به ما گفتند مهمترین کاری است که سپاه میخواهد انجام بدهد و پیروزی و موفقیت در آن خیلی مهم است و ما کارمان را در عملیات شهری از ۱۹ بهمن شروع کردیم.
یک کمی دربارهی ۱۹ بهمن و تعقیب و مراقبت آن توضیح بدهید.
م.ت.م: کاش مسئول التقاط هم بود. در یکی از عملیاتها بنده خدایی به تور افتاد و خیلی راحت شروع به صحبت کرد. حین دستگیری کتک خورده بود، ولی شکنجه و این حرفها در بین نبود و باعث نشد که حرف بزند، بلکه آدم نسبتاً خوبی بود. بچهها جمع و جورش کردند و شروع به دادن اطلاعات کرد.
ف.ع: آن هم چه اطلاعاتی؟
م.ت.م: همه از شعف کیف میکردند. گفت: این خانه این طوری است، آن خانه آن طوری است، این یکی اینجا تردد دارد، آن یکی آنجا…..
ف.ع: چه کسی مسئول است…
م.ت.م: تیمها چطور تقسیم شدهاند. مسئول التقاط واحد اطلاعات هم میگفت من حالیام نیست، باید همهی اینها را پوشش بدهید. کار به جایی رسید که مراقبت ثابت خانهای را ….. یادتان هست. خانهای بود که شما کار کردید در منطقه اوقافیها یک حولهُفروشی و یک خرازی پوششی بود. یک خرده پیشروی هم در خیابان داشت. الان میشود بر سراج در تهرانپارس.
زمین شستهای بود که آب مثل رودخانه یا سیل برگردان زمین را برده بود. این خانه در آنجا بود. آن موقع بچههای ت.م روی خانهها و سوژههای مهمتر مستقر بودند و من هم یکی از بچههایی را که آن موقع دوازده سال بیشتر نداشت، مراقبت ثابت آنجا گذاشتم. در یک سینی گوجه برقانی ریختیم و دستش دادیم و گفتیم اینجا بایست و بفروش! گفتم من هم با موتور دائماً به تو سر میزنم. مراقب باش ببین چه کسانی آنجا میآیند و میروند و به من بگو.
مطالب به این شکل بیرون میآمدند و به هم وصل میشدند. این آقا به این خانه رفت، بعد دو تا خانه شدند،بعد به سه خانه رسید. اگر اشتباه نکنم این کار در برج ۸ شروع شد و در برج ۱۱ به عملیات رسید. که حاجی زحمتش را کشید. اینها خودشان کارهای زیادی داشتند، ولی بچهها سه ماه شبانهروزی کار کردند.
ف.ع: حاجی! اگر یادت باشد موسی را تا روزهای آخر ندیده بودیم.
م.ت.م: میدانستند اینجا مرکیت است، ولی نمیدانستند موسی آنجاست.
یکی از مسئولین «ت.م» میگفت تقریباً ساعت ۱۱ شب آن فرد دستگیر شده را آوردیم و در آن خانه کاشتیم که ببیند، ساعت یازده مطمئن شدیم و موسی را دیدیم. به نیم طبقه رفت و در را باز کرد و نور از پشت سرش افتاد و ما دقیق دیدیم.
ف.ع: به ذهنم میآید که تأییدیهی آخر را یکی از مسئولین ت.م سپاه تهران داده بود. او تأیید کرد که من موسی را دیدم.
م.ت.م: نه، ولی به شما بگویم هیچ کس موسی را نشناخت تا کشته شد و او را به اوین بردند و آقای لاجوردی تأیید کرد که موسی است. گریمش کرده بودند.
ف.ع: یکی را دستگیر کردیم که شبیه موسی بود، نگو که بدلش بوده است.
م.ت.م: یکی هم در فرمانیه، خیابان شهید بازدار بود که خانهی محمد ضابطی بود. مگر خسرو جنگلی نبود که همه همین فکر را می کردند؟! یعنی اینها بدلهای مختلفی داشتند و تیپها را گریم میکردند. جالب این است که تنها کسی که شکل موسی نبود، خود موسی بود.
ف.ع: از جیب موسی خیابانی چیزی را در آوردیم.
شماره تلفن…
ف.ع: آن شماره تلفن را من درآوردم. البته از جیب موسی در نیاوردم، از جیب بدلش درآوردم. شلوار لی پوشیده بود. شاید موسی شماره را به او داده بود که زنگ بزند. موسی که شماره تلفن را در جیبش نمیگذاشت. به عنوان فرمانده این شعور را داشت، شماره تلفن را به یک آدم رده پایین داده بود. شماره تلفن را از جیب کوچک شلوارش درآوردم. یک تکه کاغذ کوچک بود که رویش شماره را نوشته بودند. گفته بودند شماره را از جیب موسی درآورده بودند.
م.ت.م: درست میگویند، چون تشخیص این که او موسی بود، تشخیص اشتباهی بود. در اوین آقای لاجوردی چون قبلاً با اینها در زندان بود، گفت این موسی است.
ف.ع: منی که چشم در چشم موسی بودم او را نشناختم، این قدر با گریم عوض شده بود.
م.ت.م: یک سبیل کلفت با ابروهای پرپشت گذاشته و موهایش را هم با پارافین بالا زده بود. برای این که روی آنهایی که در زندان سر موضع بودند، تأثیر بگذارد. جنازهی بدلش را نشان میدادند و به آنها میگفتند مسعودتان که رفت، این هم موسای شما!
از همان شب تعریف کنید، شما آماده باش بودید؟
ف.ع: بله، ما آماده باش بودیم که این شناسایی شود و در روز ۱۹ بهمن خانهی موسی را بزنیم. قبل از آن هم هماهنگیها این جوری شده بود. یادم نیست چه گرفتاریای پیش آمده بود که به ما ابلاغ شد که عملیات را مشترکاً با کمیتهی انقلاب بزنیم. البته فرماندهی کلی با ما بود، با سپاه بود.
قرار شده بود مشترک بزنیم، ولی در جلسهی مشترکی که داشتیم، مسئول التقاط اصرار کرد و خود من هم اصرار کردم این آقایان باید تحت امر ما بیایند و نمیتوانیم کار را مستقلاً انجام بدهیم. هر تیمی که من مسئول میگذارم و در آن از نیروهای کمیته هم استفاده کردهام، تحت امر مسئول تیم باشند. در این خانه هم با این که من فرماندهی عملیات بودم، ولی خانهی اصلی را گفتم که خودم مسئولیتش را به عهده میگیرم و خودم بالای سرشان رفتم.
آن موقع معاونم را همراه خودم بردم و گفتم تو هم جای دیگری نرو و دو نفری روی این خانهی اصلی برویم. وقتی تأیید کردند و صبح خواستیم عملیات کنیم، ساعت ۴ صبح برای شناسایی به منطقهی زعفرانیه رفتیم. از بچههای ت.م یک نفر را دست من دادند، چون او دقیق میدانست این طرف و آن طرف خانه چیست. من و او و معاونم که یک آدم ظریف، یواش حرف بزن، با احتیاط و جمع و جوری است؛ سه نفری با هم رفتیم. نیروی ت.م هم دیوانه، بلند بلند حرف زن، آشوبگر و شلوغ کن بود. صبح میخواستیم خانه را بزنیم و دو ساعت جلوترش رفتیم خانه را برای نیروچینی شناسایی کنیم.
معمولاً دو سه روز یا یک هفته مانده به علمیاتهای مهم محل را به من تنها نشان میدادند. یعنی با مسئول التقاط صحبت و او را قانع کرده بودم که خانههای مهم را اول باید بروم و ببینم و کارهای اولیه را بکنم، چون اینجا مرکزیت است و اگر طرف فرار کند و برود، دیگر نمیتوانیم او را گیر بیاوریم. محل را به من نشان بدهید که راه فرار اینها را ببندم.
ما صبح رفته بودیم که راههای فرار را ببندیم و این نیروی ت.م بلند بلند حزف میزد و اعصاب من و معاونم را به هم ریخته بود. به او گفتم ما هیچ سؤالی از تو نمیکنیم، تو فقط همراه ما باش و بگذار ما شناسایی فیزیکیمان را بکنیم. تو گفتی این همان خانه است. دیگر تعریف نکن و به شکلی او را آرام کردیم. از او پرسیدم: خانهای را بغل آنجا سراغ نداری که خالی باشد؟ جواب داد: چرا خانهای این بغل هست که دارند میسازند و به خانهی موسی چسبیده است، ولی فقط یک نگهبان دارد.
گفتم: باشد، یواشکی بالا رفتیم و نگهبان را گیر آوردیم و دهانش را گرفتیم و پس از معرفی خود گفتیم با تو کاری نداریم. این دستبند را هم فقط دو ساعت به دستهایت میزنیم، ولی با تو هیچ کاری نداریم. یادم نیست دهانش را بستیم یا نبستیم. فکر میکنم بستیم. چون قضیه خیلی حساس بود. بعد او را در اتاقی که استراحت میکرد انداختیم و در را بستیم و بعد آنجا را بازرسی کردیم و دیدیم به نصف خانهی موسی مسلط هستیم.
ما سمت راست خانه را دیدیم که این جوری بود. بعد دیدیم سمت چپ خانه هم یک خانهی نیمه کاره است. روبروی آن هم یک زمین ساخته نشده و خرابه بود و اگر فقط دیوار را بالا میرفتند و آن طرف میپریدند و میتوانستند فرار کنند. با این شناسایی که در تاریک شب کردیم، متوجه شدیم اگر ما از در وارد شویم ولی پشت را نبندیم، همهی اینها فرار میکنند و نقشهشان برای فرار همین است.
ما چه کار کردیم؟ در این خانه نیرو چیدیم. خانهی دست چپ بهتر از این بود، چون بالکنی داشت که وقتی روی آن میایستادید، هم به خرابه و راه فرار اینها و هم به حیاط آنها مسلط بودید، چون ساختمان ویلایی بود و پله میخورد و بالا میرفت، اگر از خانه بیرون میآمدند، مجبور بودند به ایوان بیایند و بعد به حیاط. بالکن هم نیم دایره بود. از آنجا به حیاط میآمدند و از دیوار بالا میرفتند و میتوانستند به خرابه بپرند و فرار کنند. از خانه ی نیمه ساز سمت چپ هر کسی را که به بالکن میآمد، میشد دید.
پس نیروهایمان را به قسمت کردیم. تعدادی را سمت راست و عدهای را سمت چپ و تعدادی را هم برای ورود از در ورودی گذاشتیم. نقشهمان این شد که به آنها از در جلو فشار بیاوریم. هر کس که گیر افتاد که گیر افتاده است، آن عدهای هم که میخواستند فرار کنند، راه فرارشان را درست تشخیص داده بودیم. اینها به بالکن و حیاط آمدند که تعدادی را در آنجا زدیم. عدهای هم توانستند خودشان را به خرابه برسانند و آنها را در آنجا زدیم.
معاونم را بالای سر بچههایی گذاشتیم که تسلطشان بیشتر بود. با آنها صحبت و آنها را توجیه کردم و گفتم اگر دیدید همهی آدمها از داخل اتاق به ایوان و به حیاط ریختند، از دیوار هم بالا میرفتند تا فرار کنند، تا ایشان به شما دستور نداده است حق تیراندازی ندارید. ریز به ریز بچهها را توجیه کردم، چون اگر یکیشان بیرون میآمد و بچهها حتی یک تیر هم میانداختند، دیگر کسی بیرون نمیآمد و کار گره میخورد.
در بعضی از خانههای بعدی بچهها عجله کردند و ما همین گرفتاری را پیدا کردیم. در اینجا خدا خیلی کمکمان کرد و برنامهریزیهای ما هم درست بود و فقط یک خرابکاری پیش آمد و آن هم این بود که بچههای ورود را که انتخاب کرده بودم، یک تیم از بچههای کمیته بودند و یک تیم از بچههای خودمان که حدود ده نفر میشدند. شجاعترین بچههای عملیات را برای ورود گذاشته بودم. از بچههای کمیته پرسیده بودم بچههای مناسب ورود کدام هستند و آنها را معرفی کرده بودند که ابوالقاسم دهنوی هم جزو آنها بود.
تا ۵ صبح این شناساییها را کردیم و نیروها آمدند و نیروها را چیدم. هوا هنوز تاریک بود. قرار بود عملیات را خودم شروع کنم. طرح اولیه این بود که در خانهی روبرویی که ت.م بود و اینها کنترل میکردند، یک آر.پی.جی ببرم و به آنها بگویم تا وقتی به این در تیراندازی نکردهام، شما کاری نکنید و از خانهی روبرویی با آر.پی.جی به در بزنم که در باز شود و آنها هم گیج انفجار شوند و بچهها به داخل بریزند. اما تصمیممان بر آن شد که سعی کنیم موسی را زنده دستگیر کنیم، لذا از طرح آر.پی.جی منصرف شدیم.
معاونم دیده بود که اینها مشکوک شدهاند و دارند این طرف و آن طرف میروند و خلاصه تیراندازی شروع شد. احتمالاً آنها حضور بچهها پشت در ورودی را فهیمده بودند. پشت در آن ده نفری بودند که پنهان شده بودند که عملیات را شروع کنند. اینطور که خاطرم میآید اول آنها تیراندازی را آغاز کردند. آنها نگهبان و دیدهبان داشتند از پشت در احساس کرده بودند کسی پشت در است و تیراندازی را شروع کرده بودند.
در همان درگیری اول تیر به ابوالقاسم دهنوی خورد و او شهید شد. خلاصه بچهها نتوانستند ورود کنند، ولی آنها فهمیدند نیرو پشت در است و میخواهد داخل بیاید و عقب نشینی کردند، اصلاً کار خدا بود که آر.پی.جی را عمل نکنیم و نیروها پشت در بمانند و اینها به خودشان بگویند نیروها میخواهند داخل بیایند و ما فرار کنیم. کجا فرار کردند؟
در دام شما افتادند.
ف.ع: بله، اینها که شروع به فرار میکنند تا من خودم را به پایین برسانم، دیدم تیراندازی شروع شد و فهمیدم بچههای آن طرف دارند عملیات میکنند. به هر حال وسط تیراندازی معاونم را پیدا کردم. بالای سر نیروها ایستاده و تیراندازی شروع شده بود. به خانهی سمت راستی آمدیم. یک خانه هم بغلش بود که تقریباً سه طبقه بود.
م.ت.م: دو طبقه بود.
ف.ع: به هر حال به حیاط اشراف داشت. وقتی جنگ مغلوبه شد، گفتم بروم بالا ببینم بچهها دارند چه کار میکنند. رفتم بالا و دیدم جنازهها در بالکن، حیاط و خرابه افتادهاند. از آن بالا نگاه کردیم و دیدیم یک ماشین پشت در پارکینگ پارک شده است و احساس کردیم این ماشین میخواهد فرار کند. ناگهان مسئول ت.م به من گفت :حاجی! یک نفر از ماشین پیاده شد. گفتم: نگاه کن ببین چه کار میکند. روی ماشین چادری کشیده شده بود. راننده آمد و در را باز کرد و چادر جلوی ماشین را عقب زد. رانندهی ماشین، محافظ و رانندهی موسی بود و یک یوزی هم روی شانه داشت. اسمش هم در گزارشها آمده بود. در ماشین را کمی باز کرد و برگشت که از موسی که عقب ماشین بود دستور بگیرد، یک زن هم جلو نشسته بود؟ آذر بود؟
م.ت.م: بله، آذر رضایی، زن موسی.
ف.ع: راننده آمد که سوار شود، گفتم او را بزن. از بالا زدند و راننده بغل ماشین افتاد. یک یوزی دست من بود. یک یوزی هم دست معاونم بود. گفتم: حاجی! من جلو میروم، شما هم پشت سرم بیا از در پارکینگ وارد شویم و پاکسازی کنیم.
در یک دقیقه اولی که خواستیم ورود کنیم، دو تا از بچههای ورود آمدند و جلویمان را گرفتند. یکیشان به نام عطار عادل که در جبهه شهید شد، به من گفت: حاجی! مگر ما مردهایم؟ نمیگذارم شما ورود کنید از اول اسم ما را نوشتهاید ورود، الان هم باید وارد شویم. به او گفتم: مگر من فرماندهات نیستم؟ به تو میگویم برو کنار. نمیرفت و میگفت: من باید بروم. چون این خطر وجود داشت که ما را بزنند. یک نفر هم همراهش بود که الان زنده، ولی یک پایش قطع است. اسمش مصطفی بود، فامیلیاش یادم نیست.
جانباز شد؟
ف.ع: بله، پشت درب ورودی پایش گلوله خورده بود. خلاصه ما دوتایی در را باز کردیم و وارد شدیم. راننده طاقباز جلوی در سمت چپ ماشین افتاده بود. ماشین هم یک پژوی طوسی رنگ بود. در پارکینگ را باز کردم و داخل رفتم، معاونم هم نیم خیز پشت سرم آمد. به معاونم گفتم: حواست باشد. هر کسی خواست مرا بزند، او را بزن. وقتی در ماشین باز میشود، ببین در و ستون ماشین چاکی معلوم است.
م.ت.م: مثل عدد ۷.
ف.ع: وقتی به نزدیکی آن ۷ رسیدیم و مسلط شدیم داخل را ببینم، دیدم یک زن در صندلی جلو دمر افتاده است. ما به ماشین از بالا هم تیراندازی کرده و متوجه شده بودیم گلوله به آن کارگر نیست.
م.ت.م: یک چیزی را بگویم که شما یادت بیاید. گفته بودیم ماشین ضد گلوله است. این ماشینی بود که بنیصدر به رجوی هدیه داده و یک پژوی ۵۰۴ سربی رنگ بود. قبل از این که بچهها وارد شوند، یک نارنجک زیر ماشین انداخته بودید. زیر ماشین که ضد گلوله نبود، برای همین ماشین از کار افتاد و آنها نتوانستند فرار کنند. آذر هم به خاطر ترکش نارنجکی که از زیر به ماشین خورده، مرده بود.
ف.ع: بعد جلو رفتیم، آن زن که به رو افتاده بود سر نفر عقب که موسی بود هم از فاصلهی بین دو صندلی جلو روی کنسول افتاده بود. راننده هم که بیرون بود. من همین طور که داشتم یواش یواش نیمخیز میشدم، یک مرتبه مرده زنده شد. به خاطر این هیچ وقت یادم نمیرود. حساب کرده بودم طرف مردم است و ناگهان دیدم زنده است. خدا وکیلی هم من اسلحه را بالا بردم و هم موسی که مرده بود و زنده شد، اسلحه را کشید. در یک لحظه اسلحهام وسط پیشانی او بود و اسلحهی او وسط پیشانی من و چشم در چشم هم در کوتاهترین وضعیت و صورت ها هم روبروی یکدیگر بودیم.
هم او کپ کرده بود و هم من کپ کردم. به خاطر این که فکر میکردم او مرده و حالا زنده شده بود، او هم به خاطر این که غافلگیر شده بود و فکر نمیکرد ما به این زودی بالای سرش برسیم. تنها چیزی که یادم میآید این است که خطاب به معاونم فریاد زدم بزن!
م.ت.م: واقعاً همهی اینها زیر ثانیه اتفاق افتاد.
ف.ع: معاونم دو تا تیر زد و او بلافاصله همان طور که بالا آمده بود، افتاد.
م.ت.م: آن صحنه را من دیدم که معاون حاجی هنوز به صحنه نرسیده بود و شما که گفتی بزن، او دوید و دو گلوله زد و سریع رد شد و رفت. چون فکر میکرد الان آتش است که بیاید، در حالی که دیگر خبری نبود.
ف.ع: داخل ماشین رفتم و دیدم زن داخل ماشین مرده است. او را معاینه کردیم و دیدیم تمام کرده است. راننده هم که قبلاً مرده بود و به باغچهی بغل حیاط رفتیم. بعد روی بالکن رفتم. در آنجا یک زن افتاده بود که چون عکسش را دیده بودم فهمیدم اشرف است.
م.ت.م: زیر گلویش تیر خورده و مثل این که تعادل مغزی خود را از دست داده و چون دویده خونش همه جا روی موکت پاشیده بود. نمیدانم گیج بود یا ترسیده بود یا میخواست به سراغ بچهاش برود و بچه را بردارد.
ف.ع: فکر میکنم بعد از قضیه ی ماشین، اشرف ربیعی (رجوی) را دیدیم که افتاده بود. کلت هم در دستش قرار داشت. کلت را برداشتم، از بالکن دیدم یک نفر در باغچه افتاده است. به معاونم گفتم بروید ببینید کیست، خیلی شیک بود. یک شلوار لی آبی خوشرنگ به پایش بود و قد و قوارهی بلندی داشت. تعریفی که برای ما کرده بودند این بود که خیابانی قد و قوارهی بلندی داشت. این هم خوشتیپ و خوش قواره بود. گفتم مثل این که خود موسی است.
دویدیم و آمدیم و احساس کردیم هنوز جان دارد. دو دستش هم زیرش بود، فکر کردیم نارنجکی یا چنین چیزی قایم کرده است و میخواهد آن را منفجر کند. گفتم بهتر است نزدیک او نرویم و او را با چوب برگردانیم، چوب بلند دو متری پیدا کردیم و به هر بدبختی زیرشانداختیم و چپهاش کردیم. بعد دیدیم نارنجک دستش بود و میخواست کاری بکند، ولی زورش نرسید. کمکم به او نزدیک شدیم و نارنجک را از دستش درآوردیم و ضامن را زدیم.
م.ت.م: همهشان ضامن چیده بود. لبههای ضامن برگشته نبود، اضافهاش را میچیدند و کافی بود مثل یک پین آن را در بیاورند.
ف.ع: همان جا در جا در همان حیاط جیبهایش را گشتم و کاغذی را که میگویم از جیبش در آوردم. بلافاصله هم با بیسیم اعلام کردیم که موسی را پیدا کردهایم. آنها هم که در آنجا گفتند از جیب موسی به خاطر این بود که وقتی ما او را دیدیم، بعداً هم که رفتیم گزارش کنیم گفتیم ما این را از جیب فلانی در آوردیم، در صورتی که او بدلش بود. خودش همان دم دری بود. حتی برادر مسعود از نیروهای اطلاعات سپاه هم که آمد مثل این که او را نشناخت.
از اول که شروع کردید تا عملیات تمام شد، چقدر طول کشید؟
ف.ع: تا حدود ساعت ۱۱ طول کشید. البته اصل عملیات در یک ساعت اول تمام شد، ولی برای جمع و جور کردن ملات، پول و بقیهی موارد وقت زیادی صرف شد. به اندازهی یک چمدان دلار درآمد. در جیب همهشان یک دسته پول اسکناس درشت بود، پولها را تقسیم کرده بودند که وقتی فرار میکنند، پول داشته باشند.
م.ت.م: در گزارش نوشته بودم یک میلیون تومان پول پیدا شده است. یک میلیون آن موقع دست کم یک میلیارد الان بود. بچهها تعصب داشتند که به دلار و این چیزها دست نزنند. آن زمان ما نفری ۲۵۰۰ تومان به بچهها پاداش میدادیم که چون غالباً قبول نمیکردند، به تبرکی دست امام میدادیم.
هیچ کس از آنجا زنده در نیامد؟
م.ت.م: جز همان یکی که گفتند مسئول حفاظت بود.
ف.ع: بیهوش شده بود.
م.ت.م: هشیار بود و خودش را به موش مردگی زده بود. چون وقتی به آنجا آمد خود به خود احیا شد. ما آمبولانس خواستیم و او را با آمبولانس فرستادیم.
یکی از نیروهای اطلاعات سپاه میگفت: بالای سر آن یکی که اسمش یادم نیست رفتیم.
م.ت.م: خسرو جنگلی؟
ف.ع: خیلی خوش قد و قواره، خوش تیپ و ورزشکار بود.
م.ت.م: تا آنجایی که یادم هست تیر هم نخورده بود.
موج انفجار و این چیزها او را گرفته بود؟
م.ت.م: نه خودش را باخته بود. آدمهایی که باهوشترند از عملیات بیشتر میترسند. هر چه بیکلهتر هستند بهتر عملیات میکنند. همیشه نیروهای سیاهی لشرشان با ما بدترین درگیریها را داشتند، ولی مرکزیتهایشان بدون تلنگر حرف میزدند. من و شما هر دو پیش یک فردی که عنصر کارگریشان که دست بچهها بود، رفتیم، هر کاری کردیم به ما اطلاعات نداد؛ ولی همان موقع مرکزیتشان مثل بلبل حرف میزدند، چرا؟ چون عقلشان میرسید و میدانستند بالاخره باید اینها را بگویند.
ف.ع: وقتی وارد ساختمان شدیم، رفتیم که اتاقها و پذیرایی را هم بگردیم و ببینیم چگونه است. پذیرایی بسیار شیک و مبله بود، در حالی که آن روزها همه قدرت خرید مبل نداشتند. بعد دیدیم ملات هست و به بچههای ت.م گفتم بیاند و ملاتها را جمع کنند. خودم برای این که کسی پنهان نشده باشد، تک تک درها را باز میکردم. در توالت پذیرایی را که باز کردم، دیدم یک بچه کنج توالت نشسته است و چیزهایی داشت میسوخت. به نظر من ملات آتش زده بودند.
این بچه هم رفته بود و جایی که اینها را آتش میزدند پنهان شده و نفس که کشیده بود دو تا خط سیاه پایین سوراخهای بینیاش افتاده بود. بچه به شدت ترسیده بود. گفتم: نترس! تو کی هستی؟ حرف نمیزد. او را بغل کردم و دست بچهها دادم و گفتم این را ببرید و تحویل آقای لاجوردی بدهید. بعد معلوم شد پسر رجوی است و در اطلاعیهها فهمیدیم بچه را تحویل پدر رجوی دادند.
م.ت.م: یادت هست برنامهی توجیهی این عملیات را کجا گذاشته بودی؟
ف.ع: نه یادم نیست.
م.ت.م: در ساختمان یک کازینوی متروکه در خیابان پاتریس لومومبا. شما در سالن آنجا جلسهی توجیهی گذاشته بودی.
ف.ع: بله، کل نیروها را آنجا جمع کرده بودیم.
م.ت.م: ابوالقاسم دهنوی بیرون آمده بود و سیگار میکشید. من قیافهی این را که میدیدم لذت میبردم. معلوم بود آدمی جدا از بقیه است. از همه جدا و در عالم دیگری بود. بسیار قیافهی قشنگی داشت. دهنوی در تراس تیر خورده بود. بچهها میگفتند بچه در حمام طبقهی دوم بود، شما بهتر میدانید، چون در آن صحنه نبودم.
ف.ع: درست است، بچهی رجوی در توالت همان پذیرایی بود و قاسم و مصطفی زمان ورود تیر خورده بودند. منافقین از داخل به در شلیک و در را تکه تکه کرده بودند و بچهها توانستند راحت وارد شوند. ممکن است ابوالقاسم موقع وارد شدن تیر خورده باشد، چون پای یکی از بچههای خود ما هم قطع شده بود.
بعد هم که دیداری نزد امام رفتید…
ف.ع: بله، هیچ وقت امام را این قدر بشاش و خندهرو ندیده بودم. من هم جزو کسانی بودم که رفتم و درست ردیف جلو و روبروی امام نشستم.
م.ت.م: آن موقع نمیگذاشتند ضبط ببری یا یادداشت کنی. بیرون که آمدیم مسئول التقاط آنجا بود و گفت: هر کسی هر چیزی را که از این جلسه یادش مانده است بنویسد که بعداً همه را تجمیع کنیم. بیرون آمدیم و هر کسی هر چیزی را که یادش ماند نوشت. آنچه را که من تعریف کردم مسئول التقاط گفت بارک الله! خیلی خوب است. از جمله این که امام تکتک ما را خوب نگاه کرد. همه منتظر بودیم امام مثل حرفهایی که به بسیجیها زد بگوید این چهرهها را که میبینم به یاد جوانان صدر اسلام میافتم، ولی امام حرفهای سنگینی زد و بعد هم گفت اگر آن ریم چند سال دیگر مانده بود، همه شما را به فساد میکشید.
ف.ع: اصلاً توقع نداشتیم امام چنین صحبتی بکند.
م.ت.م: آب یخ روی سرمان ریخت!
ف.ع: امام متوجه شده بود جنسهای ما از آن جنسهای خاص است و مثل بقیه نیستیم. خدا وکیلی هم فرق میکردیم و خیلی شیطان بودیم. امام درست میگفت اگر انقلاب نمیشد، شاید چیز دیگری میشدیم.
م.ت.م: آره، یکی از بچههای اطلاعات میگفت در کرمانشاه در قضیهی مرصاد رفتم پشت چمن ساختمان واحد اطلاعات نماز بخوانم، چون ساختمان شلوغ بود. یک بچه کرمانشاهی با حمایل و دوبنده آماده بود که به جبهه برود. نمازم که تمام شد، یک نگاه به این طرف و آن طرفش کرد و با لهجهی شیرین کرمانشاهی گفت: میگویند اینجا واحد اطلاعات است؟ گفتم: آره، میگویند. گفت: خودت که اطلاعاتی نیستی؟ گفتم: نه، چطور مگر؟ گفت: میگویند خیلی تخس و موذی هستند!
ف.ع: این صحنه جلوی چشمم هست که اکثر بچهها گریه میکردند، ولی من به امام زل زده بودم. از صحبتهای امام چیز دیگری یادت هست؟
م.ت.م: گل حرف امام همین بود. یعنی انگار نه انگار با یک جمع عملیاتی طرف است. یک صحبت فلسفی کرد. تمام کارها دقیق برنامهریزی و کروکبندی میشد. آدرسها را مینوشتیم، بعضی وقتها اسمها را بلد نبودیم و خودمان اسم میگذاشتیم مثل طویله.
ف.ع: واقعاً هم طویله بود. یک خانه بود و ۱۵، ۱۶ نفر در آن بودند. پسر آقای گیلانی هم در یکی از این خانهها بود. این را هم بد نیست بگویم، وقتی خانههای تیمی اینها زیاد شد و ما هم نیروهای عملیاتی خبره کام داشتیم، آن موقع سپاه دو گشت داشت: یکی گشت ثارالله بود که با لباس سپاه گشت میزدند؛ یکی هم گشت القارعه بود که با لباسهای شخصی و ماشینهای مدل آخر بنز و شورلت و امثال اینها گشت میزدند.
آن اوایل آقای «ک» فرماندهی منطقهی ۱۰ بود و مرا کاملاً میشناخت و محبت خاصی به من داشت. وضعیت روحی و عملیاتی مرا هم میدانست. در آنجا هماهنگ کرده و دستور داده بودند کل گشتهای ثارالله و القارعه در موقع عملیاتها تحت امر من باشند. یک مرکز فرماندهی هم درست کرده بودیم، از اطلاعات من آنجا بودم
م.ت.م: همان شبکه ی عبدالله پیام.
ف.ع: من هم از اطلاعات آنجا بودم. برای این که این گشتها خوارک داشته باشند و مثل بچههای کمیته بلاتکلیف نباشند و به آنها سوء قصد نشود، به آنها کروکی به عنوان خوراک میدادم. تهران را به چهار یا شش قسمت تقسیم کرده بودیم: شمال، شمال غربی، شمال شرقی، جنوب، جنوب غربی و جنوب شرقی درآوردیم که مثلاً کس که در شرق تهران مینشیند و میخواهد برود و در غرب تهران با کسی ملاقات کند، مجبور است از کدام خیابانها برود و آن خیابانها را تلهگذاری و کمین میکردیم. ما به وسیلهی این گشتها زمینگیرشان کردیم.
م.ت.م: بیشتر اعزامیهایشان از منطقهی جنوب غربی تهران، سلسبیل، مرتضوی، قصرالدشت، جیحون، کارون و اینجور جاها بود.
ف.ع: اوایل که نمیدانستند کمین میخورند و کشته یا دستگیر میشدند. بعداً هم که حواسشان جمع شد، بچههای ت.م سوار کار شده بودند. بعد از ۱۹ بهمن مهمترینش ۱۲ اردیبهشت است و بعدی هم فکر میکنم ۱۰ مرداد ۱۳۶۱. در آنجا بخش اجتماعیشان بود و در اینجا بخش روابطشان که هر کدام اینها … حتی اسامی تیمهایی را که فرستادم دارم.
م.ت.م: مرداب، لجنزار، بزخانه …
ف.ع: کاهدان هم داشتیم !
م.ت.م: کروکیها را میکشیدند.
ف.ع: کار از یک نفر شروع میشد و شبکه در میآمد.
به نقل از بنیاد هابیلیان
***
لازم به ذکر است که در درگیری های نوزدهم بهمن سال 1360 خانه تیمی موسی خیابانی، تعداد زیادی از فرماندهان سازمان همراه با او کشته شدند که یکی از بزرگترین ضربه ها به تشکیلات باقیمانده در داخل ایران بود. این افراد عبارت بودند از:
موسی خیابانی، اشرف ربیعی همسر اول مسعود رجوی و مادر مصطفی رجوی، آذر رضایی، محمد مقدم، مهشید فرزانهسا، تهمینهٴ رحیمی نژاد، میرطه میرصادقی، محمد معینی، حسین بخشافر، کاظم مرتضوی، ثریا سنماری و عباسعلی جابرزادهٴ انصاری.