خلاصه رفتم ملاقات، پدرم زد زیر گریه و گفت به من گفته اند تو نمی خواهی من را ببینی! چی باید جواب می دادم؟
باید می گفتم من در سازمانی هستم که از طرف من، به تو که پدرم هستی دروغ گفته اند و اصلا به من نگفته بودند پدرت آمده.
از ساعت دوازده ظهر با این حرفها که من نمی خواهم ببینمش مشغولش کرده بودند. بدون این که من اطلاعی از موضوع آمدن او داشته باشم. او هم گیر داده بود که تا نبینماش نمی روم. به این ترتیب آنها آنقدر موضوع را کش داده بودند تا اینکه گفته بودند در یک زمانبندی یک ربعه بگذارند من را ببیند.باور کنید صحنه کربلا بود. همه را تحریک کرده بودند که با خانواده هایشان بجنگند. من خلاصه اش میکنم به اندازه کافی داستان «ننگ ما فامیل الدنگ ما» معروف است…
مسعود رجوی که کف دستش را بو نکرده بود چه اتفاقی خواهد افتاد در دام رژیم افتاد. رژیم در مجامع حقوق بشری گیر داد و گفت مجاهدین نمی گذارند کسی با خانواده اش ملاقات کند. مسعود رجوی هم دور برداشت و گفت ما خانواده ها را با خرج خودمان به اینجا می آوریم. یک دفعه خورد به حمله امریکا و خانواده ها به قرارگاه اشرف سرازیر شدند. شرح صحنهی اولین گروه ایرانیان اینطور بود.
صبح من از خواب بلند شدم و برای صبحانه به سالن غذا خوری رفتم. دیدم هیچ فرمانده ای وجود ندارد. لایه بالای بیست سال سابقه سازمان در قرارگاه نیست. ساعت ده دیدم محمد که فامیلیش را فراموش کردم و از فرماندهان بود با عجله آمد چند کلمن نوشیدنی برد. ما نمی دانستیم چه خبر است.
من چند سال قبل از این گیر داده بودم که بگذارید من یک تماس با خانوادهام بگیرم. آنها نگران من هستند. من نامزد داشتم و بی خبر آمده بودم. بگذارید به نامزدم بگویم برود پی زندگیش. با این حال اجازه نداده بودند من تلفن بزنم. گفتند نامه بنویس که نامه های من هم نرفته بود. یعنی نفرستاده بودند. خلاصه دیدم شرایط آماده است گفتم من می خواهم یک تلفن به خانه بزنم جوابی نگرفتم.
پس از مدتی گفتند بیا یک زنگ به خانه اتان بزن. یک فرم هم جلوی من گذاشتند که هدف کار نیرویی است و کلی هم توجیه کردند که چه بگویم خلاصه در اطاق بغلی هم که من اشتباها واردش شدم دیدم دو نفر مشغول کنترل تلفن افرادی هستند که تماس می گیرند.
به من گفتند به خانواده ات بگو با وزارت اطلاعات نیایید. من هم نفهمیدم منظور آنها چیست و خواستهشان را اجرا کردم. حالا انطرف قضیه را ببینید. من در قرارگاه موزرمی در العماره عراق بودم. قرار بود به دروغ من را به عملیات داخله بفرستند.
فرمانده من مراد خاکسار بود. قرار بود باهم به عملیات برویم. یک روز دیدم مراد نیست. سر من را کلاه گذاشته بودند. مراد با کس دیگری به عملیات رفت و عملیاتش موفق بود، اما وارد عملیاتی شده بود که نباید میشد. وی زخمی و دستگیر شد. در میان دستگیر شدگان مراد تنها کسی بود که اسم واقعی من را می دانست و اسم من را به وزارت اطلاعات لو داده بود.
وزارت اطلاعات هم به خانواده ما مراجعه می کند و پیگیر می شود. میخواسته ببیند خانواده از پیوستن من به سازمان با اطلاع هستند یا نه؟ خیلی خانواده را اذیت کرده و در نهایت پدرم را به رادیو نجات می برند و مصاحبه میکند .
یک روز به من گفتند پدرت آمده ملاقاتت در اشرف. زیاد وقت نداری. ساعت چهار و ربع بعد از ظهر بود. گفتم ساعت چند آمده که من زیاد وقت ندارم. گفتند دوازده. گفتم خوب چرا الان میگویید؟ گفتند پدرت اسم واقعیت را گفته ما اسم واقعی تو را نمی دانستیم! این دروغ مطلق است. اگر شهید شده بودم چنان پرسنلی سازمان اسم کامل من را روی قبرم میزدند که نگو و نپرس. می شدم قهرمانی از خطه شاه عبدالعظیم.
لج کرده بودم و نمیخواستم به ملاقات بروم. حرفم این بود که چرا به من دیر گفتهاید. من یک عنصر ایدئولوژیک سازمان هستم. از تاریخ سرنگونی صدام که خیلی از قدیمی ها روی میز سازمان(۱) هستند من یک روز روی میز نبوده ام. ترسیدید پدرم من را از مبارزه ببراند؟
خلاصه رفتم ملاقات، پدرم زد زیر گریه و گفت به من گفته اند تو نمی خواهی من را ببینی! چی باید جواب می دادم؟ باید می گفتم من در سازمانی هستم که از طرف من، به تو که پدرم هستی دروغ گفته اند و اصلا به من نگفته بودند پدرت آمده.
از ساعت دوازده ظهر با این حرفها که من نمی خواهم ببینمش مشغولش کرده بودند. بدون این که من اطلاعی از موضوع آمدن او داشته باشم. او هم گیر داده بود که تا نبینماش نمی روم. به این ترتیب آنها آنقدر موضوع را کش داده بودند تا اینکه گفته بودند در یک زمانبندی یک ربعه بگذارند من را ببیند.
باور کنید صحنه کربلا بود. همه را تحریک کرده بودند که با خانواده هایشان بجنگند. من خلاصه اش میکنم به اندازه کافی داستان «ننگ ما فامیل الدنگ ما» معروف است. ولی تعدادی هم بودند که خیلی مثبت برخورد کردند و تحت تاثیر تحریکات فرمانده هانشان قرار نگرفتند و با متانت ضمن اعلام نارضایتی از اینکه افراد خانوادهشان با وزارت اطلاعات آمده اند از مبارزه خود بر علیه رژیم با کمال احترام دفاع کردند.
من هم همین کار را کردم که احترام پدرم را نگاه دارم. خواستم به پدرم بگویم من بزرگ شدهام. گفتم من دیگه آن آدم شوت و بازی گوش گذشته نیستم.
یک لحظه من را تنها نمی گذاشتند. مقابل آنها هم خجالت میکشیدم بپرسم نامزد من بعد از من چی شد؟ جواد خراسان برادر مسئول قرارگاه ما کنار من بود. زهرا نوری فرمانده قرارگاه ما هم دورتر بود. من بخاطر اینکه به پدرم بگویم من در یک جای مترقی هستم که زنان فرمانده هستند او را به سرمیز خود دعوت کردم و به پدرم گفتم این خانم فرمانده است. پدرم هم خیلی محترمانه گفت خواهر عزیزم من این همه راه آمدم فرزندم را ببینم و یک انتقاد به شما دارم چرا نگذاشتید یک تماس بگیرد تا هم ما از نگرانی هشت ساله در بیاییم هم نامزدش تعیین تکلیف شود. شما فقط موقعی اجازه دادید او تلفن کند که دیگر ما مطلع شده بودیم فرزندمان اینجاست. و وزارت اطلاعات داشت خانواده ها را می آورد اینجا. جواد خراسان توپید به پدرم و گفت آره…
از این آره هایی که توش هزارتا معنی خوابیده. یعنی اگر حرف بزنی دندونهات رو خرد میکنم. یعنی اگر وضع ما مثل قبل بود الان خردت میکردیم. تو الان مدیون مایی که اینجا هستی.
من هم خیلی بهم ریخته بودم. خواستم میز را چپه کنم و دست به یقه بشوم بگویم این خلق قهرمان که حرف می زنید یکی هم پدر من است. ولی بخاطر اینکه امت همیشه در صحنه دست و پا بسته من را به آمریکایی ها تحویل ندهند خویشتن داری کردم و فقط به جواد خراسان گفتم پدر من است و مسئولیت جواب دادن به سوالهایش با من است. او هم ساکت شد. هر چی صبر کردم از سر میز بلند نشد و بعد مجبور شدم یک یادداشت به او بدهم و بگویم لطفا یک دقیقه من را تنها بگذارید تا از پدرم سوال خانوادگی و خصوصی بپرسم. با این حال در یک قدمی من راه می رفتند .
صحنه و برنامه را طوری آماده کرده بودند که کسی نتواند با خانواده اش صحبت کند. سیاوش برای خودش از میکروفن بلند سخنرانی میکرد و برایش مهم نبود که کسی گوش میکند یا نه. پدر من میخواست گوش کند که از زیر میز زدم به پایش گفتم ولش کن به من گوش کن.
از او پرسیدم پدرم من که از خانه بی خبر رفتم سر نامزد من چه بلایی آمد؟ او گفت گرفتیماش برای برادرت. لبخند زدم در ظاهر ولی از درون داغون شدم. به خودم گفتم این چه پدری است، این کارمند وزارت اطلاعات شده میخواهد من را تحت فشار بگذارد و با این حرفها از مبارزه ببراند.
به هر حال پدرم رفت. میخواستم بعنوان احترام با پدرم با اتوبوس تا دم در قرارگاه اشرف بروم. ولی یک نفر دم در ایستاده بود و دستش را دم در گرفته بود تا کسی سوار نشود.
احمقانه بود کسی که با پدرش جنگیده و در حال خداحافظی است دیگه کجا میخواهد برود. به زعم خودم میخواستم با یک بدرقهی ساده تا دم اتوبوس یک تاریخ سی ساله را با پدرم که رابطه درستی نداشتم از ته دل جبران کنم.
میخواستم پدرم ببیند من آزاد هستم و در مبارزه ام اینقدر پاسفت هستم که اگر در اتوبوس وزارت اطلاعات هم سوار شوم آسیبی به عقاید من نمی خورد، ولی نگذاشتند.
پدرم رفت و من در فکر حرف آزار دهنده اش بودم. بعدها برادرم به ملاقاتم آمد و گفت ما پنح سالی صبر کردیم تو مفقود بودی و فکر کردیم مردهای. چون در این پنح سال خبری از تو نشد من با نامزد تو ازدواج کردم. بعدها خبر دار شدم که این دختر بیچاره چندین بار میخواسته خودش را بکشد در آن فرهنگ ایرانی….
من تنها نبودم. مثل من آدمهای زیادی بودند که بخاطر قطع شدن از خانواده اشان و اینکه امکان تماس نداشتند مشکلات زیادی برای خودشان و خانواده اشان پیدا شد. صحنه های خانواده ها پشت درب اشرف گویای بخشی از واقعیت است. به اندازه کافی در یوتوب وجود دارد.
سازمان دیده است که این برخورد های غلط فاجعه آفریده ولی حاضر به پذیرش این خطاها نیست. بارها نوشته ام مریم رجوی یک معذرت خواهی کند. بخاطر اشتباهاتی که کرده است یک انتقاد به خودش بکند. ولی هیهات از انتقاد پذیری. انتقاد و دیگ و ووووووو برای بقیه ارزش است نه برای رهبر. امیدوارم یک روزی لا اقل یک معذرت خواهی کنند.
پانویس:
۱- اصلاح روی میز بودن، یعنی فرد مسئله دار است و هر روز مشکلی برای سازمان درست میکند.
فریاد آزادی
منبع:پژواک ایران