اینجانب پرویز حیدرزاده نشلی از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق بطور رسمی جدایی خودم را از این سازمان اعلام می دارم .
من سال ۱۳۵۸ دربابل – بندپی غربی باخواندن چند کتاب با این سازمان آشنا شدم اما بعد از مدتی ترک تحصیل و در یک کارگاه الومینیوم مشغول کار و بدنبال زندگی خودم بودم.
در تاریخ۱۳۶۶/۱/۱۸ سربازی رفتم. آموزشی را در ۰۶ لشکرک و بعد از آن در تیپ ۴ لشکر ۹۲ زرهی اهواز در خط مقدم بودم . در تاریخ ۱۳۶۶/۹/۱۱ در منطقه کوشک_طلاییه زمانی که همین مجاهدین با کمک و آتشباری ارتش صدام به ما حمله کردند من و تعداد ۲۸ نقر دیگر به اسارت آنها در آمدیم، در لحظه اسارت از آنها خواستم دوستم که مجروح بود را با خودمان ببریم، اما قبول نکردند و گفتند که خودمان او را می آوریم اما هرگز او را نیاوردند.
ما را ۲۰ روز در العماره نگه داشتند و هر روز فرمانده آنجا ( مهدی افتخاری که بعد از تسلط مریم قجر بر سازمان مورد غضب رجوی واقع شد) برای ما صحبت می کرد بعد از ۲۰ روز ما را به اردوگاه اصلی که در دبس نزدیک سلمانیه که تعدادی دیگر از سربازان و افسران ایرانی هم بودند، بردند اما هرگز اسم ما در صلیب سرخ و هیچ ارگان رسمی سازمان ملل ثبت نشد چون آنها نمی خواستند ما ثبت شویم . اینجا هم فرماندهان و مسولین با تشکیل جلسه و برگزاری نشست و نشان دادن فیلم سخنرانی های مسعود رجوی از اهداف سازمان و تشکیلات می گفتند “اصطلاحا نوعی تبلیغ و تصویرسازی مثبت از سازمان مجاهدین و اهداف و عملکرد آن ” تا ذهن مارا شکل داده و به سمت این سازمان متمایل کنند. (البته مغزشویی در کار نبود اینها فقط قصد کمک به ما را داشتند)!!
از آنجایی که من با آنها کمی هم آشنایی قبلی داشتم در این اردوگاه تحت تاثیر تبلیغات آنها قرار گرفته و تمایل من به آنان بیشتر شد، قبل از شروع عملیات فروغ جاویدان(مرصاد)و با وعده هایی که داده بودند اعلام پیوستگی کردم و وارد سازمان شدم ولی با شکست عملیات و برگشت مجدد به داخل عراق به حرفها و وعده های اینان شک کردم، اما تحت تاثیرشانتاژ تبلیغاتی که هر کس برود رژیم اعدام میکند و گردن می زند با شک و دودلی ماندم و جدا نشدم .
مدت ۳۰ سال در این سازمان بودم و در این سالیان با وعده و وعید های مواجه بودیم اما چیزی عوض نمی شد؛ وچقدر دروغ شنیدیم و هرکس هم شک می کرد که چرا نشد بگفته اینها باید خودش را می خواند و علت را باید در کارهای نکرده خودش می دید، تا رهبری سازمان. یا للعجب! بطور واقعی ما در یک زندان بودیم و هر روز برای ما تکرار مکررات بود. نشست پشت نشست و همه تکراری و وقت پرکن، در این نشست ها هر فردباید چند باردرسال خودش را می خواند یعنی داوطلبانه سوژه می شد و کلی به خودش بدو بی بیراه می گفت و بقیه هم هر چه دلشان می خواهد به او بگویند .او حق پاسخگویی ندارد و باید برود و هرچه را باصطلاح جمع گفته است با ذکر فاکت ثابت کند که آنها درست گفته و من گناهگار و روسیاهم. رهبری سازمان می گفت در انقلاب مریم این روسیاهی و بدی، روسفیدی به حساب می آید فرد هرچه خودش را روسیاه کند و اجازه بدهد به او بد و بیراه بگویند انقلابی تر و پاکتر می شود.!
در نشست ها، بالاتر ها به همه فحش و ناسزا می گفتند و اگر کسی برعلیه دوست خود چیزی نمی گفت به او مارک پاسدار و بسیجی که درنگاه اینان بدترین بود می زدند و تحقیرش می کردند. بر این اساس همه مجبور به توهین به هم بودند؛ در سال ۱۳۸۰ سه بار من سوژه چنین نشست ها یی بودم.
در سال ۷۳ بگیرو ببند افراد تحت عنوان نفوذی با ضرب و شتم شروع شد، چند زندان درست کردند و با شکنجه و کتک و تهمت چه اعترافاتی از نفرات گرفتند من دستگیری چندین نفر و چند ماه غیبت تعدادی را دیدم اما دلیل آن را تا سالیان که این موضوع کم کم لو رفت را نفهمیدم ماآنزمان فقط با دفن کردن جنازه افراد در مزار اشرف متوجه می شدیم و یا از طریق دوستان نزدیک متوجه این موضوع می شدیم وکسی نباید در این مورد صحبت و یا سوال می کرد. خانواده بعضی از این افراد ناپدید شده در سال ٨۲ به اشرف آمده و دنبال فرزندان شان بودند اما هیچ ردی از افرادنبود به خانواده ها گفته می شد که این فرد از ما جدا شده و رفته و ما خبری از او نداریم. (به ما هم که گهگاه سوال می کردیم گفته می شد بریدند و رفتند و سازمان کاری می کرد که کسی دنباله این قضیه را نگیرد) کسی نبود که جواب این خانواده ها را بدهد، و این خانواده های دردمند بدون اطلاع یافتن از عزیزان خود به ایران بر گشتند.
“خانواده من در سال ٨۲ دوبار به دیدار من آمدند بار اول اجازه دادند و به دیدار خانواده ام رفتم و خواهر و برادرم را دیدم ، اما در همان سال پدر، مادر و خواهر دیگرم آمدند ولی زنان مسئول فرقه مجاهدین از ما خواستند که نرویم و ما را تحت فشار قرار دادند و نگذاشتند برویم، اما خانواده ام فردا صبح دو باره به اشرف آمدند این بار مرا به همراه چند نفر برای ملاقات بردند اینها کسانی بودند که همراه من آمده بودندکه مبادا خانواده ام مرا بدزدند ! یعنی من تحت الحفظ ملاقات کردم که مبادا چیزی بگویم و یا بشنوم که برای اینان ناخوشایند باشد.
بعد از رفتن خانواده هم هر نفر بایستی خودش را مثلا از خانواده و زندگی طلبی ناشی از ان تطهیر می کرد یعنی با شرکت در نشستهای جمعی که به همین منظور تشکیل می شد شرکت و لحظات میل و عاطفه به خانواده در خودش را ذکر و تقبیح کند و بقیه هم کلی به او به خاطر داشتن چنین لحظاتی در ذهن ناسزا بگویند تا پاک شود” و بدین وسیله شخصیت فرد سرکوب و هر سال با تکرار این گونه نشست ها دیکر فردی بی هویت و سلب الاراده و مطیع می شد . به قول خودشان ” خودش را انکار کرده تا شخصیت مریمی پیدا کند”.
هنگامیکه من در اشرف و لیبرتی بودم از دنیای بیرون هیچ خبری نداشتم و فکرمی کردم که همه چیز در همین اشرف نت و سیمای آزادی آنهاست و همین اخبار هم درست است چرا که هیچ امکان دیگری هم نداشتیم با ورود به آلبانی وارد کمپ کمیساریا شدم آنجا به اتاق اینترنت رفتم و وارد دنیای دیگری شدم و فهمیدم که مثل اصحاب کهف و بی خبر از دنیا بودیم بعد از یک روز آنجا نگهبان گذاشتند و ورود به اتاق را دو نفره کردند تا تضمین همدیگر باشند. بعدا هم که به محل استقرار اصلی مفید رفتیم از این نوع بگیر و ببندها، گوش ایستادنها و محدودیت ها هر روز بیشتر و بیشتر می شد. با دیدن این وضعیت تصمیم گرفتم که خودم را خلاص و از این همه فشار و محدودیت رها کنم.
بعداز نوشتن برگه درخواست خروج از سازمان من را ۱۵ روز در مقرمفید (همان آپارتمانهاي واقع شده در منطقه كشار در تيرانا كه توسط سازمان ملل براي اسكان ما اجاره شده بود) در اتاقی ـ قرنطینه ـ بودم، حتی اجازه بیرون رفتن را هم نداشتم و برای شام و ناهار هم نمی گذاشتند به سالن برویم، در این مدت با برخورد بد به من توهین می کردند. نهایتا در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۱از مناسبات آنها جدا شدم و به مدت سه ما از آنها پول گرفتم و بعد از آن دیگر نگرفتم علت هم این بود که هر بار می رفتم باید بر علیه دوستانم برای آنان جاسوسی می کردم و بر علیه آنها حرف می زدم. با خودم گفتم که نیامدم بیرون بر علیه کسی حرف بزنم و مزدوري شماها كه عمر وجواني و هستي و نيستي مرا گرفته ايد وبعد آن دیگر به آنها مراجعه نکرده و پول هم نگرفته ام.
در پایان اعلام می کنم که من هیچ ارتباطی با فرقه مجاهدین خلق ندارم و تاکید می کنم به هیچ گروه یا سازمانی وصل نیستم آمدم بیرون که زندگی خودم را بعد از ۳۰ سال از نو احیا و باز سازی کنم. در انتها جدايی خودم را از فرقه جهنمی سازمان مجاهدین رسما اعلام ميكنم و تلاش میکنم برای روشنگری بیشتر افکار عمومی، خاطرات حضور خود در فرقه رجوی را برای نسل جوان کشورم بیان کنم تا شناخت بیشتری نسبت به فرقه خشونت طلب مجاهدین داشته باشند.
پرویز حیدر زاده نشلی
پرویز حیدرزاده، تیرانا ، سایت نجات یافتگان از مجاهدین خلق در آلبانی
***
درس وفا و ایستادگی بر پیمان ـ پرویز حیدرزاده
من یک اشرفی ساکن لیبرتی هستم. سال ۵۸ زمانی که در مدرسه علینقی اوصیا دانشآموز بودم، توسط مجاهدان شهید حیدری و خاکی مدیر و معلم جغرافیای مدرسه، با سازمان آشنا شدم. اما بعدها که با یکی از همکلاسیهایم مجاهد شهید قاسم علی پور رابطه صمیمانهای پیدا کردم، بیشتر با اهداف سازمان آشنا شدم و تا سال ۶۱ که قاسم در تهران دستگیر شد، رابطه دوستیام با او برقرار بود. ولی بعد از دستگیری قاسم، دیگر با کسی ارتباط نداشتم تا اینکه او به زندان دادگاه انقلاب آمل منتقل شد. من بارها در زندان با محمل برادر، با او ملاقات کردم. پاسداران و کمیتهایها برای درهم شکستن روحیه مقاومش او را زیر شدیدترین شکنجهها قرار داده بودند بهنحویکه نیمی از صورت او سیاه شده بود.
مجاهد شهید «قاسم علی پور» که از زندانیان مقاوم بود سرانجام در سال ۶۴ توسط پاسداران جنایتکار خمینی در آمل اعدام شد. شهادت او که رابطه بسیار صمیمی با من داشت، در آن شرایط برایم یک ضربه روحی بود بعدها با نفرات دیگری هم آشنا شدم که تواب و دنبال زندگی خودشان بودند. آن موقع من فعالیت سیاسی نداشتم ولی از موضع انسانی این را میفهمیدم کسانی که به دلیل ضعف و بیمایگی در ورطه خیانت غلطیده و در خدمت رژیم جنایتکار خمینی قرار گرفته بودند موجودات منفور و غیرقابلاعتمادی هستند.
به همین دلیل تمایلی به همنشینی با آنها نداشتم. بعد از مدتی ترک تحصیل کرده و در یک کارگاه آلومینیومسازی مشغول کار شدم و به این فکر بودم که به نحوی از کشور خارج شوم ولی به دلیل مشکلات مالی نتوانستم. از طرف دیگر به دلیل جنگ ضد میهنی پاسداران و کمیتهایها مستمر دنبال شکار جوانان برای دستگیری و اعزام به جبهههای جنگ ضدمیهنی بودند که نهایتاً زیر این فشارها تصمیم گرفتم به خدمت اجباری بروم. در آن زمان که ارتش آزادیبخش تازه تأسیس شده بود و حملات مستمری به پایگاههای رژیم در نوار مرزی داشت، این یکی از موضوعاتی بود که اغلب سربازان بهصورت مخفیانه حول آن صحبت میکردند. مخفیانه به این دلیل بود که از طرف ارگانهای سرکوب ارتش مثل عقیدتی ـ سیاسی نسبت به نام «مجاهدین» که آنها آن را «منافقین» خطاب میکردند، حساسیت زیادی وجود داشت و سختترین برخوردها با آن میشد.
بههرحال بعد از حدود ۹ماه، بودن در جبهههای جنگ، ارتش آزادیبخش در منطقه کوشک عملیاتی انجام داد. من که همواره به یاد قاسم بودم و راهنما و مشوقم برای پیوستن به مجاهدین بود، از همین فرصت استفاده کرده خود را به رزمندگان ارتش آزادیبخش معرفی کردم.
در مدت محدودی که در اردوگاه مجاهدین (که مجاهدین به آن مهمانسرا میگفتند و واقعاً هم همینطور بود) بودم، در ارتباط تنگاتنگی با کادرهای مجاهدین که مدیریت آنجا را به عهده داشتند قرار گرفتم، در تکتک آنها خصوصیات و ویژگیهای «قاسم» را میدیدم. اینجا باید یادی از مجاهدان شهید خسرو کاوه نژاد (در عملیات چلچراغ به شهادت رسید) و دکتر محسن مددی (در عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید) کنم که در مدتی که بهعنوان مهمان در اردوگاه سازمان مجاهدین بودم، زحمات بسیاری برایم کشیدند و مرا در مشکلات کمک و یاری کردند. در آنجا بود که تصمیم نهایی را گرفتم به ارتش آزادیبخش پیوسته و با دیگر یارانم رژیم خونآشام را سرنگون و آزادی را به ایران شعلهور برده و مردم رنجکشیده و زخمی را از چنگال این رژیم نجات بدهیم.
بعد از سالیان، وقتی به راه طی شده تا به امروز میاندیشم، از اینکه مسیر مجاهدت و مبارزه با رژیم آخوندی را انتخاب کردهام غرق غرور و افتخار هستم. این راه اگرچه مسیر همواری نبود و در برابر ابتلائاتی که مستمراً با آن مواجه بودم باید برای لحظه لحظه آن قیمت داده و انتخاب میکردم ولی وقتی به وظیفه و مسؤلیتم در این رابطه فکر میکنم میبینم که اگر صدبار دیگر در معرض این انتخاب قرار گیرم بیتردید مجدداً همین را انتخاب میکنم.
بیچارگی و فلاکت خلیفه ارتجاع نیز در همین است که در مقابل خود هماوردی را میبیند که تا گشودن تاروپود رژیمش دستبردار نیست و به همین دلیل به هر خس و خاشاکی ازجمله مأمورانی که آنها را خانواده مینامد چنگ میزند. در خردادماه امسال وزارت اطلاعات رژیم آخوندی یک سری از همین مزدوران و خود فروخته گان را اجیر کرد و تحت عنوان خانواده به مقر گروهان عراقی مستقر در لیبرتی آورد که خبرگزاری ایرنای رژیم نیز این خیمهشببازی را پوشش خبری داد و در پی آن سایتهای وزارت اطلاعات هم عکسهایی از این صحنههای دستپخت خودشان را درج کردند کسیکه خودش را برادر من معرفی میکرد، از جمله کسانی بود که در این عربدهکشی شرکت داشت و بهزعم خودشان میخواستند که لیبرتی را نیز مثل اشرف بر سر ما خراب کنند. یادآوری میکنم که من دو بار در سال ۸۲ با خانوادهام که توسط همین رژیم به اشرف آورده شده بودند ملاقات کردهام و در همان موقع به آنها تأکید کردم کسی که دست در دست این رژیم بگذارد دیگر خانواده من نیست. این به معنی شرکت در جرم و جنایتهای این رژیمی است که تا الآن ۱۲۰۰۰۰تن از بهترین فرزندان ایران را کشته و یکی از این بهترینها، مجاهد شهید «قاسم علی پور نشلی» بود. یادآوری میکنیم این کس که دوباره به خدمت رژیم درآمده و علیه من و دیگر یارانم در لیبرتی با قاتلان مجاهدین همکاری میکند، مأمور وزارت اطلاعات است و حسابم با او کاملاً روشن است.
خانواده واقعی من همان کسانی هستند که در زندانهای این رژیم محبوساند و کسانی که براثر فقر و نداشتن سرپناه در گوشه و کنار این میهن خمینی گزیده آواره هستند. آری ما بر آنیم که ریش و ریشه این رژیم را از خاک ایرانزمین برکنیم و این به دست ما محقق خواهد شد.
خلیفه ارتجاع در شرایطی دست به چنین کاری میزند که ترس از خیزشهای اجتماعی و نارضایتی عمومی در کل کشور او را به وحشت انداخته است و با انواع سرکوب و اعدامهای روزمره کاری از پیش نبرده است. همچنین گیر افتادن در تله اتمی برایش راه پیش و پس باقی نگذاشته است. علاوه برآن تشکیل ائتلاف منطقهای در مقابل این رژیم، تمام موجودیت او را به خطر انداخته است. آن روی سکه این شکستهای پیدرپی پیروزیهای چشمگیر مقاومت سازمانیافته در سطح منطقهای و بینالمللی است که بهعنوان اصلیترین مانع در مقابل پیش برد خط ولیفقیه عمل میکند و حالا رژیم میخواهد با استفاده از مزدوران عراقی و با شکنجه روانی و بهکارگیری مأموران گشتاپویش با تنها هماورد خویش در عراق مقابله کند و دوباره ما را بیازماید هرچند که از قدیم گفتهاند: «آزموده را آزمودن خطاست».
مطلب منتسب به پرویز حیدرزاده – تیر۹۴ – سایت ایران افشاگر و مجاهد که از هر دو حذف گردیده