آقای معصومی اگر آنچه را که تاکنون گفتم باور نمیکنید از گردانندهی سایت آفتابکاران محمد حسین توتونچیان که مورد اعتماد مجاهدین است و شما هم به او ارادت دارید و در این سایت قلم میزنید بخواهید خودش برود و گفتگویی با مسعود ضرغامی و رضا گوران که در نروژ هستند ترتیب دهد. از مسعود ضرغامی راجع به دلایل اعتصاب غذایش که تا سرحد مرگ ادامه یافت پرسوجو کند. آدم که بیخودی اعتصاب غذا نمیکند. بعد هم در بهشت که اعتصاب غذا نمیکنند. شما و دوستانتان دائم از اعتصاب غذای لیبرتیها میگویید یک بار از مسعود ضرغامی راجع به اعتصاب غذایش بپرسید.
از رضا گوران در مورد زندان چند سالهاش در اشرف بپرسد. از رنجهایی که آنجا دید پرس و جو کند. از خودتان سؤال کردهاید او و امثال او از کدام حق دفاع و استیناف و حقوقی که زندانیان هرچند نیمبند و شکلی امروز در ایران برخوردارند استفاده کردند؟ سالها زندان آنهم در بدترین شرایط و انفرادی و بدون هواخوری و … اینها به پای شما هم نوشته میشود. شما نمیتوانید خودتان را به نفهمی بزنید و بعداً مدعی شوید از این امور اطلاعی نداشتید.
البته من از یک بابت از شما تشکر میکنم. شما باعث شدید من تحریک به نوشتن شوم. ممنون هستم. نمیدانید چه خدمتی به من کردید. من بعد از گفتن این مسائل کمی تخلیه شدم. حالم بهتر است. وضعیت روحیام مناسب تر است. سبکتر شدم.
آقای معصومی همچنین دیدم که به یاد ستار بهشتی که در بازداشتگاه نیروی انتظامی به قتل رسید مرثیه نوشته و یادی از یادداشتهای او کردهاید.
http://www.hambastegimeli.com/index.php?option=com_content&view=article&id=45241:2013-10-31-16-45-01&catid=11:2009-09-22-08-59-59&Itemid=333#sthash.S9qOPTAn.dpuf
چه کار خوبی کردید اما به یاد شما می آورم که چنانچه دلسوز مردم و تاریخ ایران هستید و نقض حقوق بشر برایتان مهم است نگاهی هم به کارنامهی مسعود رجوی که شما ۳۰ سال پیش مدعی بودید میخواهید خودتان را در انقلاب او «منفجر» کنید و هنوز این داستان ادامه دارد بکنید. در بازداشتگاههای ایشان حداقل دو نفر را من میشناسم که شنیدهام به قتل رسیدند. در این رابطه شاهد زنده هم به اندازه کافی موجود است. تاریخ نگار نباید به این مسائل سرسری نگاه کند و خودش را به کوچه علی چپ بزند.
در نظام ولایت فقیه لااقل گزارش پزشکی قانونی را اگر چه ممکن است دستکاری شده باشد و همه حقیقت در آن نیامده باشد منتشر کردند، بالاترین مسئولین رژیم هریک بگونهای در حرف پاسخگو شدند. دادگاه تشکیل دادند، هرچند صوری است و تلاش میشود قاتل را به در برند اما مادر و خواهر ستار بهشتی هر روز مصاحبه میکنند. وکیل دارند، او پیگیری میکند حتی رسانههای داخلی در مورد آن خبر مینویسند.
اما در ارتباط با کسانی که در مجاهدین در بازداشتگاهها به قتل رسیدند چی؟ کسانی که آمده بودند مبارزه کنند و جنازهشان از زندان بیرون رفت چی؟ آیا خودشان پس از مرگ و یا خانوادههایشان از همین اندک حقی که در حکومت خامنهای افراد دارند برخوردار شدند؟
آیا هیچ یک از مسئولان مجاهدین مسئولیت پذیرفت؟ راستش دروغهایی که مسعود رجوی شخصاً در همین رابطه تولید میکرد بسیار وقیحانهتر از دروغهای رژیم برای ماست مالی کردن قتل ستار بهشتی است. مسعود رجوی اساساً کل داستان را وارونه جلوه میداد.
مسعود رجوی شخصاً پشت تمامی دستگیریها و شکنجهها و حبسها و زندانها و سناریوسازیها بود. تک به تک به دستور او و با هدایت او انجام میگرفت. توجه داشته باشید در حکومت شاه و خمینی و خامنهای چنین چیزی نبوده است. آنها در جزئیات هرآنچه که اتفاق افتاده نبودند. اما مسعود رجوی بوده است. خودش سناریوها را جور میکرد. خودش داستانسازی میکرد. حتی افراد را پس ماهها و سالها اذیت و آزار و … پیش خودش میبردند. بقیه سناریو را شخصاً اجرا میکرد. توجیه جنایتهای صورت گرفته هم به عهدهی خودش بود.
آقای معصومی پشت این نقاب چهرهی خطرناکی است. باور کنید هست. اینها تهمت نیست. ذرهای از واقعیت است.
آقای معصومی ، سعید جمالی (هادی افشار) یکی از فرماندهان سابق و اعضای سابق مرکزیت مجاهدین به نقل از یک شاهد عینی در مورد کشته شدن پرویز احمدی زیر شکنجه بازجویان مسعود رجوی مینویسد:
«درب باز شد و نریمان و مختار زیر بغل یکنفر را گرفته بودند واو را انداختند داخل و درب را بستند؛ درب که بسته شد همه هجوم بردیم به طرف وسط …
ما از روی لباس او فهمیدیم پرویز است ؛صورت او غیر قابل شناسایی بود صورت بطرز وحشتناکی سیاه وکبود شده بود گوشها کاملا ورم کرده وشکسته بودند؛ بینی شکسته بود و از درون ورم کرده بود مجرای بینی بسته بود ؛ از گردن به بالا کاملا سیاه شده بود چشمها باز نمیشدند .
همه وحشت کرده بودیم انگشتان دست شکسته شده بودند وتا بالای آرنج سیاه شده بود.
شلوار لی تا بالای زانو پاره شده بود وپاها ورم کرده وخون مرده شده بودند و استخوانها سیاه شده بودند.
همه کپ کرده بودیم ؛ اکثر نفرات با دیدن این صحنه دور پرویز را خالی کردند؛ چهار نفری پرویز را به داخل اتاق آوردیم وقتی او را بلند کردیم یکبار ناله کرد اما توان نداشت ؛ بدن ورم کرده او هیچ شباهتی به پرویز نداشت.
خوب نفس نمیکشید وخر خر میکرد ؛ فکر کردم خون توی گلوش لخته شده سعی کردم دهانش را باز کنم اما دندانهای خونینش قفل کرده بود ؛ به یکی از بچه ها گفتم یک لیوان اب گرم از زندانبان بگیر؛ رفت در زد ومختار آمد همه گفتند خون تو گلوش گیر گرده آب گرم میخواهیم مختار خیلی خونسرد جواب داد نیاز نیست این مزدورخودشو به موش مردگی زده و دریچه را بست و رفت.
پرویز به تشنج افتاد و من تازه فهمیدم ضربه مغزی شده وخر خر هم ناشی از خونریزی مغزی بوده؛ تعدادی از شوک این صحنه هق هق میکردند پرویز در حال مرگ بود واز دست هیچکس کاری ساخته نبود و فقط گریه میکردیم ؛ من سر پرویز را بلند کردم او را نیم خیز کردم تا شاید با بلند کردنش فشار خون احتمالی کمتر بشه ؛ کمی بهتر نفس میکشید اما دوباره تشنج کرد وبعد از تشنج دیگه حرکتی نداشت ؛ رگ گردنش نبض نداشت چند بار ماساژ قلبی دادم اما هیچ واکنشی نداشت ؛ قفل دهان باز شده بود اما هیچ دم وباز دمی علیرغم ماساژ قلبی نداشت وحشت کردم داد زدم در بزنید بگو نفس نمیکشه؛ دوباره بچه ها در زدند ومختار آمد همه داد زدیم نفس نمیکشه مختار داخل آمد واو هم ماساژ قلبی داد ولی نتیجه نداشت.
بعد مختار پاهای پرویز را گرفت و کشان کشان به بیرون سلول برد اونو تو راهرو گذاشت درب سلول را بست وما دیگه پرویز را ندیدیم.
موقع سحر مختار دریچه را باز کرد وگفت سهم پرویز را نگه دارید برمیگرده حالش خوب شده.»
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-56220.html
اما حالا بشنوید از فیلم بازی کردن مسعود رجوی و دروغپردازیهای او در نشستی که من شخصاً در آنجا حضور داشتم.
ما در نشست معرفی لایه M سازمان در تالار بهارستان در بغداد و محل نشست اجلاس شورا بودیم. در آنجا مسعود رجوی بعد از توضیح در مورد ضرورت مسئولیت پذیری و هوشیاری حداکثر به این نقطه اشاره کرد که پرویز احمدی قربانی خیانت بریده مزدوران شد. اگر ما هوشیار بودیم قطعاً این اتفاق نمیافتاد. او صحنه را به گونهای جلوه داد که گویا پرویز احمدی در درگیری با رژیم به شهادت رسیده است. حتی در لیست شهدای مجاهدین ردیف ۶۱۱ محل شهادت او را کرمانشاه و تاریخ آن را ۱۹۹۵ یعنی همان موقع که پروسهی «رفع ابهام» جریان داشت اعلام کردند.
آقای معصومی پرویز احمدی را زیر شکنجه کشته بودند به ما میگفت که توسط رژیم کشته شده و پای نفوذیهای رژیم را هم پیش میکشید که زمینه را برای فشارهای بعدی بیشتر روی ناراضیان ایجاد کند. آنجا هم که امکان تحقیق و بررسی و چند و چون کردن حتی به اندازهی رژیم نبود. کسی هم نمیتوانست صدایش در بیاید.
آقای معصومی هرگاه کسی در درگیری با نیروهای رژیم کشته میشد موضوع با آب و تاب در مناسبات مجاهدین اعلام میشد اما قتل پرویز احمدی هیچگاه به طور رسمی توسط مجاهدین اعلام نشد.
آقای معصومی مجاهدین که از امکانات گستردهی حقوقی برخوردارند علیه این شاهدان در اروپا که به آنها اتهام قتل زدهاند شکایت کنند تا حقیقت معلوم شود. من خودم هنگامی که پرویز احمدی فوت کرد حضور نداشتم. اما شاهد هست. همین که بگویید اینها نغمههای وزارت اطلاعات است کافی نیست. بایستی پاسخگو شد. رژیم هم هرچی علیه جنایاتش شهادت می دهند میگوید این حرف منافقین و ضدانقلاب و کفار و صهیونیستهاست.
آقای معصومی یکی از بچهها به نام «ج – ع» از لایهی برادران مسئول و ردهی تشکیلاتی او MO بود وقتی جزئیات چگونگی دستگیری خود را تشریح کرد من دچار شوک شدم. ابتدا باور آن برایم غیرممکن بود. بعد به اسامی اشاره کرد که مغزم سوت کشید که چرا باید این سطح از مسئولین تحت عنوان «نفوذی» زیر تیغ بروند.
در تیف که بودم شهاب اختیاری چگونگی قتل قربانعلی ترابی که در سلول روی دست او جان داده بود را بارها برایمان تعریف کرد. قربانعلی ترابی هم شدیداً شکنجه شده بود و به او اتهام نفوذی بودن زده بودند. در همانجا شنیدم که خواهر و همسر او نیز به جرم نفوذی بازداشت شده بودند. البته حالا مسعود رجوی میتواند آنها را به صحنه بیاورد و سناریوهای جدید اجرا کنند. او حسابی کارکشته شده است.
آقای معصومی شهاب اختیاری کسی است که نامش تحت عنوان زندانی به بیرون درز کرده بود. مجاهدین از قول او نامهای نوشته و در نشریه مجاهد ۵۹۷ چاپ کردند. نامهای سراپا دروغ و کذب و … اگر اشتباه نکنم او را نزد صلیب سرخ هم بردند تا مسائل را تکذیب کند. تحت فشار بود چارهای نداشت. شما آنجا نبودهاید و نمیتوانید این مسائل را درک کنید.
شهاب اختیاری امروز در کردستان عراق است. حی و حاضر با یک خبرنگار هلندی هم مصاحبه کرده است. کتاب خبرنگار هلندی هم همراه با عکس و تفسیر چاپ شده است. من آن را در سوئد دیدهام. در آنجا هم شهاب شهادت داده که قربانعلی ترابی در سلول و روی دست او فوت کرده است.
ای کاش این احساس مسئولیتی که در مورد ستار بهشتی دارید در مورد آنها هم میداشتید. بالاخره آنها هم وطن شما بودند. میخواستند برای آزادی مردمشان مبارزه کنند.
آقای معصومی مجاهدین آگاهانه سناریوی همسر اسماعیل وفا یغمایی را بازی کردند. به گونهای جلوه دادندکه او خیال کند زنش در اشرف به مرگ مشکوک فوت کرده است تا به این وسیله دیگر مرگهای مشکوک را زیر سؤال ببرند. درست مانند همان کاری که رژیم در سناریوی سعیده پورآقایی انجام داد و کروبی و موسوی را به دام انداخت تا به این وسیلهی اصل تجاوز و قتل در زندانها را زیر سؤال ببرد. مجاهدین هم از دستگاه اطلاعاتی رژیم الگو گرفتند و همان سناریو را سر اسماعیل وفا یغمایی پیاده کردند و سپس از همسر او پردهبرداری کردند. آقای معصومی نیاز به چنین آرتیستبازیهایی نبود. در دنیای آزاد فکر شما بایستی بهتر کار کند. من از موقعی که از عراق به دنیای آزاد آمدم چشمم روی خیلی مسائل باز شده. نگاهم تغییر کرده است. مسائل را بهتر میفهمم. چطور شما بیش از سه دهه در فرانسه مهد زندگی کردهاید و هنوز از غار بیرون نیامدهاید.
آقای معصومی خیلی از مسائلی که در مجاهدین میگذشت و میگذرد را حتی بالاترین کادرهای مجاهدین ممکن است خبر نداشته باشند. کسی از این که چه بر سر بغل دستیاش آمده است خبر نداشت. هنوز هم بسیاری موارد پوشیده مانده است. ما در «تیف» که بودیم تازه متوجهی خیلی از مسائل شدیم. چون سالها در کنار هم بودیم و از سرگذشت یکدیگر مطلع میشدیم. مثلاً میفهمیدیم کسی که بغل دستمان بود و ما فکر میکردیم سازماندهیاش عوض شده و یا برای عملیات داخله رفته، در زندان و زیر فشار بوده است. «تیف» از یک نظر محل درد دل و رد و بدل شدن اطلاعات افراد هم شده بود. از این بابت مجاهدین آن را خطر ارزیابی میکردند و تلاش میکردند آن را ببندند. «م- ن» یکی از بچههایی که بعداً به تیف آمد میگفت در نشستی که در سالن اجتماعات اشرف برگزار شد و مسئول آن مژگان پارسایی بود و سطح نشست ردهی MO با حضور شورای رهبری بود مژگان بارها تأکید کرد باید این سوراخ یعنی تیف را بست و همهی تلاش ما این است که آمریکاییها را متقاعد کنیم آنجا بسته شود.
اما شما و دیگرانی که امروز با مجاهدین و شورای ملی مقاومت همکاری میکنند دیگر نمیتوانید بگویید ما اطلاع نداشتیم. خوشنامترین افراد اپوزیسیون که شکی در سلامت آنها نیست از جنایات صورت گرفته در اشرف میگویند.
حنیف امامی را دیدید چگونه در سال ۸۸ در حملهی نیروهای عراقی به اشرف کشته شد. پدرش یکی از کسانی بود که در پروسهی «رفع ابهام» به زندانهای رجوی برده شد و تحت فشار قرار گرفت. با آن که همسرش هم در اشرف بود. حال چگونه خودش نفوذی بود و همسرش نبود مجهولی است که بایستی مسعود رجوی و بازجویان وی پاسخ دهند. من هر وقت یاد آن فیلم و گریهای که او بر جنازهی فرزندش میکرد میافتم بی اختیار به یاد آنچه از زبان بچه ها در مورد وضعیت نابسامان او در زندان «سوله سوخته»در اشرف شنیدم میافتم. او که از بیماری قلبی هم رنج میبرد چه مصیبتها میکشید تا داروی قلبش را از زندانبانها دریافت کند. مدتها به در سلول خیره میشد تا زندانبانان در را باز کنند و تنها به دستهایشان نگاه میکرد که آیا قرصاش را آوردهاند یا نه؟ آیا این زجر دادن فرد نیست؟ این زجر دادن را چگونه توجیه میکنید؟ و کدام وجدان بیداری، کدام انسان مسئولی این فضا را میپذیرد و به آن مشروعیت میدهد؟ لابد میپرسید چگونه بعداً پسرش را به اشرف بردند و یا چرا مانده است؟ در این تردید نکنید که پسر چنانچه از سرنوشت پدرش خبر داشت قطعاً پایش را هم به منطقه نمیگذاشت.
این را باید از درماندگی آدمها دید. زن سعید امامی را دیدید چه کار به روزش در آوردند اما در سازمان ملل برای رژیم فعالیت میکند و همچنان به رژیم و خامنهای و … وفادار است. اگر بازهم سؤال برایتان ایجاد شد همین الان دوباره فیلم زن سعید امامی و شکنجههایی که روی او اعمال میشد را ببینید. فیلم شکنجهی اکبر خوش کوشک و تحقیری که میشد را ببینید آنها همچنان در خدمت رژیم هستند. فیلم بقیه عناصر اطلاعات را که روی اینترنت است را تماشا کنید و از خودتان بپرسید چرا آنها در خدمت رژیم باقی ماندهاند؟ این که افراد با آن همه ظلمی که دیدهاند همچنان در اشرف و لیبرتی میمانند و سختیها را تحمل میکنند از همین جنس است.
مسعود رجوی همین امروز میتواند پدر حنیف امامی را بیاورد و همهی این مطالب را تکذیب کند درست مثل کاری که رژیم میتواند در مورد زن سعید امامی انجام دهد. اینها خرد شدهاند. اینها مسخ شدهاند. اینها دیگر هیچ چیزی از خودشان ندارند. انسانهای تهی شده مثل موم در دست رجوی هستند. هدف او تولید چنین آدمهایی بود.
آقای معصومی شکنجهی زندانیان چیزی نبود که مسعود رجوی از آن بی اطلاع باشد. بعد از پایان پروسهی «رفع ابهام » زنداننیانی که در زیر فشار در زندان بودند را دسته دسته پیش مسعود رجوی میبردند و گزارشاتی را که زیر فشار از بچهها گرفته بودند و یا آنها را مجبور به اعتراف به آنها کرده بودند را جلویشان میگذاشتند. به این ترتیب که گزارش هر سری علیه سری دیگر را نشانشان میدادند و برایشان میخواندند تا نفرت علیه یکدیگر را در آنها به وجود آورند. همان جا اعتراف طوبا بزرگمهر را خواندند. او در زیر فشار پذیرفته بود که اعتراف کند کپسول سمی را خورده تا بعداً آن را در نشست دفع کند و در آب آشامیدنی کسانی که در نشست بودند بیاندازد که همهی آنها را بکشد.
ببینید مسعود رجوی چگونه سناریوهای فیلمهای جنایی و پلیسی را به خورد ملت میداد؟ او زندانیان و شکنجهشدگان را شخصاً مورد خطاب قرار میداد و میگفت حالا چند تا چک و لگد و … از برادرانتان خوردهاید را میگویید شکنجه؟
آیا چنین فردی با این ذهنیت شایسته رهبری جنبش است؟ آیا می شود به او اعتماد کرد؟
آقای تاریخ نگار یک بار دیگر در آنچه نوشتم عمیق شوید. شما و دیگرانی که به هر نحو با مسعود رجوی همراه هستید مسئولید. ننگ تاریخی را برای خود میخرید. در تاریخ شما مورد لعن و نفرین قرار میگیرید.
دستگیری و شکنجهی «ج- ع» در پروژه رفع ابهام
«ج- ع» یکی از برادران مسئول در ردهی MO بود. در مناسبات آنقدر پشتکار داشت که اکثر بچهها دوست داشتند تحت مسئول او باشند چرا که بیش از افراد تحتمسئولش انرژی میگذاشت و به قول سازمان «بار» بر میداشت. البته از همینجا میتوانید بفهمید که ما را در حد «بارکش» و حیوان تنزل داده بودند.
تفاوت «ج- ع» با سایر فرماندهان همین بود. و این جاذبه را نسبت به خود در سایرین ایجاد کرده بود. وی اغلب زیر انتقاد بود که چرا اولویت را به تحت مسئولین خود میدهد و نه سازمان. البته این دروغی بیش نبود. وی بخشی از تنظیم رابطههای سازمان با تحت مسئولان خود را قبول نداشت. همین ویژگیها و محبوبیت وی بلای جانش شد و بهانهای که برای نسق گیری او را نیز به زیر تیغ ببرند.
«ج- ع» به علت درد شدید کمر و سیاتیک بیش از ۵۰ روز در امداد پزشکی اشرف بستری بود و قادر به راه رفتن نبود و با کمک عصا همراه با درد بسیار به سختی جابه جا میشد. با این حال به او ابلاغ شد که برای عملیات داخله برود. وی با کمک عصا به اتاق فاطمه طهوری که امروز جزو ۷ نفر اشرفی گروگان گرفته شده است میرود. فاطمه طهوری به او ابلاغ میکند که سازماندهیاش تغییر یافته و به ستاد داخله میرود. وقتی «ج- ع» وضعیت جسمی خود را توضیح میدهد در پاسخ میشنود که موضوع کاملا برای ما روشن است مهم خواست رهبری است. «ج- ع» تعریف میکرد با کمک عصا سوار ماشین شدم و از آنجا به مقری در کنار میدان گلها واقع در خیابان ۱۰۰ اشرف منتقل شدم. در آنجا به اتفاق اردشیر صحتزاده (مخابرات) بودم. در گفتگوی با یکدیگر هر دو روی این موضوع اتفاق نظر داشتیم که همه چیز مشکوک است. لحظاتی بعد اردشیر را صدا زدند و به اتاقی بردند، چیزی نگذشت مرا هم صدا زده به اتاق دیگر بردند. در آنجا پیش از این که سلام کنم اسدالله مثنی به همراه فرد دیگری با ناسزا و فحشهای رکیک به من گفتند که نفوذی رژیم هستم و بایستی چند برگهی A4 را که از قبل آماده کرده بودند امضا کنم. آنها بعد از امنتاع من بدون توجه به بیماریام شروع به ضرب و شتم شدیدم کردند. فحشهایی که میدادند در جامعهی عادی به ندرت به کار برده میشود. باور این فضا برایم غیرممکن بود. در متن اعترافات از پیش تهیه شده برای من نوشته شده بود که عامل نفوذی رژیم هستم و مستمر از طریق بی سیم با عوامل اطلاعات در ارتباط بودهام. در حالی که من حتی به کارگیری بی سیم را بلد نبودم و آموزشی در این زمینه ندیده بودم.
پس از آن به من چشم بند زدند و در قرارگاه اشرف چرخاندند. چرخاندن صرفا برای این صورت میگرفت که متوجه نشوم محل بازداشتگاه کجاست. علیرغم وضعیت وحشتناکی که داشتم با چشمبند از ماشین پیادهام کردند و به داخل سلول پرتابم کردند. در آنجا ما را رو به دیوار تنها با یک شورت به خط کردند و سپس لباس زندان به ما دادند. با وجود وخامت شدید حالم بطور مستمر از من بازجویی به عمل میآمد و خواسته میشد متن اعترافات از پیش تهیه شده را امضا کنم و پبذیرم عامل نفوذی وزارت اطلاعات هستم. در سلول چندین نفر بودیم. همه اتهام مشابه داشتیم. بچهها را هر روز برای بازجویی و شکنجه از سلول خارج میکردند.
در آنجا ما آفتاب نمیدیدیم و تنها صدای خروسی را میشنیدیم که وقت و بی وقت قوقولی قوقو میکرد و ما به این ترتیب روز و شب را از دست داده بودیم. بوی تعفن سلول ما را کلافه کرده بود چرا که حمام و توالت در سلول قرار داشت. البته اب حمام تنها یک بار در هفته گرم میشد.
رنگهایمان به خاطر آفتاب ندیدن پریده بود. بعدها در یگانها که پخش شدیم هرکس را که میدیدیم رنگش پریده متوجه میشدیم که او هم در پروسه «رفع ابهام» بوده. اما جرأت نداشتیم از چند و چون آن سؤال کنیم.
وقتی مظفر عزیزی برای بازجویی برده شد خیلی طول کشید اما خبری از او نشد. برای ما این سؤال ایجاد شده بود که چرا بازجویی از او طولانی شده است. فکر کردیم چه بسا او پس از بازجویی به محل دیگری منتقل شده است. در همین حین درب سلول باز شد و یک نفر را به داخل پرتاب کردند که در وحلهی اول غیرقابل شناسایی بود. صورت و دست و پایش به گونهای ورم کرده بود که برایمان غیرقابل تصور بود. پاهایش در اثر شکنجه با کابل به اندازهی متکا شده بود. چشمانش دیده نمیشد و صورتش به شدت کبود شده بود. با دمپایی به صورت او زده و از وی میخواستند اعتراف کند که نفوذی رژیم است. بعد متوجه شدیم که او مظفر عزیزی است. وقتی به حال آمد تنها سؤالی که از او کردم این بود که چه کسی این بلا را سرت آورده. او بریده بریده گفت «حکمت». در واقع او به حجت بنیعامری از مسئولین ارشد سازمان اشاره میکرد. دچار شوک شدم. باورش برایم غیرممکن بود که چرا این گونه بیرحمانه با شقاوت حداکثر وی را شکنجه کرده بود.
علی مروتی یک جوان کرد اهل اسلام آباد یکی دیگر از افراد همراه ما بود که من او را از قبل میشناختم. او فردی عادی و دوستداشتنی و زحمتکش بود که همسر و بچهی کوچکش را هم در ایران تنها گذاشته و به مجاهدین پیوسته بود. وی به دلیل روحیهی سرکشی که داشت نمیتوانست حرف زور بشنود. آنها تلاش داشتند وی را درهم بشکنند. علی مروتی زیر بار نمیرفت و به همین دلیل تحت بازجویی و شکنجه بود که اعترافاتی را که از قبل آماده و برای او نوشته شده بود امضا کند. با پایان این پروسه هیچ وقت دیگر او را ندیدم و نمیدانم چه بلایی سرش آمد. آیا وی به زندان ابوغریب منتقل شده بود، آیا او در مرز رها شده بود یا آن که هیچگاه زنده از پروژهی «رفع ابهام» بیرون نیامد؟ پاسخ این سؤال را بایستی مسعود رجوی بدهد که چه بر سر وی آورده است. البته در این رابطه قطعاً بایستی کمیسیون حقیقت یاب مستقل دست به کار شود و در رابطه با این موضوع دست به تحقیق بزند.
«ج- ع» میگفت روز آخر به ما چشمبند زدند و ما را به قرارگاه پارسیان منتقل کردند. در راه گفته شد برای نشست خواهر فهمیه میرویم اما وقتی وارد سالن شدیم مسعود رجوی قبل از ما روی سن نشسته بود. حضور مسعود رجوی حساب همه جا را کرده بود . او می دانست در آن وضعیت کسی برای او تره خرد نمیکند و هنگام ورودش از شعار و … خبری نخواهد بود. او نمیخواست چنین تحقیری را تحمل کند به همین دلیل از قبل در سالن نشسته بود.
در آنجا مسعود رجوی گفت شما باید میان خود و سازمان ، سازمان را انتخاب کنید. این پروسه ضروری بود. ما یک سازمان انقلابی هستیم. بختیار نیستیم که بنشینیم بیایند ما را «کاردی» کنند. پس از آن فیلم و ویدئویی نمایش داده شد. در این فیلم یک اتاق بلوکی مخروبه نزدیک به محل خواهران نشان داده میشد که در آن مواد منفجره جاسازی شده بود. در بخشی از این فیلم مقادیری سلاح نشان داده میشد و مسعود رجوی گفت اینها تلاش داشتند مرا ترور کنند. و عامل انتقال مواد منفجره به داخل قرارگاه طوبا بزرگمهر معرفی شد. چگونه خدا میداند. سپس مسعود رجوی مدعی شد که اعترافات وی جلوی من است. او به کمک دو برادر خود جلیل و خلیل اقدام به این کار کرده بود و این را نتیجهی غفلت برادران و خواهران ماست که این گونه گستاخانه عوامل رژیم به داخل قرارگاه نفوذ میکنند. این سه به قدری شکنجه شده بودند که هرآنچه را از آنها خواسته میشد مینوشتند. جلیل بزرگمهر جزو مفقودین است که کسی از سرنوشت وی اطلاعی ندارد.
مسعود رجوی به این نحو استدلال میکرد که اگر قرار است سازمان مجاهدین باقی بماند پس باید بپذیریم هرچی شده درست بوده و بایستی این کار را میکردیم.
در آن نشست ابراهیم خاکسار و مراد خاکسار عنوان کردند که گزارش فرامرز رحیمی به سازمان مبنی بر نفوذی بودن آنها نادرست است. مسعود رجوی در پاسخ میگوید مهم نیست. مهم این است آنچه که گذشت را فراموش کنید. جالب اینجاست خود فرامرز رحیمی از برادران فرمانده دسته به همراه خسرو رحیمی و خواهرش به اتهام نفوذی دستگیر شده بودند و زیر شکنجه تن به اعترافاتی که شکنجهگران مجاهدین و مسعود رجوی از قبل تهیه کرده بودند داده بود. در واقع او پذیرفته بود که نفوذی است و نام کسانی را که مجاهدین تهیه کرده بودند به عنوان دیگر نفوذیهای وزارت اطلاعات معرفی کرده بود. در ضمن فرامرز رحیمی با خاکسارها قوم و خویش بودند.
خسرو رحیمی در قرارگاه هشت همیشه برایم معما بود. او دچار افسردگی شدید بود. آن موقع نمیدانستم چرا سکوت اختیار کرده و صحبت نمیکند و تنها ما را نگاه میکند. بعدها متوجه شدم چه برسرش آمده است. او هنوز در لیبرتی است. وقتی میخواستیم به تیف برویم او گفت به خاطر خواهرم مجبورم در اینجا بمانم. محمد سلطانی هم که تحت شکنجهها قرار گرفت هنوز در لیبرتی است.
آقای معصومی در بالا توضیح دادم که مسعود رجوی به اکیپ قبلی گفته بود که طوبا بزرگمهر قصد داشته با قرص سمی همه را به قتل برساند. میبینید با چه هیولایی طرف هستید؟ همهی آنهایی که این شهادتها را میخوانند و میشنوند فردا در مقابل وجدانشان بایستی پاسخگو باشند.
آقای معصومی مجید معینی کاندیدای مجاهدین برای اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی از تهران که از او مجاهدین به عنوان «قهرمان شکنجه» یاد میکردند یکی دیگر از قربانیان پروژهی «رفع ابهام» بود. البته معلوم است همین الان مسعود رجوی میتواند او را بیاورد تا همه چیز را تکذیب کند. چرا که وی مسخ شده است.
داستان علیرضا طاهرلو در پروسه «رفع ابهام»
علیرضا طاهرلو ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ در اشرف شهید شد، زندانی سیاسی بود که دهسال هم زندان بود. همین الان هم اگر روی یوتیوب بزنید فیلمهای او را میبینید. مجاهدین از این فیلمها از همه دارند. اگر طرف در دستگاهشان بماند یا کشته شود همین ها را میکنند سابقه برای طرف اگر هم به هر دلیل در مقابلشان بایستد همه را نابود میکنند و مدعی میشوند که طرف از اول نفوذی و اطلاعاتی و تواب و خائن و بریده و تیرخلاص زن و … بوده است.
علیرضا یکی از قربانیان پروژه «رفع ابهام» و جز عناصر بازداشتی بود. بچههایی که با او در بازداشت بودند چقدر از ماجراهای او تعریف میکردند. وقتی علیرضا به همراه شانزده تن دیگر در یک سلول زیر زمینی و تنگ و تاریک در زندان «سوله سوخته» بازداشت بود مورد بدترین بدرفتاریها قرار گرفت. بچهها تعریف میکردند نه هواخوری داشتیم و نه نور می دیدیم و نه غذای درستی میخوردیم. یک قرص نان، به همراه یک قاشق سرخالی ارده شیره صبحانه. شام یک سیبزمینی و یک تخم مرغ.
میگفتند نزدیکیهای عید سال ۷۴ صداهای هیاهو و شادی از بیرون شینده میشد. زندانی که آنها در آنجا محبوس بودند در مجاورت مرکز ۱۲ واقع شده بود.
بچهها از سرو صدا متوجه میشوند چهارشنبه سوری است. همانجا علیرضا پیشنهاد میکند به جشن و پایکوبی بپردازیم. جشن میگیرند و شروع میکنند به رقص و پایکوبی. لحظاتی بعد زندانبانان مرکب از عادل (محمد سادات دربندی) حسن عزتی (نریمان) مختار جنت و مجید عالیمان و تنی چند درب سلول را باز کرده و وارد میشوند و جشن بچهها را بهم میزنند و از همه میخواهند رو به دیوار بایستند.
در این هنگام محمد سادات دربندی علیرضا طاهرلو ، غفور فتاحیان و علی ابوالفتحی را به مشت و لگد میگیرد. آنهم همراه با رکیکترین فحشها.
طی شش ماهی که بچهها در زندان بودند بطور مستمر زیر فشار بودند و از آنها خواسته میشد اعتراف کنند که نفوذی و مزدور رژیم بودند. توجه کنید درست مثل همین فشارهایی که رژیم برای اعتراف گیری از زندانیان وارد میکند. مجاهدین از روی دست رژیم الگوبرداری میکنند. علی رضا طاهرلو را روزها برای بازجویی به طبقهی بالا میبردند. به گونهای که علیرضا اواخر پروژه کم میآورد و شروع به کوبیدن درب سلول میکند و مستمر فریاد میزند من مزدور خمینی هستم. من مزدور خمینی هستم. من نفوذی وزارت اطلاعات هستم. می خواهم اعتراف کنم که من مزدور خمینی هستم. خواهش میکنم درب را باز کنید. می خواهم اعتراف کنم. مستمر به در میکوبید. لحظاتی بعد درب را باز میکنند و به او کاغذ و قلم میدهند که اعتراف کند. و او اعتراف میکند که مزدور و عامل نفوذی رژیم است.
وقتی برگشت بچهها جوهر آبی استمپ را روی انگشتان او را دیده بودند. معلوم بود پای ورقه را انگشت زده است. متأسفانه از آن به بعد نقش یک تواب و نادم را در جمع زندانیان بازی میکرد و بطور مستمر مختصات افرادی که در سلول بودند را به بازجویان و زندانبانان گزارش میداد. این درست همان کاری است که رژیم در زندانها و در اوایل دههی ۶۰ انجام میداد. من قبلاً که اینها را نخوانده بودم، امکانش را نداشتم. به اروپا که آمدم تازه با این مسائل آشنا شدم و این کتابها را خواندم و متوجه شباهت های عجیب شدم.
علیرضا به صراحت عنوان میکرد من نفر ارشد بند هستم. و مستمر با بقیهی کسانی که در سلول بودند خلوت میکرد و آنها را تشویق به اعتراف میکرد. او تجربهی توابین زندان را متأسفانه به کار میگرفت. پس از این رضا مرسلی اعتراف میکند و به دنبال آن ریزش شروع میشود. و این تعداد میخواهند که اعتراف کنند که عمال نفوذی رژیم هستند. در این جمع تنها سه نفر حاضر به امضا و اعتراف نبودند. آقای معصومی متأسفانه مسعود رجوی تجربیات موفق خمینی در زندانها را در زندان اشرف به کار میبست و شخصاً بر آن نظارت میکرد.
در نشستهای حوض در تابستان ۷۴ علیرضا طاهرلو در حین صحبتهای مسعود رجوی با بچههایی که بگونهای مسئله دار بودند به یکباره فریاد گوشخراشی زد، به گونهای که پژواک صدای وی در سالن تالار بهارستان پیچید. و پس از آن جمع حاضر در سکوت مطلق رفت. مسعود رجوی هم ابتدا جا خورد و سکوت اختیار کرد. اما علیرضا تنها داد میزد : «بس است. دیگر بس است. برادر را اذیت نکنید. اذیت نکنید. چی از جون برادر میخواهید؟» آنوقت بود که لبخند رضایت بر لبان مسعود رجوی نشست.
آقای معصومی من وارد نیستم و نمی دانم چرا آدمها دچار این وضعیت میشوند و به لحاظ روانی چه تغییراتی در آنها صورت میگیرد. اما غفور فتاحیان پس از این پروسه برادر خود را به منطقه آورد و تبدیل به یکی از عوامل سرکوب مجاهدین شد. او به خاطر آنکه رزمیکار بود به شدت افراد را مورد ضرب و شتم قرار میداد. وی هماکنون با سایت اینترلینک همکاری میکند.
در این شکنجهها افراد ارشد مجاهدین نقش محوری داشتند. در این رابطه «ج- ع» به حجت بنیعامری و فریدون سلیمی اشاره میکرد. احتمالاً افراد دیگری هم هستند که دیگران بایستی در مورد آنها شهادت دهند.
آقای معصومی در حدود ۷۰۰ نفر را در این پروژه به بند کشیدند. بسیاری از قرارگاهها خالی شده بودند و افراد تازه پیوسته ادارهی آنها را به عهده داشتند. البته آنها را هم فریب میدادند. به تازه پیوستهها گفته میشد افراد این قرارگاه و یا مسئولان برای عملیات به داخل رفتهاند و شما بایستی «بار» آنها را هم به دوش بکشید و به این ترتیب آنها را نیز مورد استثمار و سوءاستفاده هرچه بیشتر قرار میدادند.
بگذارید یک نمونه دیگر را با توجه به این که مجاهدین در موردش هیاهو کرده و از این که ایرج مصداقی راجع به سابقهی او به درستی افشاگری کرده به خشم آمدهاند بگویم.
فریبا هادیخانلو و برادرش چنگیز
فریبا هادیخانلو عضو ارتش بود و خدمهی تانک. دقیقاً یادم نیست توپچی بود یا راننده. زنده یاد چنگیز هادیخانلو برادر وی خدمهی بی ام پی وان بود. رابطهی خیلی خوبی با چنگیز داشتم. به راحتی و با اعتمادی که بهم داشتیم با هم صحبت میکردیم. یک شب وقتی نگاهم به لوحه نگهبانی غرب قرارگاه افتاد دیدم اسم من و چنگیز آمده بود. لحظاتی بعد چنگیز سراغ من آمد و گفت امیر امشب پست نگهبانی با هم هستیم و تو سرتیم هستی. من در پاسخ گفتم خواهش میکنم شما سر مایید. از نظر من تو سرتیم هستی. وقتی با خودم خلوت کردم برایم غیرقابل باور بود سر تیم کسی باشم که بیش از ۴ سال زندان بود و زودتر از من به قرارگاه آمده بود. خوشحال بودم که در این نقطه هستم اما باور این واقعیت که من در حال حاضر سرتر از او هستم برایم قابل هضم نبود. اغلب از خودم سؤال میکردم چرا من باید سرتیم او باشم؟ در پست نگهبانی بودیم که چنگیز سر صحبت را باز کرد. گفت امیر میدونی فریبا ول کرده رفته. گفتم یعنی چه؟ چرا که نمیدانستم کدام فریبا را میگوید. وقتی از او سؤال کردم گفت فریبا خواهر من و ادامه داد به خارج از کشور اعزام شده بود اما رفته دنبال زندگی خودش. خودشان اعزام کردند میگفتند از فریبا یاد بگیر انقلاب کردن را. بعد هم لبخندی زد. گفت یاد گرفتم. شما او را با آن سابقه اعزام کردید حالا همان را چماق کردید سر من. بعد هم عذرخواهی کرد و ادامه داد تو را سرتیم کردهاند اما قصدشان فقط تحقیر من است.
در نشست لشکر ۳۷ محور شش محمود مهدوی برای چنگیز نشست گذاشت و از او به عنوان خورهی مناسبات اسم برد. و مستمر میگفت تو کی هستی. عددی نیستی که میخواهی در مناسبات قطب باشی. و بخواهی سرخود عمل کنی. من که از نزدیک چنگیز را میشناختم یک بار ندیدیم که در کار اجرایی سرخود عمل کند. پس از نشست برخورد کوتاهی با هم داشتیم. چنگیز گفت من چاپلوسی و مجیزگویی متنفرم سرخود عمل نمیکنم.
وقتی دیدم فریبا که خدمه تانک بود به یکباره در سطح تشکیلات قد کشید و اف گروه شد باورش برایم سخت بود به ویژه هنگامی که نگاهم به گروه او افتاد نمیتوانستم بپذیرم که فریبا واقعاً سرتر از این خواهران هست. بعدها روشن شد که نیست. او راه چاپلوسی را بلد بود و این زمینهی رشدش بود. همین الان هم میبینید به خاطر چاپلوسیهایش او که مسیحی شده یعنی از انقلاب مریم و مجاهدین و ایدئولوژیشان دست کشیده مورد توجه مجاهدین است. برایش مقاله مینویسند و از او دفاع میکنند. وای که اگر همین فرد یک کلمه راجع به مجاهدین حرف زده بود چه پروندهها که از او رو نمیکردند. خودش بهتر میداند مجاهدین چه چیزهایی از او دارند.
آقای معصومی یک بار از مسعود رجوی و مجاهدین بخواهید آمار کسانی که در روابط مجاهدین خودکشی کردند را با اسم و مشخصات انتشار دهند و دلیل خودکشی فرد را هم اعلام کنند. تصدیق میکنید کسی در بهشت خودکشی نمیکند.
امیر صیاحی
منبع:پژواک ایران