این مهر تابان گاها چنان دم از حقوق بشر می زند و در تلویزیون و سایتهای وابسته به سازمان اش انتشار میدهد و همچنان ادامه دارد تو گوئی کتیبه معروف منشور حقوق بشر کوروش کبیر را ایشان نوشته و اشتباهی منتسب به کوروش شده. ووو……..
روایت دردهای من…(خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلولهای انفرادی قرارگاه اشرف )
به نام پروردگار
بدون حق انتخاب، بدون اینکه بخواهم، در یک روستای کوچک و دور افتاده از دنیا، در استان کرمانشاه به دنیا امدم .نمی دانم بر اساس چه معیاری والدینم مرا «علی بخش» نامیدند. سجل هم به نام علی بخش آفریدنده متولد پنجم اردیبهشت 1347 شمسی گرفته اند. هر زمان با مهر از مادرم که در حال حاضر از درد روزگار می نالد و به خود می پیچد، می پرسیدم که چرا این اسم نحس را برایم انتخاب کرده اید، می گفت «روله جان علی تو را بخشیده» و تنها با یک لبخند که فقط خاص خودش است جواب مرا می داد.
جریان اسم مستعارم هم شاید برای خوانندگان کمی جالب باشد: بعد از پایان پروسه زندان انفرادی سه ساله ام و خمینی زدائی!! کامل و انقلاب ایدئولوژیک!!؟؟ کردن بدون نقص در زیر شکنجه و زندان انفرادی در قرارگاه اشرف مجاهدین خلق ایران، ابتدا زندانبانان مجاهد مرا به محلی به نام اسکان منتقل کردند و در ساختمانی نگه داشتند و گفتند که اینجا بمان. بعدا مسئول مربوطه خودش هماهنگی لازم را به عمل آورده و سر وقت به سراغت می آید.
دو هفته گذشت. یک شب ساعت حدودا 11 یکی از مسئولین ورودی یا پذیرش به نام مجاهد خلق محمد رضا موزرمی بعد از مختصر احوالپرسی و طی طریق کوتاهی، برگشت و گفت «اول باید یک اسم جدید برایت انتخاب کنم» بعد از تفکری مجاهدانه! و از موضع انقلابی! ادامه داد و گفت اسم من محمد رضا است بنابراین محمدش را حذف می کنیم و اسم تو از این لحظه به بعد «رضا» است . احساس کردم بعد از این شق القمر، برق شادی در چهره اش درخشید و با لبخندی ملیح که پیشکشم کرد گفت حالا خودت اسم فامیلی ات را پیدا کن.
…. با لبخندی پر از آه و درد و سینه ای مالامال از تنفر به این دم و دستگاه دروغ و ریا و حس شدید انتقام جوئی گفتم: میرزا رضا کرمانی چطور است؟ گفت این هم خوب است ولی بهتر است اسم دیگری باشد و ادامه دادم روز اولی که عراقی ها مرا در بغداد تحویل سازمان دادند و به پایگاهی به نام جلالزاده بردند، خواهری به نام مرضیه با پیشنهاد خودم اسمم را حیدر بخشاینده گذاشتند… حتی همین نام کد رادیوئی من نیز بوده و اوایل هم که مدتی در ورودی و پیش خودتان بودم همه مرا حیدر بخشاینده می شناختند…
مجاهد دو آتشه گفت «ای بابا تو تازه متولد شده ای و به سازمان پیوسته ای بهتر است همه چیز را از ذهنت بیرون بریزی و صفر صفر کنی و دوباره از اول شروع کنی». به توصیه و نصایح در ظاهر قانع کننده مجاهد خلق گوش داده و فامیلی «گوران» را برای خود برگزیدم از آن جهت که گوران یکی از چهار قوم بزرگ کرد در استان کرمانشاه است و من نیز طبق رسوم و سنن پدران یک عضو از این قوم گوران محسوب می شوم . من به ایرانی و کرد بودن خود افتخار می کنم و همیشه و همه جا با این افتخار و سر بلندی خودم را معرفی کرده ام که اول ایرانی هستم و دوم کرد .
چهار قوم نیز شامل: سنجابی، کلهر، گوران و قلخانی می باشد که از مرز زمینی مشترک غربی ایران و عراق تا کرمانشاه امتداد دارد و در این منطقه ساکن پراکنده و زندگی می کنند.
نتیجه اینکه! علی بخش آفریدنده هستم با اسم مستعار رضا گوران. افراد سازمان مجاهدین خلق ایران مرا با این نام مستعار می شناسند … حالا که شما را برای یک اسم اینقدر معطل کردم وای به حال روایات و خاطراتی که در پیش رو داریم. ظاهرا داستان نامگذاری در این تشکیلات خیلی مهم است، من که آدم ساده ای بودم… اما آن بالاها حتما که داستان فرق می کند، بویژه در مورد آقای مسعود رجوی، رهبر عقیدتی، فرمانده کل قوا، مسئول شورای ملی مقاومت ووو.
بگذارید یک خاطره کوچک ولی پر درد از زندان تیف را برایتان نقل کنم: یک روز یکی از مسئولین اف بی ای در زندان تیف مرا برای بازجوئی صدا کرد و سئوالات مختلفی پرسید ازجمله چند سوال درباره اینکه فرمانده ارتش کیست؟ گفتم آقای مسعود رجوی پرسید لیدرمجاهدین کیست؟ گفتم مسعود رجوی. پرسید لیدر شورا در اروپا کیست؟ گفتم مسعود رجوی. عصبانی شد و داد زد من جدی سئوال میکنم مگه می شه یک نفرهم زمان این همه شغل داشته باشه؟ سرم را زیر انداخته بودم و بغض گلویم را فشار میداد و اشک درچشمانم صف بسته بود خودم را کنترل میکردم که بغضم نترکد… با صبوری و آرامی وبا دهان و زبانی خشک و بی حس و با زبانی که با زور آن را به حرکت در اوردم گفتم: پاسخم درست و دقیق بود! خودتان بروید از خودش بپرسید چرا از من می پرسید و مرا در صندلی محاکمه نشانده اید. بیشتر عصبانی و جری شد و گفت «معلوم نیست کجا مخفی شده» و بازجویی اش را با حواله کردن فحشی ـ تروریست مادر فاکرـ زینت بخشید .
… در حین بازجویی که در دریای بیکران امیدها و آرزوهای بر باد رفته خودم غوطه ور بودم که از کجا به کجا و از این صندلی بازجوئی به آن صندلی بازجوئی و از دم و دستگاه امنیتی و شکنجه خمینی به صدام و از رجوی به بوش پاس کاری میشدم، بیاد سرنوشت و شاید هم اعتماد بی خود و بی جایی که به سازمان مجاهدین کردم می افتادم، که نباید گول می خوردم … و سادگی خودم باعث وبانی این همه رنج و زجر و شکنج و هزاران بلا و مصائب دیگر شده و چرا باید از مادر بدبختم و نامگذاری او مایه بگذارم
….
در وسط همان جلسه بازجویی، یک لحظه نگاه من و مترجم جوان ایرانی درهم آمیخت و با لبخندی، قلب گر گرفته و گونه های بر افروخته و تن پر از التهاب و اضطرابم را برای یک لحظه آرام کرد و پنهان از دید بازجو، سری با معنا تکان داد. زندانهای پی در پی و شکنجه های جسمی و روحی دنیایی زندان گونه برایم ساخته بود…بالاخره بازجویی مامور عصبی و خشن و بی رحم اف بی آی به اتمام رسید و نگهبانان «جسد» پر دردم را که توسط شکنجه گران سه کشور و دولت و یک فرقه مخرب خرد و خمیر شده بود، به طرف بند زندان هل دادند.
بله داشتم ذکر خیر اسامی آقای رجوی را میکردم…. زمانی که از فرانسه اخراجش کردند و می رفت تا روغن ریخته را نذر امامزاده کرده و پرواز تاریخ ساز دیگری را رقم بزند!!؟؟ خودش به خودش گفت اگر ازم بپرسید می خواهی چه کنی؟ خواهم گفت می روم تا بر افروزم آتش در کوهستانها!!
آتش او از سر لوله تفنگ صدام خارج شد و منافع او را پی گرفت و قبل از هر چیز آتش او و باند تبهکار چند نفره اش قلب مرا و ما را و یک سازمان سیاسی را نشانه گرفت و آنرا به قهقرای مصیبت به تباهی و نابودی کشانده و در ادامه عزم جزم کرده اند آن ادمهای نگونبخت را که چنان توان و رمق شان گرفته شده که دیگر نای حرکت ندارند را در «قفس» لیبرتی به کشتن بدهند. این شخص برای حفظ جایگاهش از هیچ اقدامی ابا نداشته و هر جنایت و رذالتی را پی میگیرد.
……
یک سری روایت و خاطرات جانکاه در دوران اسارتم در پشت خاکریزها، سیم خاردارها، در و دیوارها و دخمه ها و موانع متعدد دیگردر قلعه تسخیر نا پذیر! قرارگاه اشرف در دوران حکومت مستبد و خود کامه «صدام حسین برادر» و «هم خون رهبر عقیدتی» و شیر خفته 12 ساله که معلوم نیست کی و چگونه و چطور از خواب بیدارمی شود؟؟؟ دارم که به اطلاع عموم می رسانم.
هدف وانگیزه ای که مرا وا داشت دست به قلم ببرم و روایت و خاطراتم را با شما در میان بگذارم قبل از هر چیز نجات پیدا کردن ادمهای نگونبخت و گرفتار در زندان لیبرتی عراق هستند که در آنجا تحت بدترین شرایط بسر می برند و هر آن در معرض تهدید و کشتار بیشتر هستند و شیر همیشه خفته آنان را بازیچه امیال خودش قرار داده. اگر این ضرورت نمی بود شاید که درد و رنج و زخم دشنه «دوست» را با خود به قبر می بردم.
آن بخت برگشتگان، با کمترین امکانات پزشکی و رفاهی، بدون هیچ گونه رابطه ای با جامعه و اجتماع، سالهاست با خانواده و سایر بستگانشان تماسی ندارند، حتی از داشتن رادیو و تلویزیون وتلفن و نامه ووو …محروم هستند از اینترنت و دنیای ارتباطات که دیگر مگو. آنها بیش از بیست سال است که از دنیا بریده اند و به سان زنده به گوران می مانند. متاسفانه و یا خوشبختانه کسی عمق آنچه بر ما رفته و امروزه در لیبرتی جریان دارد را درک نمی کند و نمی فهمد و نمی تواند هم بفهمد چرا که «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید».
به همین خاطر و از این طریق میخواهم توضیح دهم که چرا آقا و بانو رجوی همراه باند تبهکار چند نفره اش می خواهند به هر قیمت جلوی خروج افراد را گرفته و آنرا تبدیل به مرز سرخ تشکیلاتی ایدئولوژیکی و استراتژیکی اشان کرده اند. اگر چه بطور خلاصه و در یک کلام می خواهند دست آلوده به خونشان و جرم و جنایت و خیانت و پنهانکاریهای بی شمارشان رو نشود … اما باز جنایت رو جنایت انجام میدهند.
من نیز می خواهم هر چه بیشتر آنها را افشاء کنم تا نتوانند این جنایت و خیانت را هم سان گذشته که بیش از 100 نفر را به کشتن و صدها نفر را مجروح و مصدوم و قطع عضو و از ریل خارج کردند ادامه دهند.
جالب اینجاست که علاوه بر همه مشابهت های فکری و ساختاری بین رژیم آخوندی و این جریان، در بسیاری از جزییات نیز مشابه یکدیگر عمل میکنند.
مثلا یک سری افراد و خانوادهای هستند که در رژیم جرم و جور وفساد اسلامی زندانی دارند و یا خانوادهایی هستند که عزیزان و بستگانشان بدست جلادان رژیم کشته و اعدام شده اند. به این افراد می گویند راجع به خانواده و زندانیان حرفی نزنند اگر حرفی زده شود رژیم بیشتر به زندانیها و خانواده شان فشار می آورند.جریان آقای رجوی هم تمام تلاششان این است که کسی درباره کسانی که در زندان لیبرتی گیر انداخته اند سخنی نگوید. در حالی که تجربه نشان داده این حرف غلطی است . زمانیکه خانواده ها راجع به زندانی و عزیزانشان که اعدام و کشته شده اند بیشتر حرف بزنند و افشاء کنند دست رژیم بیشتر رو شده و بسته تر میشود. بارها اتفاق افتاده که رژیم خواسته کسی را اعدام کند، اما زمانیکه ماجرا به بیرون درز پیدا کرده و رسانه ای شده و از هر گوشه ای از این دنیای خاکی در سطر اخبار فوری و داغ قرار گرفته رژیم نتوانسته آن فرد را اعدام کند.
من هم با همین تجربه و استدلالها تصمیم گرفتم کمکی به هم بندان سابقم بکنم و جرم و جنایتهای بی شماری که «رهبری عقیدتی یا همان ولایت فقیه» تا به امروز انجام داده اند را افشاء کنم و بطور مشخص بلاهایی که به سر خودم آورده اند و یا از نزدیک شاهد یک سری جنایت های فجیع و هولناک بوده ام را بیان کنم تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
آنچه با قلم بیان می کنم و در اذهان به تصویر می کشم نه خواب و خیال است و نه فسانه بلکه رویدادهای تلخ و ناگواری هستند که در روزگار مشخصی بر سرم آمده و آورده اند.
چه رنج ها و شکنج ها ،چه اشکها و خونهایی که به ناحق و بدون اینکه کوچک ترین گناهی مرتکب شده باشم از من نستاندند و به من تحمیل نکردند!
به راستی آن همه شکنجه جسمی و روحی و روانی و تحقیر و مصیبت و آن همه اهانت و جفا و هتاکی به خودم و مادر زحمت کش و افتاب سوخته و رنج کشیده ام و خواهران معصوم و کوچک ام در آن ایام و در حق کل خانواده و قومم و گاها مردم ایران روا داشتند برای چه بود و چرا؟
طی سالیان هر چه سعی و تلاش کرده ام و می کنم که انچه در ذهن وروح و روان و جسم پر دردم کاشته اند را بتارانم، بیشتر و عمیق تر در این گرداب فرو می روم و باز التهابی توجیه نا پذیر در وجودم بر انگیخته میشود و خوابم را آشفته می کند. آنچنان این عذاب های موحش ایام اسارت مرا از جامعه و اجتماع دور می کند که چاره را در گوشه نشینی و انزوا دیده، در کنجی و یا پستویی فرو می روم و با لشکریانی از قطرات اشک که بر پهنای صورتم که از دست شکنجه گران ارتجاع غالب و مغلوب سرخ و کبود و متورم گشته فرو میریزد …. و دل گر گرفته و زخم خورده و پر دردم را برای چند صباحی تسکین می دهم .
در این سالها که با بدبختی و رنج فراوان و آوارگی در کشورهای مختلف توانستم خودم را از آن جهنم ساخت رجوی خلاص کنم و از سر تصادف با تنی خسته از کشور نروژ سر در آوردم با صبر و بردباری خواندم و خواندم افسرده و تب کردم و فرو خوردم… این مهر تابان گاها چنان دم از حقوق بشر می زند و در تلویزیون و سایتهای وابسته به سازمان اش انتشار میدهد و همچنان ادامه دارد تو گوئی کتیبه معروف منشور حقوق بشر کوروش کبیر را ایشان نوشته و اشتباهی منتسب به کوروش شده. ووو……..
شازده خانم با حمایت تعدادی پارلمانتر فرسوده و مواجب بگیر و با زور دلارهای طیب و طاهر! صدام حسین و پول 18% نفت مردم عراق و گرفتن عکسهای آنچنانی گویی به سلطنت رسیده . اگر کسی هنوز نمیداند روشن باشد اسناد و مدارک مستندی بعد از سقوط صدام به دست مردم عراق افتاد که در خیلی ازرسانه ها منعکس شد و منشا همه پولهای را نشان میدهد.
منتظر ماندم و دل خوش کردم تا شاید اینها سر عقل آیند و آدمها ی گرفتار در آن جهنم که خودم ازش امده ام هر طور شده نجات پیدا کنند ولی انگار نه انگار انها هم آدم هستند و حق و حقوقی دارند حقوق بشر فقط دکان و نون دانی مهر تابان است .
البته با تجربیاتی که طی سالیان از این سازمان انحصارطلب و رهبری آن دارم امکان ندارد یک ذره رفرم و اصلاح طلبی در وجود نا وجود این شخص پلید بوجود بیاید چرا که اگر الف بگوید تا یا باید برود. بقای فرد خود به هر قیمت تمام ماجرا می باشد. اصل نه ایران و مردمش است و نه حقوق بشر و نه حتی سازمانش اینها فقط وسیله اند هدف صرفا شخص رجوی است، کیش شخصیت و نابودی جمع به خاطر فرد و همه برای یک نفر. مطمئن هستم که دم و دستگاه آقا و خانم رجوی فقط تلاش دارند آدمها را در آن باتلاق نگه داشته و همراه با یاران شورایی شان از خون آنان ارتزاق کنند.
همه منتقدین و کل آدم و عالم را به تبانی با جمهوری اسلامی متهم می کند در حالی خودشان نه تنها خدمتگذاران صادق آنها هستند بلکه وقیحانه به آنها مشورت هم میدهند. به مجلس خبرگان نامه اندرز و پیشنهاد می نویسد واقعا که این شخص موجود متفاوتی است بقول معروف حیاء را خورده و شرم را سر کشیده، مثل کبک سرش را در برف کرده و فکر میکند کسی او را نمی بیند انسان بالاخره یک جایی باید متوقف بشود ترمز بگیرد ولی این برادر بسیجی بی ترمز است. چرا چون در یک کلام اصول و چهار چوب ندارد اخلاق و مرزبندی ندارد، منطق ندارد.
امیدوارم زندانیان لیبرتی هر چه زودتر آزاد شوند و همه این تجارب در اختیار نسل های بعدی قرار بگیرد. امیدوارم در این زمینه هر چه بیشتر آگاه شوند و هم مینهانم بخصوص جوانان بیش از این از چنین جریاناتی آسیب و گزند بیشتری نبینند و مثل من و ما ساده نباشند وبی خودی به کسی اعتماد نکنند و فریب نخورند و در برابر این ویروسها واکسینه شوند .
شنبه 20 اردیبهشت 1393 برابر با 10 می 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران )
منبع:پژواک ایران