روایت دردهای من… قسمت سوم
بعد از زخمی شدن درجبهه جنگ منطقه پنجوین، بهبودی نسبی پیدا کرده و به منطقه جنگی مریوان به سر خدمت برگشتم . در آنجا دوستی داشتم بنام مظفر- آ مدتی بود او را ندیده بودم، وارد سنگرش شدم که اسلحه خانه گروهان هم محسوب می شد. دو دوست و هم قطار قدیمی دیگرنیز آنجا بودند. هم ولایتی ها یک جا جمع شده بودیم. در دوران نظام وظیفه ، سربازان بعد از آموزش و تمرین روزانه در زمان استراحت گروهای مختلفی از همان ابتدای خدمت هر کدام در گوشه ای از محوطه و آسایشگاها در پادگان و یا در منطقه جنگی درسنگرها دور هم جمع می شدند این نمونه نشانه ای از تنوع قومی و فرهنگی ملتمان بود و هست. (اگر چه در سازمان مجاهدین و ارتش عراقیبخش این نوع حرکات وگروه ها و فرهنگ ها نه تنها به رسمیت شناخته نمی شد بلکه اگر فقط و فقط دونفر و نه بیشتر در گوشه ای و بدون مسئول خود با هم و با زبان مشترک مادری خود صحبت می کردند «محفل» خوانده می شد.آیت الله مسعود رجوی می فرمودند: محفل عین جرم وجنایت و خیانت به خلق قهرمان به سازمان مجاهدین و رهبری آن و خون شهدا محسوب می شود بنا براین همه افراد از هر قوم و یا نژادی بدون استثناء باید به زبان فارسی صحبت می کردند آن هم بصورت جمعی و با حضور مسئولین، اگر غیر از این می بود، در سازمان به آن محفل و شعبه سپاه پاسداران گفته می شد و بشدت با آن برخورد میشد).
… بعد از بازگویی کلی خاطره از عملیات و داستان زخمی شدنم ، ناگهان درگوشه ای چشمم به سلاح های مختلف افتاد که روی هم تلمبار شده بود از توضیحاتی که شنیدم متوجه شدم همه سلاح ها غنائم جنگی و بدون آمار هستند که پس از فتح ارتفاعات منطقه درعملیات بدست آمده بود. ناخودآگاه و بدون هیچ فکری به دوستان پیشنهاد دادم که تعدادی از سلاح ها را برای خود نگه داریم. همه با ابرازخرسندی و علاقمندی اعلام آمادگی کردند… هر فرد سلاح مورد علاقه اش را انتخاب کرد و در گوشه ای روی هم نهادیم . قرار گذاشتیم این راز بین ما چهار نفر باقی بماند. گفتم یک خودرو برای انتقال پیدا می کنم و ….
مرخصی گرفتم و به نزد خانواده ام در روستا بر گشتم . بعد از مدتی توانستم یک فامیل را برای انتقال سلاح ها پیدا کنم که او نیز قرار شد آشنای مطمئنی را که کامیون داشت متقاعد کرده تا این محموله را جابجا کند. فامیل بعد از چند روز خبر آورد که صاحب کامیون در مقابل حمل محموله، اسلحه خواسته ومن نیز پذیرفتم. با کامیون حرکت کردیم و در حومه شهر مریوان با یک هماهنگی از قبل، سلاح ها که شامل هشت قبضه کلاشینکف همراه خشاب و فشنگ و فکر کنم چند تا نارنجک بود به روستای یکی از اقوام در نزدیک کرمانشاه منتقل کردیم. شاد و خشنود که صاحب یک قبضه کلاشینکف تاشو شده بودم.
بعد از مدتی فامیل ساده ما تصمیم می گیرد سلاح های خود را به یک نفر بفروشد… یک جاسوس قضیه سلاح ها را کشف و گزارش می کند درنتیجه گله کمیته چی ها ریخته و آنها را دستگیر و شکنجه می کنند . آنها نیز زیر شکنجه همه چیز اعتراف کرده و لو می دهند. کمیته چی ها به روستا هوروه رفته و به منزل پدرم می ریزند و آنجا را بازرسی کرده و چند لگد و مشت به پدر پیر بدبختم زده و تهدیدش کرده بودند که هر چه سلاح و…دارید تحویل بدهید. در آن زمان من در جبهه جنگ منطقه بانه بودم . ما فکرکشته شدن در جنگ بودیم اما ابلاغ شد که خودم را معرفی کنم.
به سمت مریوان راه افتادم. درسمت دریاچه زریبار مقر ارتش بود… به دژبان درب پایگاه خود را معرفی کردم بعد از هماهنگی لازم مرا احضار کردند. خودم را در برابریک افسر بلند قد تند خو یافتم :علی بخش آفریدنده از گروهان یکم گردان تکاور هستم! نعره ای کشید و گفت : به جرم خیانت به ارتش و همکاری با ضد انقلاب بازداشت هستی! همانجا دستبند زده و زندانی ام کردند.
14 ماه از خدمت سربازی ام میگذشت و با تمام جان و توان برای حفظ وطن و سرزمین جنگیده بودم و حالا ضد انقلاب شده بودم!
صبح روز بعد دو دژبان مرا تا پادگان لشکر 28 سنندج با دستبند همراهی و تحویل دادند آنها نیز مرا به سه میرغضب حزب اللهی ریش بزی با اونیفرم سبز سپردند.
لحظه ای مظفر – ا را دیدم، خوشحال شدم که موضوع مربوط به سلاحهاست ونه کمک به گروه های ضد رژیم. از طرف دیگر بخاطر دستگیری مظفر خیلی ناراحت شدم…. وی آدم بسیار آرام و دوست داشتنی بود که بخاطر من گرفتار شده بود … در فرصتی به من گفت که جریان سلاحها لو رفته و همه چیز برایشان روشن است.
… ما را به کرمانشاه منتقل و به ساختمان چند طبقه ای در خیابان سعدی بردند و بداخل زندان انفرادی هل ام دادند… گاها صدای فریاد و ناله زندانیان شکنجه شده را می شنیدم … فحش و ناسزای شکنجه گران بی نهایت آزار دهنده بود… وضعیت غذا و بهداشت افتضاح بود… به مرور بدنم بوی بدی گرفته بود و از حمام هم خبری نبود … بعد از تقریبا یک هفته سراغم آمده و با مشت و لگد و شلاق به جانم افتادند و حسابی کتکم زدند. بازجویی و کتک ادامه یافت و مرتبا سوال میکردند با سلاحها چه می خواستی انجام دهی؟ می خواستید چه کسی را ترور کنید؟ چند تا فامیل ضد انقلاب دارید؟ این وضعیت ادامه داشت تا بعد از تقریبا سه ماه یک محاکمه 5 دقیقه ای سر پایی انجام گرفت.
به جرم سرقت بیت المال به 6 سال زندان و 49 ضربه شلاق محکوم شدم. بلافاصله در یک سالن روی زمین درازکشم کردند و در حضور تعدادی زندانی و زندانبان 49 ضربه شلاق نثارم کردند….با خودم عهد بستم تا زنده هستم با این رژیم منحوس و ارتجاعی بجنگم.
نمی گویم کارم اشکال نداشته و اشتباه نبود ولی بلاهایی که بر سرم آوردند ناحق و غیر انسانی بود. اما همین آخوندها با اعمال غیر انسانی شان باعث و بانی شدند که فکرسلاح بدست گرفتن باشم و….
تقریبا همان ایام بود که یک مرتبه جو زندان به هم خورد. زندانبانان اعلام کردند اسم زندانیانی که خوانده می شود با وسایلشان جلوی درب بند حاضر شوند وروزبعد مجددا اعلام کردند زندانیانی که بالاتر از 10 سال حبس دارند با وسایل خود جلوی درب بند حاضر شوند. همه را به زندان اوین و یا قزل حصارانتقال دادند. یک مرتبه زندان تقریبا خالی شد. در طبقه اول اتاق 17 برای خودم یک تخت خواب خالی پیدا کردم …
سه یا چهار روز بود که زندان کم جمعیت و خالی شده بود. به آرامی زندانبانان ناپدید شدند و فقط دو سه نفراز زندانبانان بی آزار مانده بودند…. بالاخره رادیوی زندان به صدا در آمد ودر اخبار، مستمراعلام می شد: ارتش متجاوزگر بعثی عراق به ایران حمله ور شده و به کرند و اسلام آباد غرب رسیده، مردم غیرتمند کرمانشاه به پا خیزید، مردم غیرتمند کلهر، سنجابی، گوران و قلخانی به پا خیزید و جلوی تهاجم دشمن بعثی که آمدند زنان و خواهران ما را ببرند، بگیرید . اولین بار بود که به این شکل و با لهجه های گوناگون زبان کردی اخباری را می شنیدم. همه زندانیان متعجب شده بودند. یکی دو روز گذشت تا زندانیان فهمیدند این ارتش عراق نیست بلکه مجاهدین هستند که حمله کرده اند. آخ چقدر خوشحال شدیم . چقدر ذوق زده شدیم . پیش خودم گفتم این همان مجاهدینی هستند که منجی از خواب غفلت بیدارم کرد ودر گوشم نجوا کنان ندای ظهورشان را پیش گوئی کرد… می آیند که درخت صلح و صفا و زندگی بکارند، آمدند تا مردم را از شرمشتی آخوند ارتجاعی و جنایتکار نجات بدهند و….
منتظر بودیم که بیایند و درب زندان رژیم سفاک و خون ریز آخوندی را باز کنند تا ما نیز سلاح بدست گرفته و حق آخوندها و زندان بانانشان را کف دستان خون ریزشان بگذاریم غافل از اینکه روزی خودم زندانی و شکنجه بدست همان کسانی می شوم که آرزوی دیدنشان را در سر و قلبم می پروراندم………
زندانیان خوشحال شدند و امیدوار که سازمان مجاهدین میآید و درب زندان را باز می کنند. چند روز به این امید بیهوده گذشت و خبری نشد، اما بجای آن یک مرتبه زندان از پیر و جوان و مردم بدبخت منطقه پر شد از تازه واردان می پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده؟ می گفتند: جنگ مغلوبه و بی هدفی ای شده بود و تنها نتیجه اش آسیب دیدن شهر و زخمی و کشته شدن مردم بود. یکی دو ماه گذشت و کسانی را که بیهوده بخاطر رابطه و همکاری با مجاهدین دستگیرو زندانی کرده بودند آزاد کردند….
اگر چه در آنزمان ابعاد و چگونگی ماجرا برایمان روشن نبود اما بعدها فهمیدیم که واقعیت را مردم از همه بهتر می فهمیدند و بیان میکردند: “جنگی بی هدف و مغلوبه”. براستی هم که نه طرحی در کار بود و نه هدفی، هدف ظاهرا به کشته دادن 1400 مجاهد بود و اینکه شاید جناب رجوی بادی به غبغب بیندازد و از آن خونها تغذیه کند. در نوشته ای خواندم که خودشان به آن لقب “دروغ جاویدان” داده بودند… اما حیف از آن جوانان و خونهایی که بیهوده ریخته شد!
در زندان ، دوران محکومیت دو بار عفو!! شامل حالم گردید و بعد از تقریبا دو سال آزاد شدم و با توصیه دوستان به سر خدمت برگشتم. جنگ پایان یافته بود و تیپ تکاور لشکر 28 سنندج به پادگان پسوه در منطقه پیرانشهر منتقل شده بود. خودم را به آنجا رسانده و به دژبان درب پادگان معرفی کردم. بعد از یک ساعت انتظارفرمانده گردان تکاور سرهنگ ع- ن که من دریکی از گروهانهای تحت مسئولیتش خدمت وظیفه می کردم شخصا با یک پاترول دنبالم آمد و مرا همراه خود به دفتر کارش برد .بعد از احوال پرسی گفت: تو سرباز وطن پرستی بودی و شکی در جانفشانی هایت ندارم اگر به پیشنهادی که در مریوان دادم گوش می کردید به این راه نمی افتادید. چرا دستگیر شدی؟ حیف گندم! تو که زرنگ بودی! ( قبل ازعملیات بیت المقدس 5 در مریوان سرهنگ به من پیشنهاد داد که کادرارتش شوم و ایشان از مقام بالاتر درخواست درجه کند ولی من قبول نکردم و نپذیرفتم.)
در پادگان پسوه تمام افسران و درجه دارانی که مرا می شناختند به محض مشاهد یکی پس از دیگری مرا در آغوش می گرفتند حتی بعضی از افسران که در خانه های سازمانی منزل داشتند دعوتم کردند و با خانواده هایشان نیزآشنا شدم. به دستور سرهنگ بقیه مدت مانده خدمت را به مرخصی می رفتم و دو ماه یک بارخود را به پادگان معرفی می کردم تا اینکه کارت پایان نظام وظیفه را دریافت کردم.
تا به خودم جنبیدم پدرم به سرای باقی شتافت. یک مشت بچه قد و نیم قد روی دست ما گذاشت . طبق سنت نیاکان پسرارشد خانواده موظف است بعد از مرگ پدر سرپرستی خانواده را بر عهده گرفته و مراقب تمام اعضای خانواده باشد. شروع به کار کشاورزی و دامداری کردم چون زمین و گوسفند از پدرم به ارث مانده بود، من نیز باید ادامه دهنده راه پدر می شدم . مادر در شهر سرپل ذهاب یک قطعه زمین 180 متری برای ساختمان خریده بود. ماموریت داد که هر طور شده خانه را بسازم. با مشکلات زیاد توانستم ماموریت را به نحو احسن به پایان برسانیم و به آن شهر نقل مکان کردیم. یعنی در واقع زمستانها در شهر بودیم و تابستانها به روستا به خاطر کشاورزی بر می گشتیم.
یک روز در خیابان به دوستی برخوردم دعوت کرد برای شام به منزلش بروم من نیز قبول کردیم. این دوست در روزگار جنگ قدرت فیل و فنجان یعنی خمینی و رجوی در اسلام آباد دستگیرو توسط برادران بسیجی شکنجه شده بود و دل زخم خورده از رژیم آخوندی داشت. ساعت 9 شب موفق شدیم با یک دستگاه تقویت تلویزیونی برنامه مجاهدین که ازشبکه تلویزیون عراق به مدت یک ساعت پخش می شد نگاه کنیم. در آن شب برنامه ای پخش شد که مسعود رجوی در یک سالن با رزمندگان صحبت می کرد که یک مرتبه گفت به به، به به فروغ جاویدان چی برایمان آورده و دوربین یک رزمنده را نشان می داد که به طرف ایشان می رفت نهیب زد “راه نرو بپر، بپر”، این شخص کسی نبود جز شهاب اختیاری بدبخت!! (همان کسی که سبیلش!! سد راه استراتژی آقای رجوی شده بود!!… که حتما شنیده اید).
این برنامه کار خودش را کرد چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که خواستم همه چیز را رها کرده و با دوستم راهی عراق شویم و خود را به مجاهدین برسانیم. ولی چه کنم که مسئولیت یک خانواده با من بود. فکر کردن به مجاهدین مثل خوره به جانم افتاد بود. هر جا می رفتم و به فرد مطمئنی برمی خوردم شروع به تعریف و تمجید و تبلیغ برای مجاهدین می کردم و بصورت خود جوش مبلغ مجاهدین شده بودم. در سال 73 یک بار دوستی آمد سراغم و گفت دو نفر از طرف مجاهدین آمده اند می خواهم بیائید و با آنها آشنا شوید. رفتم و با آنها آشنا شدم و با رهنمود آنها فعالیتهای جزئی را انجام دادم ولی دیگر آنها را ندیدم . گذشت تا تابستان 74 بود که یک مرتبه خبر رسید دو نفر از دوستان در گیلانغرب خواسته بودند 5 دانش آموز تقریبا 14 ساله را به عراق و سازمان مجاهدین اعزام کنند که بین راه 2 نفر از آنها پشیمان می شوند ولی 3 نفر اصرار کرده بودند هر طور شده به سازمان بپیوندند.
ارسلان – ا ، یوسف – پ و یکی دیگر که متاسفانه اسمش را فراموش کردم این سه نفر با همکاری دوستان ما از موانع میدان مین عبور و از مرز نفت شهر به طرف شهر مرزی مندلی گذشته و وارد عراق شده بودند و دو دوست به ایران برگشته بودند. خانواده سه نفر دانش آموز بدنبال فرزندان میگردند و شاکی دوستان ما می شوند. اطلاعات گیلان غرب آن دو دانش آموز که از رفتن منصرف شده بودن دستگیر و بازداشت می کنند و آنها همه چیز را اعتراف و لو می دهند. به این صورت علی – پ و همایون – د لو رفته و فراری شدند. هسته مقاومتی که مخفیانه از مدت ها پیش تشکیل شده بود و تا آن روز فعالیتهای مخفی انجام داده بود ضربه خورد و هر کدام از دوستان تا مدتی ناپدید شدند.
بعد از این حادثه در روستا به کار کشاورزی مشغول بودم که خبر رسید نیروهای لباس شخصی همراه چند خودروی نیروی انتظامی به روستا آمده و به منزل ما حمله بردند و آنجا را بازرسی کرده و شخم زده بودند. از این شخم زدن یک جلد کلت کمری ، یک بطری خالی ویسکی که در آن لحظه پر از آب بوده و در یخچال نگهداری می شده و یک سیخ و سنجاق که کمی سوخته تریاک روی نوک سنجاق که مانند قیر سیاه شده بود کشف و ضبط می کنند همراه صد هزار تومان وجه نقد.
لباس شخصی ها به خواهرم گفته بودند این صد هزار تومان پیش ما ضمانت است تا علی بخش بیاید وخودش را به اطلاعات سرپل ذهاب معرفی کند بعد از دو روز فکر کردن از روستا به سرپل ذهاب رفتم .با چند دوست مشورت کردم وبا همکاری دوستان دنبال کردم که چه اتفاقی افتاده و چه می خواهند؟ در نهایت نتیجه ای حاصل نگردید. یک روز صبح زود درب اطلاعات را زدم و خودم را معرفی کردم سرباز نگهبان بعد از هماهنگی ما را به داخل راهنمایی کرد. به یک اتاق کار وارد شدم که یک نفر لباس شخصی به تن داشت پشت یک میز نشسته بود. گفتم برای چه ریختید داخل خانه من و بازرسی کردید ؟جواب داد بخاطر اینکه تو کارهای مشکوکی انجام می دهی و ما خبر داریم تو سلاح دارید و……یک مرتبه خم شد واز زیر میز جلد کلت همراه بطری خالی وسیخ و سنجاق که داخل بطری بود بیرون آورد و روی میز گذاشت .
راستش شروع کردم به خندیدن و او عصبانی شد و با پرخاش گفت من را مسخره می کنی؟ گفتم نه به این مدارک مهمی که از منزل ما کشف کردید می خندم . خلاصه هر چه سئوال کرد جواب دادم او هم می نوشت و پرونده کرد. ساعت حدود 11 با دستبند مرا به دادگاه برد بعد یک ساعت نوبت من شد. با همان فرد بازجو داخل دفتر رئیس دادگاه که آخوندی بود به نام خزاعی، شدم . مدارک جرم روی میز قرار داشت . آخوند پرسید این جلد کلت چیه؟ گفتم حاج اقا همین حالا خودت فرمودید جلد کلت است. گفت نه منظورم این است از کجا آوردید؟ جواب دادم درروستا زندگی می کنیم دو تا برادر کوچک دارم گوسفند ها را برای چرا به کوه می برند و این را از توی اشغال های سپاه پیدا کردند. قبلا هم به این آقا گفته ام. سئوال بعد را پرسید این بطری از کجا آوردید ؟ جواب دادم این بطری همراه همان جلد کلت برادرهایم از توی زباله سپاه پیدا کردند . با پرخاش گفت یعنی برادران سپاهی ما عرق خور هستند ؟ گفتم نه حاج آقا، قصد جسارت به کسی ندارم ولی این چیزی است که من به شما گفتم. آخوند رو به برادر لباس شخصی کرد با خنده گفت نگاه کن کباب کوبیده می خورد و چیزی رویش می زند بعد هم به برادران سپاهی تهمت می زند . دستم را به طرف ریشش دراز کردم وبا لبخند گفتم حاج آقا به ریش شما به ریش امام خمینی من این بطری را نخوردم ولی قبلا خورده ام .عصبانی شد و داد زد دهانت را آب بکش و اسم امام راحل را نیاور برو بیرون .از اتاق رئیس دادگاه بیرون آمدم .
مامور لباس شخصی من را به دفتر کارش برگرداند و حکم دادگاه را برایم خواند: به جرم مصرف مشروبات الکلی به 50 ضربه شلاق محکوم هستید وساعت 2 بعداز ظهر درهمان مکان چشم بندی به چشمانم زدند و دراز کشم کردند، در حضور تعدادی از سربازان امام زمان 50 ضربه شلاق بر سراسر پشت و رانهایم نواختند و یکی از خودشان داد زد صلوات بقیه بلند و رسا جواب دادند. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم .
سر شلاق ها روی کلیه ام نشسته بود و نای نفس کشیدن را از من گرفته بود . ولی طبق عادت گذشته و تجربه شلاق دیزل آباد تکان نخوردم فقط هنگام بلند شدن کمی دچار مشکل شدم که یکی از آنها زیر بغلم را گرفت و بلند کرد . با صدای بلند به آنهای که هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند، گفتم این شلاق ناحق بود و این عدالت نیست آش نخورده و دهان سوخته همان فرد که از اول تا آخر پرونده ام را دنبال می کرد و گویا خودش هم شلاق زد گفت: برو خدا را شکرکن دادگاه حکم نداد در سر چهارراه میراحمد روی مینی بوس شلاق بخورید . جواب دادم اگر در چهار راه و روی مینی بوس شلاق می خوردم حتما خدا را شکر می کردم و این مایه افتخارم می شد.
همه لباس شخصی ها با تعجب به همدیگر نگاه کردند و یکی از آنها درگوشی گفت شانس آوردی من در بازرسی خانه بودم و خواهرت چیزهای در زیر پیراهنش مخفی کرد نادیده گرفتم با توهینی بد و زننده به خواهرم حرفش را به پایان برد. در واقع خواهرم یک بسته بزرگ فشنگ کلاشینکف همراه یک کلت را به شکم خودش چسبانده بود و اجازه نداده بود کسی نزدیکش شود.
بعد از دو روز استراحت در منزل یک دوست به روستا برگشتم مادر زحمت کش و رنجورم در حال غربال نخود در خرمنگاه بود رفتم دستهای پینه بسته و تاول زده اش را بوسیدم .نگاهی به صورتم انداخت و گفت چرا رنگت زرد شده روله ؟ گفتم عزیزم فکر می کنید، چیزی نیست . پرسید اطلاعاتی ها برای چه آمده بودند خانه را شخم زدند ؟ گفتم از سربیکاری، الان جنگ نیست شروع کردن به اذیت و آزار مردم . شروع به کمک کردن و مقداری کار انجام دادم یک مرتبه مادرم یک جیغ بلند از ته دل کشید و شروع کرد گریه کردن . گفتم چی شد مار است عقرب بود چی بود؟؟ گفت چرا پشتت سیاه و کبود شده ؟ متاسفانه حواسم نبود خم شده بودم کاری انجام بدهم باد پیراهن تنم را بلند کرده بود و مادرم سیاهی و کبودی پشتم را دیده بود .نشستم و توضیح دادم که این رژیم چقدر ظالم است و عدالت وجود ندارد … فقط مگر با سلاح رو به روی اینها باید جنگید و…….
گذشت تا اینکه بعد از پنج ماه از دوستان خبر رسید که همه چیز در امن و امان است وآن دو دوست فراری صحیح و سالم و سلام رساندند و خواستار فعالیت مجدد شدند ما هم هر چه گفته می شد بی کم و کاست انجام می دادیم از کرمانشاه تا تبریز،از خوزستان تا مشهد ،از مازندران تا زاهدان در نوردیم سفر کردیم وآمدیم و رفتیم. دراین ترددها مامویت ما این بود که نامه ها ،آرم سازمان و عکس های از بانو و آقا که در بسته های قرار داشت بدست افراد هوادار سازمان برای تبلیغات بین مردم برسانیم. و یا با افراد هوادار در شهر های مختلف دیدار کنیم و برنامه های کاریمان را تنظیم کنیم. نظیر اعلامیه و شبنامه پخش کردن و یا شب ها روی دیوارها می نوشتیم به ارتش آزادیبخش بپیوندید، زنده باد رجوی، زنده باد آزادی و… بخاطر انگیزه ای مبارزاتی که بر علیه رژیم داشتم و با وجود تنگدستی، همه کارها را با هزینه شخصی انجام میدادم.
اوایل سال 1375 علی و همایون مدتی بود که از عراق وسازمان مجاهدین به ماموریت آمده بودند و در کوهی موسوم به برآفتاب گیلانغرب مخفی بودند. یک روز غروب با یک موتورسیکلت هندا 125 همراه یک نفربنام مصطفی که می خواست به سازمان بپیوندد به آنجا رفتیم . دیدم علی عصبانی و ناراحت به نظر می رسد پرسیدم چی شده؟ در حالی که تفنگ را نشانم میداد گفت همایون تفنگ را پرت کرد و مرا تنها گذاشت و رفت !!! پرسیدم بعد از یک سال فعالیت چرا اینکار را کرد؟ گفت که همایون معتقد است و به این نتیجه رسیده که سازمان دروغ می گوید. راستش متعجب شدم و بسیار حساس شده بودم که ببینم به چه علت همایون این دم و دستگاه را دروغگو نامیده. فقط گفتم کجا رفته تا بروم ببینمش و صحبت کنم جریان از چه قرار است.؟ علی آدرسی به من داد، رفتم هر چه تلاش کردم همایون را پیدا نکردم. نمیدانم شاید خواست خدا بود که او را نبینم و این تجربه را شخصا از سر بگذرانم. شاید اگر او را دیده بودم این سعادت!؟ نصیبم نمی شد. حالا هم با تنی خسته و دردمند نمی نشستم شب و روز فکر کنم و خاطرات آن دوران سیاه را بیاد بیاورم. مصطفی که همراهم آمده بود که به سازمان بپیوندد همانجا با شنیدن صحبت علی و داستان همایون از پیوستن به سازمان پشیمان و منصرف شد.
علی 2 سال بین راه بغداد به گیلانغرب در حال رفت و آمد بود در آن مدت دو بار به من گفت: سازمان پیغام داده بیائید با من تا بغداد چرا که مسئولین سازمان با تو کار دارند. هر بار تکرار می کردم که برادرها و خواهران کوچکی دارم و باید از آنها مراقب کنم اگر من نباشم آنها از گرسنگی تلف می شوند و…..یکی هم اینکه بهتر است اینجا در ملاء عام باشم و فعالیت کنم چرا که برای سازمان بیشتر می توانم موثر باشم تا امدن به آنجا و ……..
تابستان شده بود در روستا مشغول کار کشاورزی بودم . همیشه عادت داشتم هنگام شب یک کلت برتا و یک کلاشینکف همراه خشاب و فشنگ داشتم کنار سرم می گذاشتم ومی خوابیدم. یک شب ساعت حدود 4 صبح بود یک مرتبه مادرم صدا کرد علی بخش دور روستا محاصره شده روله تو کاری کردی؟ خواب آلود دست بردم اسلحه را بر دارم دیدم نیست پرسیدم سلاحم کو؟ مادر جواب داد من بر داشتم و بهت نمی دهم نمی خواهم خون کسی را بریزید اینها زیاد هستند فقط فرار کن روله جان فرار کن من جلوی شان را می گیرم.
چند خانه را پشت سر گذاشتم مرا به گلوله بستند. دیدم روستا کاملا محاصره شده نیروی انتظامی و لباس شخصی ها همه جا هستند رفتم توی طویله از این طویله به آن طویله از این خانه به آن خانه از هر سو شلیک کورمی کردند ساعت تقریبا 10 صبح شده بود و نمی توانستند دستگیرم کنند با بلندگو صدا کردند و تهدید کردند اگر تسلیم نشوم تانک وهلی کوپتر می آورند و روستا را با خاک یکسان می کنند.
روستای هوروه به هم ریخته و امنیت مردم در خطر افتاده بود . از طرف دیگر زن و بچه ها با گریه و زاری فرار می کردند همه روستائیان از وضعیت پیش آمده ناراحت بودند که حالا به خاطر من با بمب و گلوله زندگیشان نابود شود. تعدادی از فامیل ها سلاح بدست از پنجره و یا سوراخی سر سلاح به بیرون آورده بودند و منتظر اینکه اگر نیروهای انتظامی و لباس شخص ها قصد کشتن مرا داشته باشند آنها هم به نیروی انتظامی شلیک کنند.
در این میان چند فامیل دیگر چندین دیوار را سوراخ کردند و من جا بجا شدم …. فکر کردم دیدم خوبیت نداره و ممکن است بی گناهی صدمه ببیند از محلی که بودم بیرون آمدم و بانگ زدم کار به کار کسی نداشته باشید. همانجا متوجه شدم توسط فردی بنام علی که جاسوس رژیم بود لو رفته ام.
نیروها از پشت بام خانه ها به طرف من چند تیر شلیک کرده و دستور دادند دراز بکشم .گفتم حاضرم کشته شوم ولی دراز نمی کشم فرمانده پاسگاه منطقه گهواره افسری به نام حیدری بود جلو آمد و گفت فکر کرده ای خیلی گردن کلفت هستی. منطقه تحت حفاظت مرا به هم ریخته ای. جر و بحث میانمان بالا گرفت و با هم گلاویز شدیم. نهایتا با تیراندازی از هم جدا شدیم. یکی از لباس شخصی ها جلو آمد و گفت این پیراهن سیاه تن من را می بینید ؟ تازه پدرم فوت کرده بخاطر احترام به این پیراهن سیاه با ما بیا قول شرف و ناموس می دهم کسی اذیتت نکند هر کس مزاحمت بشود با من طرف است قبول کردم به شرط بدون دستبند و خودم رانندگی خودروی خودم را بکنم با آنها بروم . راه افتادیم و گله ای از نیروی انتظامی بدنبالمان.
مرا به اطلاعات نیروی انتظامی روبه روی سینما اسلام آباد بردند و بازداشت کردند . مدت تقریبا دو هفته بازداشت شدم هنگام بازجوئی عصبانی شدم و با مشت توی دیوار کوبیدم که استخوان دستم شکست .هنگام دادگاه تعداد قابل توجهی فامیل آمده بودند جلوی دادگاه تجمع کرده بودند و نیروهای انتظامی برای اینکه اتفاقی نیفتد مرا از یک درب دیگر دادگاه به بیرون وبه زندان منتقل کردند بعد از سه هفته با ضمانت آزاد شدم و رئیس دادگاه گفت نباید کار منافقانه انجام بدهید. گناهی مرتکب نشده بودم تنها یک نفر مرا فروخته بود و اعتراف کرده بود من یک نفر به نام توفیق را به او معرفی کرده ام که آن فرد کارهای جعل انجام می داده و پلاک ماشین سایپای او و وانت من جعلی است. خودروی مرا هم توقیف کرده و نهایتا هم ملاخورش کردند. رئیس پاسگاه افسر حیدری هم بعد از آزاد شدنم به سراغش رفتم او راضی شد و در دادگاه به من رضایت داد. اگر رضایت نمی داد طبق گفته رئیس دادگاه 6 ماه حبس باید می کشیدم .نا گفته نماند در این میان کلی هم رشوه و پارتی بازی انجام شد.
آواخر سال 1375 نامه ای از طرف سازمان توسط علی در کوه برآفتاب گیلانغرب دریافت کردم سفارش شده بود که در منزل چراغی روشن کنم و نامه را روی حرارت چراغ بگیرم با این اقدام به آرامی خط ها بیرون آمدند و ما نامه را چند باربوسیدیم و خواندیم و طبق رهنمود دریافتی آن را آتش زدم و دود شد و هوا رفت.
سرتان را درد نیاورم، می خواستم نشان بدهم بعنوان نمونه تک تک افراد مبارز و من بعنوان یک مبارز ساده با چه سختی هایی ساخته و به این راه کشیده میشوند و بعد چه بر سرشان می آید و یا خودمان بر سر خودمان می آوریم و رژیم را چگونه شاد میکنیم.
یک شنبه 4 خرداد1393 برابر با 26 می 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
منبع:پژواک ایران