روایت دردهای من… قسمت پنجم
آن روز در بغداد بعد از گردش وتفریح وگرفتن عکس های بیاد ماندنی!؟ توسط یک عکاس سیار عرب در میدان رو به روی هتل فلسطین، علیرضا گفت نیازبه چند قطعه عکس سه در چهار از شما داریم، باخیال راحت به یک آتلیه عکاسی رفتیم و عکسهای مورد نظر آنها هم تهیه شد. سپس به یک رستوران درهمان نزدیکی رفتیم و نهار صرف کردیم، راه افتادیم به طرف یک بازار سر پوشیده قدیمی (بابل قدیم). یک سری لباسهای مختلف بچه گانه و بزرگ سال وهدیه های دیگر توسط علی و با مشورت علیرضا انتخاب و خریداری شد این سوغاتی برای کسانی بود که در مرز به علی کمک و همیاری رسانده بودند. تقریبا بیست هزار دینار خرج برداشت و علی رضا پرداخت کرد. ساعت چهارعصر به پایگاه برگشتیم.
از زمان وارد شدن به پایگاه مجاهدین در بغداد یا باید در جلسه استنطاق! حضور پیدا می کردم و یا باید نوارهای مختلفی از مناسبات درونی آنها که از کانال تلویزیونی مجاهدین قبلا پخش شده بود وآن ساعت توسط ویدیو و تلویزیون پخش می شد، با نظارت مجاهد دو آتشه شهرام که این ماموریت سخت! و جدی! را دنبال و با دقت خاصی رصد می کرد نگاه وگوش می کردم. جالبتر اینکه چپ و راست با لبخند از نوارهایی که مشاهده کرده بودم سوال میکرد: چه انگیزهایی در تو بوجود آورده و چه دست آوردی برایت داشته و چه نتیجه ای عایدت گردیده و….؟! طوری سوال میکرد وانتظار پاسخ های آنچنانی داشت که گویا باید با گوش کردن آنها یکسره زیر و رو میشدم و شخصیت جدیدی پیدا میکردم … و در عین حال دلم برایش میسوخت که چگونه تحت القائات پوشالی این تشیکلات قرار گرفته و در عالم هپروتی بسر میبرد انگار در زندگی اش دنیای بیرون از آن چاردیواری را ندیده بود. البته رفته رفته متوجه میشدم که منظور او از این سوالات غیر مستقیم درآوردن مختصات ذهنی و درونی من بود که به بالاتر و کسانی که این ماموریت را به او سپرده بودند گزارش کند. گویا که آنها غیر از روشهای روانی و القائی و زیر نظر داشتن و در یک کلام مراقبت و جاسوسی، با شیوه دیگری آشنایی نداشتند. تنها چیزی را که آنجا نمیشد ببینی مناسبات انسانی، صادقانه و شرافتمندانه بود. بخاطر فضایی که ایجاد کرده بودند، ما هم از افاضات مسعود ومریم ویا رزمندگانی که نکاتی میگفتند و در نوارهای ویدیوئی شنیده و در صحنه هایی دیده بودم، توضیح مختصر ومفیدی می دادم. شهرام هم با شنیدن صحبت های تائید آمیز و گاها مبالغه آمیز من (که خاک بر سر من احمق کنند) خیلی علاقه نشان می داد و گوئی قند در دلش آب میشد. احساس میکردی که او با استخراج این حرفها از دهان من به نان و نوائی میرسد و میتواند خودش در آن دستگاه متملق پرور بیشتر جا کند.
روز بعد ساعت ده صبح علیرضا مرا صدا زد و با هم به اتاق دیگری در طبقه بالا که تا آن زمان درب آن قفل بود پا نهادم در آنجا یک مجاهد که پا به سن گذاشته بود و لباس نظامی به تن داشت با کله ای عاری از مو و یک برجستگی به اندازه یک گردوی کوچک که از روی سرش بیرون زده بود، با لب هایی کلفت و با قدی حدودا 180 سانتیمتری با من دست داد و روبوسی کرد. خیلی متین و محترمانه برخورد می کرد.علیرضا گفت: این برادر مسئول است و می خواهد در رابطه با کار شما صحبت کند. گفتم بفرمایید، برادر مسئول بعد از مختصر احوال پرسی و……..گفت: علی همه چیز را برای من توضیح داده و نیاز به حاشیه سازی نیست، شما چطور می توانید برای ما خرید کنید وچطور می توانید مواد آذوقه و هر چیز دیگر را به اینجا برسانید؟ من که کمی دست پاچه و خجالت زده بودم جواب دادم بستگی به شما دارد که راه حل درستی پیدا کنید. اما من هر آنچه از دستم برآید بدون دریغ برای سازمان انجام می دهم. فقط باید در ابتدا به شما نکته ای یاد آور شوم. گفتند: بفرمایید. در حالی که تا بناگوش سرخ شده بودم گفتم راستش تا حالا کلی انرژی و هزینه صرف کردم و چیزی از سازمان نگرفتم حالاهم بیشتر از این ندارم که خرج کنم باید شما هزینه خریدها را بپردازید.
(لطفا با دقت بخوانید) برادر مسئول گفت: خیلی خوب این کار نیاز به برنامه ریزی و طرح دارد و در حال حاضر از اولویت برنامه ما خارج است، این کارشما را به عقب می اندازیم، برنامه کاری اضطراری دیگری تازه پیش آمده شما بروید یک ماه دیگر برگردید!! گفتم ببخشید، این که برای من مشکل است من که نمی توانم راحت از مرز تردد کنم، گفت: حالا نمی شود بروید یک ماه دیگر بیایید!! خیلی راحت و بدون هیچ گونه توجهی دست داد و رفت.
من هم دست از پا درازتر به فکر فرو رفتم و باز پیش خود گفتم : اینها چرا اینجوری هستند؟ چرا مرا تا اینجا کشانده اند و حالا می گوید برو یک ماه دیگر برگرد؟؟!! بعد همه اش صحبت از خرید مایحتاج رزمندگان بود که من فکر میکنم محتاج نان شب هستند و ممکن است از گرسنگی بمیرند اما بی هیچ توضیح و مقدمه ای همه چیز عوض شد!! رفتم طبقه پایین اتاق پذیرائی، علی در حال دیدن ویدئو بود. بادیدن من در جا پرسید آن آقا که با تو جلسه داشت را می شناسی؟ گفتم نه، گفت:او ابراهیم ذاکری «رئیس اداره اطلاعات مجاهدین» است. یک روزنامه ایران زمین که عکس و مصاحبه ذاکری را منتشر کرده بود به من نشان داد، که ثابت می کرد علی درست می گوید. به علی گفتم من که به تو گفتم یک جای کار اینها اشکال دارد و سپس گفتگویی که بین ما در جلسه رخ داده بود را توضیح دادم. علی هم با تعجب نگاهم می کرد و بین باور و نا باوری غوطه می خورد، در نگاهش به من سئوالات زیادی نهفته بود.
همان روزعلی را صدا کردند. من هم طبق روال معمول و اینبار با ذهنی آشفته تر یکی از نوارهای ویدیوئی مناسبتهای درونی را نگاه می کردم، یکی دو ساعت بعد علی را دیدم که عصبی و سرخ شده وبهم ریخته از کنارم گذشت و به طبقه بالا رفت. نیم ساعت بعد من هم به طبقه بالا که اتاق استراحت بود رفتم. دیدم علی پکر و بهم ریخته نشسته بود. پرسیدم چه اتفاقی برایت رخ داده که اینقدر بهم ریخته هستی؟ گفت چیز خاصی نیست و حاضر نشد پاسخی بدهد. عصر آن روز به حیاط ساختمان رفتیم و با هم قدم زدیم. یک درخت اکالیپتوس بسیاربلند وکهن سال درحیاط ساختمان قرارداشت که سایه اش را بر نیمی از محوطه حیاط خلوت گسترانده بود و محیط آرام ومناسبی برای تنفس و قدم زدن ایجاد کرده بود.
در حال قدم زدن یک مرتبه علی گفت: ببین ممکن است مرضیه و علیرضا صدایت کنند و نقشه ای از منطقه بین ایران و عراق جلو رویت بگذارند، می خواهند بدانند دقیقا ما از کدام نقطه میدان مین وارد عراق شدیم زیر بار نروید و آنجا را لو ندهید. چون می خواهند از آن استفاد کنند و به کسانی دیگر نشان بدهند، چه بخواهیم و چه نخواهیم معبر لو می رود و باعث مشکلات و گرفتاری برای ما می شود. خودت می دانید با چه بدبختی آن معبر را باز کردیم و هر لحظه ممکن بود مین ها جان بچه ها را بگیرد.(درآن روزگار گروه ما که فعالیتهای مخفی انجام می داد. دو نفر همراه علی از وسط میدانهای مین و سیم خاردار و بمب های ناپالم و کانالها و……مابین مرز ایران و عراق که درزمان جنگ خانمانسوز ایجاد شده بود، با شناسایی و خنثی سازی مین های فرسوده و زنگ زده با مشکلات زیاد و…. دو معبر باز کرده بودند و بیش از دو سال از این معابر دوستان تردد داشتند و هیچ اتفاقی هم رخ نداد بود).
روز بعد علیرضا و مرضیه مرا صدا زدند. پیش گوئی علی جامه عمل به خود پوشید، نقشه منطقه را گستراندند و خواستار شدند که نقطه اصلی معبر های باز شده در دل میدان مین ها را به آنها بگویم، در حالی که از شرم و حیا خیس عرق شدم زیر بار نرفتم از آنها اصرار و از من حاشا، در نهایت دوطرف بدون نتیجه ، سرخ شده و ناراحت وعصبی از هم جدا شدیم. بالاخره چند روز بعد با وعده و قول اینکه آدرس معبر ها را به کسی نمی دهند و ….علی را تحت فشار قرار دادند و او را مجبور کردند معبر را لو بدهد.
ده روز از سفرم به بغداد و پایگاه سازمان می گذشت، علیرضا مرا صدا زد و به داخل اتاق جلسه دو روز پیش پا نهادم این بار مرضیه تنهایی سئوال وجواب را شروع کرد، خواستار همکاری من شد. ولی با درخواست دو روزقبل متفاوت بود، مرضیه اسم مستعار حیدر بخشاینده 176 را برای کد رادیو مجاهد انتخاب و ثبت کرد. سپس به من توضیح داد که حیدر یکی از اسامی حضرت علی است و بخشاینده هم بخاطر کارهای خیر خواهانه ای که تو انجام داده ای شایسته تو می باشد. (البته فکر کنم حضرت علی هم الان مامور وزارت اطلاعات شده!).
در همان جلسه یک شماره تلفن سرپل سازمان در آلمان را به من داد که در صورت نیاز تماس بگیرم و خواستار آن شد که به هیچ عنوان آن شماره تلفن را به دیگر دوستان و علی نشان ندهم ، چون این شماره خاص من بود و «نباید دوستان دیگرازاین ویژگی من مطلع شده وحسودی کنند»!!
در آن جلسه مرضیه گفت: سازمان احتیاج به نیروی انسانی دارد و باید روی این برنامه تمرکز کنیم، از من خواست هر چه در توان دارم بکار ببرم و نیرو جذب و به سازمان گسیل کنم.
مرضیه توضیح داد باید افرادی را که می شناسم و یا با هرکسی که برخورد کردم و حکم « سوژه» را پیدا کرد صحبت کرده و اعتمادش را جلب کنم. «باید با هر کسی متناسب با وضعیت اش صحبت کنی و با دادن وعده و وعید مناسب دل او را بدست آورده و به سازمان وصل کنی دستت باز است و هر وعده ای خواستی بده مهم این است که او را به اینجا بیاوری». همان لحظه گفتم این که درست نیست آدمها را با دروغ و وعده های توخالی به دام بندازیم. مرضیه گفت: تو مسئولیت بپذیر و به این کارها، کار نداشته باش فقط هر چه سازمان می گوید انجام بده، بقیه قضایا با خود سازمان است، این یک ضرورت است، ما باید از دل جامعه خمینی زده نیرو بکنیم و فرقی ندارد که معتاد باشد و یا سالم، چه پیر باشد و چه جوان، چه زن باشد وچه مرد، چه سواد داشته باشد وچه بی سواد و….
در پایان پرسید: چرا خودت به سازمان نمی پیوندی؟ گفتم من که درخط مقدم هستم و در داخل بیشتر موثر و کارآیی و فعالیت دارم و با جان و زندگیم بازی می کنم، چند وقت پیش ملا محمد ربیعی کشته شد شما کجا بودید(1)؟ شما که رزمنده زیاد دارید و هر کسی برای جا و محل خودش مناسب است. بهتر است من داخل باشم هم مراقب خانواده ام باشم، و درحد توان هم به سازمان و مردم خدمت کنم و….
عصر روز نام گذاری با علی در حیاط قدم می زدم که گفت: آیا دوست داری به زیارت امام حسین در کربلا برویم؟ بعد گفت: مرضیه به من گفت که به تواین پیشنهاد را بدهم. اما از من خواست اسم او را نیاورم وبگویم از طرف خودم است. ازاین سوال و رفتار غافلگیر شدم، ناراحت شدم و گفتم چرا قایم باشک بازی در می آورند؟! ، دیگه کمی گیج شده بودم در یک لحظه همه داستان از اول تا آخر در ذهنم رژه رفت… گفتم مرا برای کمک به رزمندگان گرسنه اینجا آوردند بعد شد جذب نفر بعد این برخوردهای عجیب و فریبکارانه و حالا زیارت امام حسین…ظاهرا امام حسین بخاطر حق طلبی و ایستادگی روی حرفش کشته شد و این موضوع که ربطی به طرز کار اینها ندارد….. علی گفت: بهتر است برویم هم در راه مناظر متعدد و جالبی خواهیم دید، و هم این سفر برای هر دوی ما یک خاطره تاریخی و ماندگار خواهد بود.گفتم هر طور شما می خواهید انجام بده مشکلی ندارم.
1375.12.25 ساعت 6 صبح آماده شدیم به طرف کربلا حرکت کنیم، از درب پایگاه همراه علی به بیرون آمدیم، یک مرتبه یک ستون ماشین پنچ تایی مدل بالای لندکروز همراه راننده و افراد لباس شخصی مسلح آماده حرکت را که پشت سر هم ردیف شده بود مشاهده کردم و یکه خوردم. یک عرب قد بلند کت وشلواری جلو آمد کمی خم شد و با احترام دست داد، و یکی از مجاهدین محافظ که تا آن لحظه ندیده بودمش ترجمه می کرد: امروز شما مهمان ما هستید با هم به کربلا می رویم و غروب بر می گردیم امیدوارم سفر خوبی برای شما باشد، متشکرم.
من و علی در یک خودرو که در وسط ستون قرار داشت به دستور علیرضا سوار شدیم وجملگی به طرف کربلا به حرکت در آمدیم، در بین راه به علی گفتم این همه خودرو برای چه راه انداخته اند؟! مگر اینها نمی گویند رزمندگان گرسنه هستند؟! نکند ما خیلی مهم بودیم و خودمان خبر نداشتیم، این همه محافظ عراقی و مجاهد ایرانی برای چه دنبال ما راه افتاده اند؟! اینها چرا جو سازی می کنند ما را خر کنند که چه بشود؟! بعد بشوخی گفتم اگر اینها ما را با این کارهای مسخره و احمقانه شان امروز به کشتن ندهند شاید هر کداممان صد سال عمر کنیم.و……
در بین راه نفرات ستون با تمپو(بی سیم دستی) هماهنگی کردند و به کنار جاده کشیدند، زیر چند درخت استراحت کوتاهی کردیم و صبحانه خوردیم. ساعت نزدیک یازده به شهر کربلا و آرامگاه امام حسین رسیدیم در آنجا نیروهای امنیتی عراق حضور داشتند و جلوی ما حرکت می کردند. با برخوردی بسیار خشن و توهین آمیز مردم عادی را که برای زیارت آمده بودند را به اطراف می رانند، آن مردمان نگونبخت با ترس و دلهره به کناری می دویدند و راه را برای ما باز می کردند من از این طرز برخورد ها بسیار ناراحت و دل آزرده شدم. باید می بودید و می دیدید.
به آرامگاه و محل اصلی رسیدیم، علیرضا محل هایی که با گلوله سلاح های مختلفی سوراخ ،سوراخ شده بود به ما نشان می داد و توضیح میداد: این جنایت آخوندها و پاسداران است، مردم بی گناه به امام حسین پناه آورده بودند ولی پاسداران به اینجا هجوم آوردند، بدون هیچ رحمی وبا شقاوت تمام آنها را قتل عام کردند.
کار به راست و دروغ بودن تهمت های علیرضا ندارم و گناه آن گردن خودش و تشکیلاتش. من نمی دانم آمر و عاملان آن اقدام وحشیانه چه کسانی بوده اند، و چه افرادی در درون آرامگاه به قتل رسیده بودند؟ ولی هر چه بود یک جنایت بود و از نظر من مردود و غیر قابل قبول، آثار گلوله های زیادی روی در و دیوار مرقد امام حسین به چشم می خورد، یک لنگه از درب آرامگاه هم به سرقت رفته بود. پیش خودم گفتم امام حسین برای چندمین بار با ضرب شمشیر و گلوله شهید شده.
به یاد زمان جنگ ایران و عراق افتادم، که رژیم چقدرشعار« کربلا کربلا ما داریم می آیم» سر می داد و با این شعار فریبکارانه چقدر جوانان مملکت را به کشتن دادند و به تباهی کشاندند. حالا که به اینجا آمده ام در دل بیابان سوزان و در این شهر چیزهای متناقض زیادی بذهنم خطور میکند. یک شخصیت تاریخی که برای خیلی ها منبع الهام مبارزاتی بوده و بعد روی آن قبه و بارگاه درست کرده اند و در اطرافش پراز انسانهای گرسنه که در حال تکدی در خیابانها سرگردانند و دوکشوری که در حال جنگ بوده اند و امروز ما در طرف دشمن به زیارت میرویم و بعد ریاکاری این آدمهایی که من با آنها به اینجا آمده ام و….
بعد از زیارت ما را به یک سالن در حیاط آرامگاه بردند، در آنجا شیخی یک پارچ آب آورد وگفته شد که مربوط به چاه آب خانه امام علی است و به هر نفر یک لیوان تعارف کرد، بعد از نوشیدن آب و استراحت کوتاهی به زیارت محل دیگری رفتیم، فکر کنم حضرت عباس بود. در بازار نزدیک آرامگاه علی رضا ده عدد جا نمازی،ده عدد مهر نماز و بیست عدد تسبیح خریداری کرد و به من داد که به عنوان هدیه و سوغاتی به دوستان و خانواده ام بدهم. بعد از اتمام زیارت به طرف بغداد به راه افتادیم و غروب به پایگاه رسیدیم. درآن روز علیرغم همه تناقضات کلی از سازمان وتک تک مسئولین مربوطه تشکر و قدر دانی کردم.
در 27اسفند1375 از خواب بیدار شدیم با شهرام و سعید و علی رضا و مرضیه که در آن دو هفته هم زحمت زیادی کشیدند و هم مغز شوئی لازم را کرده بودند برای همه چیز تشکر و قدر دانی به عمل آمد در آنجا مرضیه چند نامه و بسته به من داد و آدرسی در بلوچستان تا فردی را به سازمان وصل کنم، سپس مردان مجاهد را در آغوش گرفتیم وخداحافظی کردیم. سواریک لندکروز مدل بالا با رانندگی عادل نامی که عرب و مامور استخبارات عراق بود به طرف نقطه ای که روز اول وارد خاک عراق شده بودیم حرکت کردیم، بعد از پشت سر گذاشتن چند شهر ودر نهایت خانقین به پاسگاه مرزی نفت خانه عراق رسیدیم، در آنجا عادل سفارش لازم را به مسئول مربوطه کرد و با ما خداحافظی کرد و رفت.
هوا گرگ و میش شد، از پاسگاه عراقی به طرف ایران حرکت کردیم. علی جلو حرکت می کرد که در میدان مین اشتباهی رفت و چیزی نمانده بود هر دویمان با انفجار مین از بین برویم، برگشتیم و دوباره باکلی تلاش معبر را پیدا کردیم، نزدیک جاده قصرشیرین به نفت شهر جلوتر از ما صدای آدم شنیدیم نشستیم، متوجه شدیم نیروهای ایرانی کمین گذاشته بودند، آنها واضح و روشن ما را دیدند و اگر شلیک می کردند هر دویمان در دم کشته می شدیم، بعد نمیدانم به چه علت یک چوب کبریت روش به هوا پرت کردند و یکی از آنها شروع به خواندن ترانه ای کرد، با این اقدام به ما هشدار دادند که جلوتر نرویم ،عقب گرد کرده و از سمت دیگری ادامه دادیم. ساعت 9 صبح به نزدیک ارتفاعات بان سیران رسیده بودیم. ساعت ده صبح در نقطه ای بودیم که زمان حرکتمان به عراق به دوستان وعده دیدار داده بودیم.
علی دنبال آب رفت ومن در شیاری نشسته بودم که بین خواب و بیداری صدای به گوشم رسید یک مرتبه دیدم یکی از دوستان به نام ا- پ است، همدیگر را در آغوش گرفتیم و غرق بوسه کردیم. احوال دوستان مجاهد را پرسید ما هم گفتیم خوب هستند و سلام رساندن، مدتی بعد علی و آن یکی دوست که با یک جیپ لندرورهمراه ا- پ آمده بود رسیدند بعد از چاق سلامتی مختصرا گزارشی دادم، شماره تلفن آلمان و سوغاتی ها را ریختم وسط که یکی از دوستان اعتراض کرد، گفت: نباید چیز های که مجاهدین به تو گفته اند را به ما بگویید. گفتم آقا جان من رو هستم و خوشم از این قایم باشک بازیها نمی آید. یک مرتبه دیدم هم علی وهم ا- پ گفتند: این شماره تلفن به ما هم داده و هیچ فرقی با هم ندارند، کجایش ویژه است؟. گفتم نمی دانم.
کمی داغ کرده بودم رو کردم به همگی و گفتم آقا جان اینها یک جای کارشان اشکال دارد، اینها من را تا آنجا کشاندند قبلا نامه دادند و پیغام فرستادند بودند و گفته بودند رزمندگان گرسنه هستند. رفتم آنجا خبری از این حرفها نبود، خبری از هتل هم نبود، بجای روبرو شدن با یکسری آدم انقلابی با یکسری آدم چاپلوس و متکبر روبرو شدیم. ظاهرا مبارزه آنها هم به دیدن ویدئو و زیارت و امثالهم خلاصه میشود. همان جا به همه و بخصوص به علی گفتم آنها خواستند با این شگرد من را پیش خوشان بکشند، ولی از طرف من به آنها بگو ما مردان کوهستانیم و صحنه مبارزه واقعی آنجاست و نه در بغداد. دوستان اعتراض کردند و به علی گفتند هیچ وقت این حرف ها را به آنها نزن خوبیت ندارد…
همه مان یک مشت آدمهای ساده ای بودیم وغافل ازشگردهای این جریان. فکرمی کردیم باید خیلی هم به اینها احترام بگذاریم و مراقب باشیم اگر حرف حقی هم میخواهیم بزنیم توهین تلقی نشود.
علیرغم همه حرفها به علی گفتم اگر کسی پیدا شد و خواست به مجاهدین بپیوندد، من تلاش خودم را می کنم ولی بدون دروغ و فریب، با انصاف و صادقانه با طرف صحبت می کنم، بعد پیش تو می فرستم و اگر نبود هم که هیچی. خداحافظی کردیم وما سه نفر راه افتادیم وعلی خسته و کوفته را تنها دردامنه کوه بان سیران رها کردیم و سپس به گیلانغرب و روز بعد به منزل خود در سرپل ذهاب رفتم.
در اواسط فروردن 1376 یک روز به اکبرآماهی برخوردم وضعیت آشفته ای داشت. جوانی بود که دوران نظام وظیفه را پشت سر گذاشته بود، مادرش تازه فوت کرده بود و پدر پیرش با یک مغازه کوچک خرج زندکی روزمره یک خانواده را تامین می کرد، اکبر از نظر اقتصادی وضع چندان خوبی نداشت و به خاطر هزاران مشکل که تمام مردم و بخصوص جوانان ما در جامعه ملا زده گرفتار آن هستند روز را به شب می رساند و….
اکبر گرفتار مواد مخدر شده بود، او را به کناری کشیده و شروع به صحبت با او کردم، بعد از آن دو سه بار دیگر هم با او صحبت کردم. موضوع پیوستن به سازمان را با او در میان گذاشتم و او گفت برای خلاصی از چنگ مواد مخدر حاضر است به جهنم هم برود تا نجات پیدا کند، قول شرف وناموس هم داد که پیش هیچ کس صحبتی نمی کند و این راز بین ما دو نفر باقی می ماند، و گفت تا آخر عمرش مدیون من هست چرا که به او کمک کردم. سرانجام مقداری پول به او دادم. او هم رفت هم لباس و کفش برای خودش گرفت و هم برای آخرین بار مواد! تا بتواند در بین راه استفاده کند و دچار مشکل بین راهی نشود. یک سواری کرایه از سرپل ذهاب تا گیلانغرب برایش گرفتم ، با دوستان هماهنگی کردم و آنها او را به کوه بان سیران نزد علی بردند و بعد از وصل به علی با هم به عراق و سازمان پیوستند.
یک شنبه 18 خردا د 1393 برابر با 8 ژوئن 2014
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
منبع:پژواک ایران