روایت دردهای من (قسمت ششم)
…آخر فروردین 1376 به یکی از ماموریتهائی که سازمان در سفر به بغداد به من سپرده بود برای انتقال چند نفر به بلوچستان رفتم. از مشاهده فقر وبدبختی مردم آن دیار نازنین افسرده شده وقلبم به درد آمده بود… در کلبه خرابه ای در دهی نزدیک شهرستان خاش(محل ماموریت) به انتظار نشسته بودم و با یک رادیوی عاریتی گرفته به صدای مجاهد گوش می کردم. من که در ماموریت بودم با تعجب شنیدم که پیامی به حیدر بخشایند 176(حقیر)خوانده شد که در اسرع وقت به سر قرار بروم (یعنی به بغداد). اگر چه هیچ دل خوشی از آنها نداشتم و رفتارهای سراپا فریبکارانه شان هنوز از ذهنم خارج نشده بود اما چون هنوز فکر میکردم در راستای مبارزه با ملایان است تصمیم گرفتم که بعد از اتمام ماموریت بلوچستان دوباره به عراق بروم. در روزهای بعد هم مرتبا پیام تکرار میشد.
در همان روزها از رادیو شنیدم دادگاه میکونوس سران جمهوری اسلامی را بخاطر ترور رهبران حزب دموکرات ایران محکوم کرده و ملای جنایتکار خامنه ای هم منکر شد و آن را توطئه استکبار نامید.
در بلوچستان چند روز منتظر دیدن یک فرد بلوچ که قبلا بعنوان قاچاقچی برای سازمان کار میکرده و دقیقا هم معلوم نبود کجاست و کی به محل قرار می آید، بودم. اگر آشنایی داشته باشید میدانید که چنین قرارهایی چقدر حساس و خطرناک است(فردی غریبه در دهات خاش…) اما مثل همیشه جان انسانها کمترین ارزشی برای آنها نداشت… تا بالاخره یک روز غروب نیروی انتظامی دور خانه ای که من و دوستم ر- م در آن بودیم را محاصره کرده و ما را بازداشت و با خود به شهر خاش بردند. در پاسگاه پرسیدند: اینجا چه کار دارید؟ گفتیم برای خرید لباسهای دست دوم (تاناکورا) آمده ایم، افسر نیروی انتظامی گفت: دیر وقت است امشب بازداشت هستید و فردا شما را به دادگاه می فرستیم ولی گزارش داده اند شما از منافقین هستید، ما هم گفتیم این درست نیست و خود را افراد عادی جلوه دادیم.
در بازداشتگاه باهم مشورت و نتیجه گرفتیم که باید هر طورشده فرار کنیم و خودمان را از دست آنها نجات بدهیم… دوستم به بهانه دستشوئی نگهبان را صدا زد و از کنار توالت خودش را به حیاط و سپس بیرون کشید و فرار کرد… نگهبانان متوجه شدند و مرا به محل دیگری منتقل کردند. صبح روز بعد نگهبانان مرا نزد افسری بردند. پرسید برای چه به خاش و آن روستا آمده اید؟ همین که شروع کردم جواب سوال را بدهم، یک مرتبه گفت: تو کرد هستی؟ گفتم بله. گفت: من هم کرد هستم و دست بر قضا اهل منطقه کرند غرب بود، بعد از کلی گپ زدن برای محکم کاری گفتم من شاکی هستم، افسر گفت: می توانید شکایت کنید درآنجا شکایت نامه نوشتم و تحویل دادم. حکم آزادی من صادر شد. افسر گفت: چرا دوستت فرارکرد؟ گفتم ما ترسیده بودیم… اتفاقا دوست ما که به زاهدان رفته بود همان روز به پاسگاه برگشت و پیش من آمد و گفت هر چه فکر کردم نتوانستم تنهایت بگذارم… و به ترتیبی که توضیح دادم توسط آن افسر هم ولایتی از آن مخمصه نجات پیدا کردیم…. اگر چه در راه بازگشت با ظن مواد مخدر دوباره بازداشت شدیم و…نهایتا به کرمانشاه رسیدیم.
مدتی از پیوستن اکبرآماهی به سازمان می گذشت، در همان روزها پدر پیرش جویای احوال او از من شد و متعاقبا توضیح داد که در جریان همه ماجرا از ترک اعتیاد گرفته تا فرستادنش به نزد مجاهدین خبر دارد!
از زمانی که از عراق و نزد مجاهدین برگشته بودم با همرزمان دیگر هر چه در توان داشتیم انجام میدادیم ازجمله رساندن نامه ها و بسته ها بدست چند هوادار و کارهای تبلیغی و تا پیدا کردن افراد مستعد و کله پزی آنها برای اعزام به عراق. حرفهایی تحویل آنها میدادیم (انقلاب ایدئولوژیک، رهایی زنان …) که نه خودمان قبول داشتیم و نه مفهوم بود(خدا ما را ببخشد) چندین نفر را هم اعزام کردیم وتعدادی هم بدلیل مشکلات راه و مسائل امنیتی موفق نشده و بازگشتند.
دو سه هفته ای از اردیبهشت گذشته بود، دراسلام آباد بودم که گذرم به میدان اصلی شهر افتاد از جلوی یک دکه روزنامه فروشی رد می شدم که چشمم به صفحه اول روزنامه کیهان افتاد که عکس جنازه ای سنگ چین شده ای همراه نوشته ای با این مضمون و با خط درشت نوشته شده بود: منافقی که بدست هم تیمش به هلاکت رسید. روزنامه را خریدم و به کناری پناه برده و آن را مطالعه کردم. نوشته بود مجاهد «عباس دلنواز» به دست هم تیمش عسکر در ارتفاعات و کوه های منطقه گیلانغرب کشته شده است. جگرم آتش گرفت و نمی دانستم که چه کار کنم، با سرعت به مخابرات رفتم و به یکی از دوستان در گیلانغرب زنگ زدم، دوستم گوشی را که برداشت پرسید: خبر داری چه اتفاقی افتاده؟ گفتم بله همین حالا از طریق روزنامه کیهان مطلع شدم.
پرسیدم جریان از چه قرار بوده؟ گفت: باید از نزدیک با هم صحبت کنیم روز بعد درسرپل ذهاب به هم ملحق شدیم در آنجا گفت: دو عضو مجاهد به نام عباس دلنواز اهل اسلام آباد غرب وعسکر نامی اهل روستایی نزدیک گیلانغرب از طریق معبری که گروه ما از آن تردد می کرد وارد ایران شدند (همان معبری که با فشار از ما گرفتند و قول دادند به کسی نخواهند داد!)
به روستا و منزل پدر عسکر رفته بودند در آنجا داماد خانواده عسکر که یک پاسدار بوده شروع به توهین به مسعود و مریم می کند و به هر دوی آنها می گوید بروید دنبال زندگیتان عباس ناراحت شده و اعتراض می کند، از خانه بیرون می رود و به عسکر می گوید توی کوه بعدا به من ملحق بشو. (با دقت بخوانید) در فاصله کوتاهی داماد پاسدار، نظر عسکر را که بیش از پانزده سال در سازمان بوده و انقلاب ایدئولوژیک مریمی هم کرده بود را تغییر میدهد، عسکر به کوه می رود و به نوبت یکی نگهبانی و مراقبت می کند ودیگری استراحت. نوبت عباس می رسد و به خواب فرو می رود عسکر چند گلوله به عباس شلیک می کند و بعد از کشتن او جنازه اش را سنگ چین می کند که جانورها جنازه را نخورند و بعد به روستا و پیش داماد پاسدار می رود و به این شکل فجیع عباس دلنواز بوسیله یک انقلابی مریمی جانش را از دست می دهد…. عسکر را هم به شهر گیلانغرب می برند و در آنجا نیروهای اطلاعاتی یک دسته گل به گردنش آویزان کرده و در خیابانهای شهر می چرخانند و متعاقبا در ایست بازرسی سه راهی “گورسفید” به گیلانغرب، قصر شیرین، سرپل ذهاب مشغول به مزدوری شده و به چک وبازرسی خودروها میپردازد.
اگر چه همیشه و در نمونه های متعدد رجوی تلاش کرده تمامی اخبار مربوط به این وقایع را وارونه جلوه دهد، که گویا فرد تازه واردی بصورت نفوذی وارد سازمان شده اما در تمامی موارد( هاشم هاشمی و نصیر، حیدر و فرمانده اش، یا تیم عملیاتی خانم ها و…..) این افراد حداقل 7- 6 سال در سازمان سابقه داشته اند و بخاطر بی محتوایی مفرط دراولین برخورد با دنیای بیرون کاملا نظرشان برگشته و به چنین روزگاری دچار میشوند. این جور نمونه ها را فقط در دکان آقای رجوی می توان دید.
خوب است همین جا اشاره کنم که عسکر در سال 2003 با نیروهای جنایتکار رژیم برای انجام ماموریتی بعد از سقوط صدام به عراق وارد میشود و در اثر بیماری یا حادثه ای می میرد. بعد از این واقعه سازمان سوء استفاده چی با خانواده عباس تماس می گیرند و به آنها میگویند که آنها عسکر را کشته و انتقام خون پسرشان را گرفته اند!
چند روز بعد از این اتفاق در اسلام آباد سر ظهر همراه پسرعمویم جهانشاه به پمپ بنزین رفتیم درحال سوخت گیری بودیم که یک سواری کرایه آشنا که مسافران را از سرپل ذهاب به کرمانشاه می رساند و بارها او را دربست کرایه کرده بودم کنار ما ایست کرد که سوخت گیری کند، به محض دیدن من یکه خورد و گفت: ای آقا علی بخش شما اینجا چه کار می کنید؟ مگر شما به منافقین نپیوستید؟ پسر عموی من رنگش پرید و شوکه شد! مسلح بودم با خون سردی زیپ کاپشن ام را پایین دادم و تا اگر موضوع جدی شد درگیرشوم.
رو به راننده کرایه گفتم منافق کسانی هستند که هشت سال به جنگ ادامه دادند و مردم را به کشتن دادند و ایران را نابود کردند، منافق کسی است که هر روز جوانان این مملکت را زندان و شکنجه و به چوبه دار می کشد، یادت نرود چه به من گفتی یک روز باید جواب این توهینت را پس بدهی ، راننده دست و پایش را گم کرد و شروع به عذر خواهی کرد که منظوری نداشته و خیلی ها تو را می شناسند و این خبر بین مردم پخش شده و توی کوچه و بازار شهرسرپل ذهاب سر زبان هاست.
…بعد از طی مسافتی از هم جدا شده وبه خانه آشنایی رفتم.
شب هنگام به منزل عمویم رفتم و با جهانشاه مشغول صحبت درباره اینکه چه باید بکنم شدیم. من با توجه به وضعیت پیش آمده نظرم این بود که به سازمان بپیوندم و… جهانشاه هم مرا نصیحت میکرد و میگفت شنیده که آنها سازمان خوبی نیستند و مزدور صدام شده اند و اصرار داشت که اینکار را نکنم و مثلا به خارجه بروم.
از زمانی که رانند کرایه آن اطلاعات ذیقیمت را در اختیارم گذاشت باعث شد به خودم بیایم به کرمانشاه رفته و در منزل یک فامیل مخفی شدم. چند روز بعد یکی از دوستان به دیدنم آمد و گفت: شانس آوردی که در منزل نبودی ما همگی لو رفته ایم و اطلاعات کرمانشاه و گیلانغرب به منزل چند دوست و همرزم هجوم برده اند و در یک هماهنگی چند خانه را بازرسی و بعضی از دوستان را دستگیر و با خود برده اند. وی تاکید کرد به عراق برو هم خودت را نجات بده و هم به سازمان گزارش کن.
…روزهای پایانی اردیبهشت 1376 با دوستی به نام ب – ق ساعت ده صبح به بانک ملی در محله مسکن کرمانشاه مراجعه کردیم و تمام پولهایی را که داشتم و از پدر به من رسیده بود سپه چک پانصد هزار تومانی که در مجموع 26 برگ شد، معادل 13 میلیون تومان تحویل گرفتم و به منزل ب – ق که خواهرش اوایل انقلاب سه سال و نیم زندان بخاطر پخش نشریه مجاهد تحمل کرده بود رفتیم و تمام سپه چک ها را با پلاستیک آب بندی کردم که آسیبی نبیند و به کمرم بستم . آماده حرکت به عراق بودم. به دوستان سفارشاتی کردم که حواسشان جمع باشد.
با کمک جهانشاه به منطقه خودمان در روستای هورو رفتم در آنجا مادرم و اعضای دیگر خانواده که مشغول وجین مزرعه نخود بودند ملاقات کردم خواهر کوچکتر هفت ساله بود(همان خواهری که بعدها شکنجه گران رجوی بدترین فحشها را نثارش میکردند)، برادر بزرگتر از او نه ساله و دیگری یازده ساله همه زیر آفتاب سوزان سیاه و سوخته شده بودند همه را بوسیدم و سفارش کردم همدیگر را اذیت نکند و مادر را حرص ندهند، درلحظه خداحافظی گفتم جایی میروم و تا چند روز دیگر بر می گردم مادر حس کرده بود و با ترس و دلهره مرا کناری کشید و سوگندم داد که چه اتفاقی افتاده؟ که کلی او را دلداری دادم ودست های تاول زده و زحمت کشش را بوسیدم و قانع شد خبری نیست، از آن زمان تا حالا 18 سال می گذرد و هنوز آن چند روز فرا نرسیده.
غروب آن روز به شهر سرپل ذهاب رسیدم، به منزل دوستی رفتم روز بعد غروب با یک وانت بار سفید رنگ آماده حرکت، کلاشینکف و نارنجک ها و فشنگ ها را جا سازی کردیم و فقط کلت کمری برتا را آماده در کمر نگه داشتم و از راه هایی که ایست بازرسی نداشتند دربین جاده قصر شیرین به خسروی پیاده شدم دربین راه به راننده و یک فامیل که همراهم بود و برای سازمان فعالیت زیادی با من انجام داده بودند سفارش کردم مواظب خودشان باشند. آنها را بوسیدم و به «ارتفاعات اق داغ» پشت شهر قصر شیرین زدم.
نزدیک به میدان های مین سر و صدا می آمد نشستم دیدم یک ستون انسان از کوه سرازیر و جلوتر از من ظاهر و نزدیک شدند صدا زدم کی هستید؟ دیدم کولبرهستند، کارتونهای ویسکی حمل می کردند با سر دسته آنها که یک کرد عراقی بود صحبت کردم گفت: جلو تر میدان های مین است نباید بروید چون بلد نیستید و کشته می شوید صبر کن و منتظر باش تا یک ساعت دیگر برمی گردیم و تو را با خودمان می بریم. ساعتی بعد از وسط میدان های مین همراه کولبرها در حال بالا رفتن از ارتفاعات بودم … به محض اینکه ارتفاعات اق داغ را پشت سر گذاشتیم ، خودم را عقب کشیدم و به سمت چپ به طرف شهر خانقین عراق پیچیدم و دور شدم.
شاخص خود را چراغ های شهر خانقین عراق که از دور دست سو سو می زدند قرار دادم و به طرف آنها حرکت کردم، نزدیک صبح به پاسگاهی رسیدم فکر کردم که پاسگاه عراق است و نزدیک شدم و صدا زدم یک مرتبه از روی پشت بام صدایی به فارسی داد زد «ایست» بسرعت برگشتم و آنها منطقه را به رگبار بستند…
صبح شده بود… از پشت پاسگاه مرزی ایران به طرف خاک عراق حرکت کردم آبم هم تمام شده بود بعد از مدتی راه پیمایی در نهایت به نیروهای عراقی بر خوردم. محاصره کردند و بعد از اینکه سلاح ها یم را گرفتند با لگد و مشت حسابی پذیرائی به عمل آوردند…
نظامیان عراقی و نیروهای مخابرات(اطلاعات ارتش) زمانی اجازه صحبت کردن دادند که بدنم کبود و از دماغم خون جاری بود و به زحمت به آنها حالی کردم که «جماعت المجاهدین الرجوی» هستم، آنها فکر کرده بودند من کرد عراق و از نیروهای جلال طالبانی هستم چون از خاک کردستان وارد عراق شده بودم و نه خاک ایران.
مرا با یک خودروی پاترول خاکی رنگ مخابرات همراه چهار افسرنظامی دیگر به استخبارات خانقین بردند، در آنجا من و تجهیزاتم را تحویل مسئول استخبارات دادند و مسئول مربوطه عذر خواهی کرد… به استراحت پرداختم.
روز بعد عدنان رابط استخبارات و مجاهدین با خودروی مدل بالای سازمان به سراغم آمد و مرا به بغداد رساند در بغداد مرا به هتلی در نزدیکی پایگاه مجاهدین برد و گفت: باید یک شب آنجا استراحت کنم و روز بعد سراغم خواهد آمد وسایل و تجهیزاتم را در داخل خودرو گذاشت، فقط برای دفاع از خود کلت همراهم بود و قبول نکردم در ماشین جا بگذارم. روز بعد عدنان مرا به پایگاه مجاهدین و همان ساختمانی که یک بار با علی رفته بودم برد و در آنجا من وشهرام مجاهد دو آتشه همدیگر را در آغوش گرفتیم.
بعد از کمی استراحت مفصلا جریان لو رفتن و دستگیر شدن و قرار گرفتن همرزمان زیر شکنجه را برای شهرام تشریح کردم در آخر متوجه شدم انگار نه انگار، خیلی آرام و بی احساس و بی خیال گوش می کرد و یادداشت بر می داشت.
۵ خرداد 1376 ساعت 8 صبح شهرام مرا صدا زد وارد اتاقی شدم که بار اول مرضیه و علیرضا را ملاقات کرده بودم درآن اتاق یک زن و مرد که لباس نظامی به تن داشتند را برای اولین بار ملاقات کردم، شهرام گفت: برادر حسین و خواهر حشمت هستند(حسین ربوبی یا فضلی و فائزه حصاری) بودند بعد از چاق سلامتی فضلی چند برگه آ چهار از کیف دستی قهوه ای رنگش در آورد و گفت: اینها را بخوان و امضاء کن، پرسیدم چی را امضاء کنم؟ گفت: خودت بخوان من که اصلا آمادگی این کاغذ بازیها را نداشتم نگاهی به برگه فرم ها که یکی شان در حد دو خط نوشته شده بود انداختم. روی یکی از اولین جملات ترمز کردم: «زنای محصنه اعدام است»! گفتم این چه رابطی به من دارد؟! گفت: ما آمده ایم تورا با خودمان به یکی از قرارگاه ها ببریم!! گفتم من فقط آمدم پیغام بیاورم که بچه ها را دستگیر کرده اند و لو رفتیم، می خواهم به سلیمانیه بروم و در آنجا زندگی بکنم من دوست ندارم ارتشی باشم هنگامی که سرباز بودم به من پیشنهاد دادند کادر شوم اما قبول نکردم، گفتند: آن صف باطل و دشمن بوده ولی این صف ارتش آزادیبخش و حق است، برگه ها را امضاء کن کمی آموزش می بینید و دو ماه دیگر تورا به داخل برای مامویت می فرستیم و…… در ادامه گفتم: در سلیمانیه هر کاری داشتید به من بسپارید با کمال میل انجام میدهم، اما آنها ول کن معامله نبودند و مرتبا اصرا میکردند و من هم انکار.
مردانه و شرافتمندانه میگویم آنها حتی یک سوال در مورد لو رفتن بچه ها از من نپرسیدند، فقط و فقط تمرکز کرده بودند روی اینکه به هر وسیله ای شده از من امضاء بگیرند و بالاخره هم نتوانستند. جلسه را تمام کردند و ظهر که نهار خوردیم شهرام گفت: برو طبقه بالا هر چه همراه داری بیار طبقه پایین . وسایلم را آوردم، شهرام هم سلاح ها و نارنجک و خنجرم که روز اول دم درب پایگاه از من گرفته بود آورد و گذاشت روی میز و حسین فضلی و فائزه همه را چک کردند و در آنجا سپه چک ها بانک ملی ایران را باز کردند و دهانشان باز شد، پرسیدند این برای چی است: گفتم می خواهم بروم سلیمانیه و با آن تجارت کنم همه را گرفتند و حسین فضلی گفت: خیلی خوب اینها به عنوان امانت پیش ما می ماند و خیالت راحت باشد هر زمان به سلامت رفتی به شما صحیح و سالم تحویل می دهیم.
نمیدانستم چکار کنم. احساس میکردم مثل بچه دهاتیها که گیر بچه های قالتاق شهری می افتد گیج شده بودم.
یک هفته نوارهای ویدئو از ارتششان و مناسبهای درونی گذاشتند ولی کارآئی نداشت تا اینکه یک روز رفتم طبقه پایین برای نهار شهرام بعد از صرف نهار گفت: از این به بعد غذا را برایت می آورم که در اتاقت غذا بخوری! غروب هم از رفتنم به حیاط خلوت جلو گیری کردند! شهرام گفت: حق ندارم از اتاق بیرون بیایم و محترمانه مرا بازداشت کردند وتحت فشار قرار دادند که برگه فرم های حسین فضلی را امضاء کنم بارها و بارها از من خواستند ولی زیر بار نرفتم.
بارها درخواست ملاقات با علی را کردم و آنها توجهی نشان نمی دادند. تقریبا 45 روز گذشته بود و ده ها بار حسین فضلی و حشمت و بخصوص شهرام برگه فرم ها را آوردند که امضاء کنم زیر بار نرفتم، تا اینکه یک روز ساعت ده علی آمد همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم، در آن ملاقات متوجه شدم علی لاغرتر از قبل شده و خیلی ناراحت و پکر است، بعد از کلی گفتگو و توضیح جریان لو رفتن مان، قطرات اشک از روی گونه های خسته و رنگ پریده علی به پایین می چکید.
علی گفت برای چه آمدید؟! گفتم کمال- پ اصرار کرد خودم را نجات بدهم گرفتار نشوم و بیایم هم تو را ملاقات کنم و هم به سازمان گزارش کنم که چه اتفاقی برای گروه افتاده. بعد تنظیم رابطه ای که مجاهدین طی آنمدت کرده بودند را گفتم و اینکه مرا بازداشت کرده اند. علی درگوشی و به آرامی گفت، هیچ راهی ندارید! مانده بودم چه بگویم هاج واج و با تعجب پرسیدم منظور شما چیست؟ علی گفت: مسئولین سازمان همان زن و مردی که چند بار به ملاقاتت آمدند به من گفتند یا باید امضاء کنی و یا اینکه تو را تحویل دولت عراق می دهند که غیر قانونی و بدون پاسپورت وارد کشورشان شده ای! داشتم سکته می کردم و نمی دانستم که چه کار کنم!! به علی گفته بودند که مرا قانع کند و کله شقی کنار بگذارم و اینکه اگر به زندان ابوغریب بفرستند از بین می روم و…
در آن روز علی گفت: مجاهدین معبر ما را لو دادند و من با آنها دعوا کردم و سوگند خوردم دیگر به ماموریت نمی روم چون قول شرف دادند ولی اینها که شرف ندارند و دو عضو سازمان رفتند و در یک درگیری کشته شدند، سازمان مجاهدین اطلاعیه داده و بین نیروهایشان به دروغ اعلام کرده بودند که در یک درگیری حماسی و نا برابر با یک گردان پاسدار درگیر و پس از به هلاکت و زخمی رساندن دها تن از آنان هر دو مجاهد قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل گردیده اند!! یک کلام حرف راست من از اینها نشنیدم.
جریان کشته شدن عباس به دست هم تیمش عسکر را توضیح دادم علی با شنیدن وقایع قفل کرد و چشمهایش از تعجب از حدقه بیرون زده بود، سپس علی ادامه داد که مجاهدین اکبر را بعد از تقریبا 40 روز ترک مواد مخدرسرحال کرده و به داخل ایران فرستادند، تا نفر به سازمان وصل کند وتعدادی نفر به نامهای «امیر- ز حمید- گ و احمد- و، و……. را در سر پل ذهاب با وعده های دروغی به سازمان آورده و حالا آنها در ورودی و یا پذیرش بسر می برند و از دست اکبر شاکی هستند. او به هر شخصی که رسیده بود گفته بود علی بخش در سازمان است و برای آنها کار می کند بخاطر همین است که یک روز پژو 405 مد روز زیر پایش است و روز بعد سایپا! اگر شما هم به سازمان بیایید بهترین خودروها را صاحب و حسابی پولدار می شوید و……..
بعد از کلی مشورت با علی به نتیجه رسیدیم که باید برگه «زنای محصنه» حسین فضلی و فائزه حصاری را امضاء کنم وبه قول خودشان بعد از دو ماه آموزش با هم به ماموریت برویم و دیگر به نزد آنها برنگردیم و به کردستان عراق برویم. اینطوری شد که مرا مجبور به امضای آن فرم های لعنتی کردند. روز بعد همراه علی سوار یک خودرو شدیم و با چند خودروی دیگر یک ستون تشکیل دادند و به طرف قرارگاه مجاهدین راه افتادیم درشهر خالص در داخل خودرو دور تا دور ما را پرده ضخیم آبی رنگ کشیدند و گفته شد نباید بیرون را نگاه کنیم! علی به آرامی و در گوشی گفت: داریم به قرارگاهی به نام قرارگاه اشرف می رویم.
شنبه 24خردا 1393 برابر با 14 ژوئن 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
منبع:پژواک ایران