روایت دردهای من…. قسمت شانزدهم ; تقریبا دوهفته ای ما سه دوست در آن زندان با هم بودیم که یک روز زندانبانان در هنگام صبحانه به کمال اطلاع دادند که احضار شده ای بعد از صبحانه او را بردند و چند ساعت بعد خسته و درمانده برگشت و کل نتیجه جلسه این بوده که حسن محصل پرسیده بود در آن دوهفته ما سه نفر در رابطه با چی صحبت کردیم و می خواهیم چه کار کنیم؟ چند روز بعد به کمال اطلاع دادند پتو وظرف غذا که یک یقلوی بیش نبود بر دارد و باید به محل دیگری منتقل شود و او را با خود بردند. در همان زمان علی هم برای بازجویی و استنطاق بردند و سوالاتی که ازعلی پرسیده بودند تکرار سوالاتی بود که چند روز قبل از کمال پرسیده بودند، چند روز بعد به هر دوی ما اعلام شد به محل دیگری منتقل می شویم و هر کدام جدا گانه با پتو و ظرف غذا و با چشم بند بردند که در آن زمان ما را ازهم جدا کردند من را به یک زندان دو اتاقه ی مناسب با فضای باز هوا خوری منتقل کردند.
کمال پ – گفت : حسن محصل وهمکارانش در پروسه بازجوئی ها ی تکراری و خسته کننده هر بار مرا دوره می کردند و هر بار خودم و خانواده و هر زمان اسم مردم را می آوردم کل مردم را مورد بدترین و رکیک ترین فحاشی ها و توهین ها قرار می دادند و می گفتند چرا با همکاران اطلاعاتیت قسمت ورودی سازمان را با آن وضع افتضاح به هم ریختید؟ پیش من به علی و تو(یعنی بنده) فحش های ناموسی و بد و بیراه به خواهر و مادر می دادند و می گفتند باید همه تون در برابر سازمان زانو بزندید و تسلیم بشید و بالا بیاری و بگوئی رژیم شما ها را با تطمیع پول و ……. فرستاده تا پذیرش و مناسبات پاک سازمان و تشکیلات را به هم بریزید و با گفتن اینکه سازمان مجاهدین انحصار طلب و دروغگو است و آدم ها را با حقه و فریب به دام خود می کشد وتشکیلات نا سالم و نا پاکی دارد، افراد جدید را که با انگیزه مبارزه!! با رژیم ملایان به سازمان پیوسته اند را دلسرد ونا امید کنید تا آنها هم از سازمان مثل خودتون ببرند! در این بین گاهی اوقات حسن محصل با عصبانیت و پرخاشگری به من حمله ور می شد و مورد ضرب و شتم قرار می داد و همکارانش هم با فریاد و داد و بیداد روی سرمن با سیلی و لگد به صورت و ساق پاهایم می کوبیدند ومی گفتند بالا بیار و اعتراف کن که مزدور رژیم هستی و باید روبه رو با دوستان و همکاران اطلاعاتیت بشوی و بگوئی آنها هم مزدور رژیم هستند و با هم تبانی کردید و پذیرش و یا ورودی را به آن طرز افتضاح به هم ریختید. در مقابل می گفتم: این منطقی نیست نه دوستان و نه خودم رژیمی نبودیم و نیستیم و مخالف صد در صد و ضد آخوندها و حکومت نکبت بارشان هستیم در مجموع “رعب و شوک” سلول انفرادی، تحقیر، توهین ، فحاشی های وبلاهای که شکنجه گران سازمان بر سر کمال و همچنین علی آورده بودند مشابه شکنجه و بلاهای بود که خودم آنها را تجربه کرده و پشت سر نهاده بودم.
اینجا هم بد نیست اشاره ای داشته باشم به پروسه ی بازجوئی و بهانه های بنی اسرائیلی شکنجه گران سازمان که ازعلی گرفته بودند علی گفت: در یکی از بازجوئی ها حسن محصل ادعا کرد که تمام بسته ها و نامه ها را به دست هواداران و کسانی که باید آنها را دریافت و تحویل می گرفتند نرساندی و همه وهمه را به ماموران و مزدوران وزارت اطلاعات تحویل دادی! در جواب گفتم خوب مگر شما در مقابل تک به تک بسته ها و نامه ها جواب دریافت نکردید؟ باید ایراد و اشکالاتی از من بگیرید که واقعی و منطقی باشد همین که این جمله از زبان و دهانم خارج شد حسن محصل بی شرف نزدیک شد و با قدرت تمام با مشت زد توی دماغم و برق از سرم پرید و خون جاری شد و گفت: تا تو باشی با مجاهد خلق بلبلی صحبت نکنی خودت را زیر ایفا پرت کردی خون کثیفت گردن سازمان بیفته؟ مادر خواهر …… با دوستان و همکاران اطلاعاتی ات !!! یعنی فقط دنبال بهانه بودند و یا بهر دلیلی دنبال کتک و سرکوبی ما بودند تا فقط حرفهای آنها را تکرار کنیم.
مشخصات زندان 2 اتاقه با هوا خوری مناسب:
ساختمان بازداشتگاه جدید همانند یک ویلا ساخته شده بود رو به شمال و 2 اتاق داشت یک راهرو کوچک همراه سرویس بهداشتی، یک اتاق به طول تقریبا 6 متر و عرض 4 مترسمت چپ بود و اتاق بعدی بخاطر راهرو و توالت و حمام کمی کوچکتربه نظر می رسید و اگر اشتباه نکنم 4 متر در 3 متر طول و عرض داشت موکت کاری و با رنگ سفید نقاشی شده بود و یک تلویزیون روی پایه ی که دروسط دیوارنسب شده بود قرار داشت با آنتن بلندی که روی پشت بام زندان قرار داشت کانالهای مانند الشباب تلویزیون عراق را اگر مشکلات فنی اجازه میداد تماشا می کردم. توالت و حمام با هم بودند ولی فضای مناسب داشت دور تا دور ساختمان کوچک حصار و دیوار کشی شده بود که هم دور ساختمان و هم کنار دیوارها ی آن به عرض یک متر همانند پیاده رو بتن کاری شده بود. دیوارهای هوا خوری به ارتفاع 6 متر به نظر می رسید و روی آن با سیم خاردارهای حلقوی پوشانده شده بود در محوطه هوا خوری چند باغچه کوچک داشت که با درختچه های خرزهره گل کاری شده بود خیلی تمیز ومناسب بود.
بهتر شدن شرایط زندان و زندانیان جدیدی که از راه رسیدند:
تنظیم رابطه زندانبانان کمی از قبل بهتر شد و شرایط زندان از نظرامکانات همچون هوا خوری، غذا، تلویزیون، یخچال برای خنک کردن آب، چراغ والور برای جوش آوردن آب و درست کردن چای و گرم کردن اتاق استراحت که تا آن روزگاربه هیچ عنوان خبری از آنان نبود و برای من در 28 ماه سیاه و بسیاردهشتناک که سپری کرده بودم همانند یک رویا شده بود، نمی دانم به چه دلیل وکدام استدلال یک مرتبه در اختیار من گذاشته شد. یک روز صبح حوالی ساعت ده بود که درب هوا خوری باز شد و سپس زندانبانان یک نفر زندانی را با چشم بند همراه پتو و ظرف غذا خوری وارد محوطه کردند و در آنجا چشم بند او را باز کردند و در پشت درب گذاشتند واز هوا خوری خارج شدند زندانی از اینکه چشم بندش را باز کردند و او را تنها گذاشته بودند به دور و بر خودش با ترس و دلهره، نگاه می کرد و نمی دانست در کجاست، گیج و منگ مانده بود و نمی دانست چکار کند، به پیشوازش رفتم.
گزارشی مختصر و کوتاه از شرح حال فرهاد و حمید:
“حمید م” اهل شهرستان خرمدره از توابع استان زنجان و از هم وطنان آذری بود قدی نزدیک به 180 سانتیمتر چهار شانه هیکلی پر و درشت داشت، زیر گردن و کمی از صورتش در بچگی سوخته بود و چشمانش کمی کج بودند آن بنده خدا تا زمانی که با من هم بند شد 18 ماه را در سلولهای انفرادی ویا هتل 4 ستاره رجوی گذرانده بود. یک برادرش در ابتدای دهه 60 یا اعدام و یا در درگیری با پاسداران جنایتکار در ایران کشته شده بود و برادر دیگرش اگر خطا نکنم «عباس و یا صادق م» از اعضائی قدیمی سازمان محسوب می شد که در جشنها و مراسم ها ی تشکیلات در اشرف ساز و یا شیپور می نواخت، حمید گفت: مشغول کار کشاورزی بودم پدر و مادرم که هر دو پیر و از کار افتاده اند سالهای زیادی بود که خبری از این داداشم نداشتند و همیشه و در همه حال در فکر دیدن او بودند فصل پاییزشروع شد و کارکشاورزی به اتمام رسیده بود با پدر و مادرم صحبت کردم گفتم میروم عراق دیدن و ملاقات داداش و براتون خبرسلامتی او را می آورم، آمدم اینجا گیر افتادم شاید تا حالا پدر و مادرم دق کردند و مردن چون سر وعده نتونستم بر گردم خرمدره پیش اونها. در زندان اینجا یک بار داداشم به ملاقاتم آمد از اینکه نمی توانست کمکم کند و مرا از زندان خارج کند اظهار همدری کرد و گفت کاری ازم بر نمی آد، با سازمان راست باش و هر چه ازت خواستند انجام بده و……. بنده خدا بیش از دو دهه برادرش را ندیده و از او اطلاع وخبری نداشتند با انگیزه ملاقات و دیدن برادر خودش را به آب و آتش زده بود و با بدبختی و مشکلات متعدد خودش را به عراق و سازمان رسانده بود به جای اینکه ازاو پذیرایی و حمایت بشود به برکت و یمن انقلاب ایدئولوژیک نزدیک به 2 سال در زندان تحت شکنجه جسمی و روحی روانی استقبال شایانی از او بعمل آورده بودند.
یکی دو روز بعد باز زندانبانان یک زندانی تازه وارد دیگر را پشت درب هوا خوری گذاشتند و رفتند.
“فرهاد س” اهل شهرستان سی سخت از توابع استان کهگیلویه وبویراحمد و از هم وطنان لر به حساب می آمد قدی نزدیک به 170 سانتیمتر و اندمی باریک و متوسط داشت مردی تحصیل کرده در رشته باستان شناسی و با زبان انگلیسی آشنائی داشت. او را نیز نزدیک به 20 ماه در سلولهای انفرادی دخمه اشرف عمرش را بر باد داده بودند. او گرایش و علاقه ی وافری به کمونیسم داشت و در مدت زمانی که با هم بودیم هر روز با هم در محوطه هوا خوری قدم می زدیم وبحث های داغ سیاسی، اجتماعی و…… می کردیم بیشتر بحثهایمان در رابطه با انقلاب ایدئولوژیک، استراتژی، سیاست و تشکیلات مجاهدین بود و اینکه عشق بازی یک زن شوهر دار با یک مرد که همسر داشته و با زور می خواهند لکه ننگ بر پیشانی کپره بسته خودشان را به عنوان انقلاب ایدئولوژیک به خورد ملت بدهند گفتگو می کردیم و یا اینکه سران سازمان سالها با دشمن مردم ایران صدام حسین هم پیمان استراتژیکی هستند وهمکاری تنگا تنگ و همه جانبه دارند و به آن افتخار می کنند و فخر می فروشند بحث و فحص وتبادل نظر می کردیم. یک هفته بعد و در فاصله چند روز ابتدا کمال و سپس علی را به پیش ما آوردند و به این ترتیب ما زندانیان مجموعا 5 نفر شدیم و تقریبا نزدیک به یک ماه و شاید هم بیشترگذاشتند با هم باشیم.
دیدن و ملاقات با فرهاد و حمید در تشکیلات:
فقط جهت اطلاع: بعد از آزاد شدن از زندان هم حمید و هم فرهاد را در جلسات و نشستهای مختلف می دیدم و با هم صحبت می کردیم یک روز در یکی از همان جلسات که مسئول جلسه مهدی ابریشمچی بود و در باره انقلاب ایدولوژیک مریمش زمین و سماء را به هم می بافت یک مرتبه رو به فرهاد که در جلسه حضور و روی صندلی بین افراد ساکت و آرام نشسته بود کرد و سبیل او را که خیلی کلفت و بلند بود با خنده و تمسخر مثال زد و گفت: نگاه کنید این آقا با این سبیل که قیافه شاه عباس به خودش داد ادعا دارد کمونیست است ، ترکیدن خنده حضاروهمه نگاها به فرهاد چرخید. فرهاد در حضور افراد متین و آرام بلند شد وگفت: مگر مبارزه شما با رژیم پشت سبیل کمونیستها و من بند شده که تا حالا نتونستید آخوندها را سرنگون کنید؟ چرا دارید با این توهین ها همه را به خنده کاذب وا می دارید؟ می توانستید جوک های دیگری برای خنداندن افراد بیان کنید. ابریشمچی تا بنا گوش سرخ و بور شد. در بین استراحت ده دقیقه ای که برای افراد در نظر گرفته بودند خودم را به فرهاد رساندم و با او اظهار همدردی کردم و از او تشکر کردم که با جوابی دندانشکن ابریشمچی را سر جای خود نشاند او که از دست آوردهای شگرف و تاریخی قرمساقی خود تعریف و تمجید می کرد در بین آن همه افراد بور و خار شد. من و فرهاد داشتیم در رابطه با جاکشی ابریشمچی صحبت می کردیم که فرمانده اش سر رسید و گفت باهات کار دارند و او را با خود برد از آن لحظه به بعد هیچگاه نه او را در تشکیلات و مناسبات مجاهدین دیدم ونه خبری از او شد.
حمید م- در زمان استراحت شرح حال محاکمه خودش را با خنده اینطور بیان داشت: این بی شرف ها مرا با مسخره بازی محاکمه کردند مهدی فیروزیان نقش دادستان را بازی کرد احمد حنیف نژاد و بتول رجائی رئیس دادگاه و حسن محصل و همکارانش هم شاکی خصوصی بودند بعد از اینکه مهدی فیروزیان با داد و بیداد و پرخاشگری که تا بنا گوش سرخ شده بود کلی توهین و فحاشی کرد و خواستار اعدامم شد و رئیس دادگاه هم مرا به اعدام محکوم کردند شوکه شدم و خیلی ترسیدم و باور کردم که اعدامم می کنند همانجا تب کردم و افتادم کف اتاق و تمام بدنم می لرزید و دندونک می زدم زندانبانان زیر بغلم را گرفتند و به سلول برگرداندند چند روز گریه کردم نه می تونستم بخوابم و نه می تونستم چیزی بخورم چند بار از زندانبانان درخواست قرآن کردم که برای آخرعمری نگاهی به قرآن بندازم شاید کمک کند و اعدامم نکند ولی گفتند ورود کتاب به زندان ممنوع است ولی یک روز عادل غذا آورد از او خواهش کردم و او یک قرآن برام آورد هر چه تلاش کردم بخوانم سردر نیاوردم چی نوشته و منصرف شدم چند وقت بعد مرا بردند پیش حسن محصل و عادل در آنجا گفتند عفو رهبری شامل حالم شده و باید چند برگه بنویسید و امضا کنید و من هم نوشتم و از مسعود رجوی که مرا عفو کرده بود تشکرو قدر دانی کردم. نمی دانم مسئولین و شکنجه گران باند با این سناریو و شکنجه روانی می خواسته اند چی را به حمید ثابت کنند؟ مثلا می خواستند بگویند تجربه شاه و شیخ را داریم و حالا روی دستان خون آلود ملاها بلند شده ایم و از آنها کمتر نباشیم بیشتر هستیم؟ دقیقا به یاد نمی آورم حمید و فرهاد را چقدر شکنجه کرده بودند ولی همین که نزدیک به دو سال در زندان و سلول انفرادی آنها را نگه داشته بودند و مورد بازجوئی و استنطاق شدید قرار گرفته بودند خودش گویاست و نیازبه تشریحش نیست هر انسان عاقلی می تواند درک و قضاوت منصفانه ی کند ومن در اینجا قضاوت را به خوانندگان واگذار می کنم.
احضار کردن دوستان جهت اخذ اعترافات تلویزیونی:
دو هفته ای گذشته بود که صبح و در هنگام صبحانه زندانبانان به کمال اطلاع دادند احضار شدی بعد ازصبحانه آماد شو که باهات کار دارند وما سه دوست دو باره دچار نگرانی ودلهره شدیم عصر آن روز کمال ژولیده و بهم ریخته برگشت. از این پیرمرد فرتوت و لاغراندام که بجزاستخوان و پوست چیزی ازش نمانده بود به زور و اجبار خواسته بودند جلوی دوربین فیلم برداری مصاحبه تلویزیونی ازش بگیرند و هر آنچه شکنجه گر قهار و قسی القلب حسن حسن زاده محصل سناریو نوشته و از قبل تایپ کرده و آماده داشته باید چند بار مطالب نوشته شده توسط مسئولین را می خوانده تا کمی حفظ کند و سپس با دوربین فیلم برداری روی سه پایه در گوشه اتاق بازجوئی که با یک پرده پارچه ی آبی رنگ و یک صندلی آماده برای فیلم بر داری اعتراف و اظهار کند که دستگاه وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی او را برای جاسوسی و کشتن رهبر سازمان مجاهدین آقای رجوی و…… به درون مناسبات سازمان مجاهدین نفوذ دادند، کمال هم زیر بار نمی رود و مورد ضرب و شتم و توهین و تحقیر و…..قرار گرفته بود.بعد از آن جریان به گوشه ای از اتاق و یا هوا خوری می رفت و می نشست در خود لول می شد و فرو می رفت و زار زار می گریست و نمی دانست چطوری و چگونه و با چه بهانه ای خودش را از دست جلادان نجات بدهد. دو باره او را احضار کردند عصر آن روز درب و داغان برگشت و باز یکی دو روز بعد دو باره او را خواستند و بردند. اینبار برای خلاصی از زجر و شکنج سالیان آنچه شکنجه گران خواسته بودند و القاء کرده بودند انجام داده بود. بعد از آن حادثه با من و علی و فرهاد و حمید زیاد صحبت نمی کرد و یکی دو روز بعد او را به زندانی دیگر منتقل وسپس آزاد و به پذیرش منتقل کرده بودند در مجموع اگر اشتباه نکنم بین 28 تا 30 ماه در زندان و سلول انفرادی با آن پروسه بازجویی و شکنجه شدن گذراند.
نوبت علی شد او را احضار کردند و همان سناریوی کمال را با او در پیش گرفتند بلایی سرش آورده بودند که به قول حسن محصل مرغان آسمان هم به حالش گریه می کردند. از اواسط سال 1374 تا زمانی که او را دستگیر کرده بودند هر روز و شب خدا، در بین راه بغداد به گیلانغرب در رفت و آمد بود طوری توجه مسئولین رابه خود جلب کرده و برانگیخته بود که روزی ابراهیم ذاکری در بغداد پایگاه جلال زاده سر میز غذا خوری با خنده و شوخی به او گفته بود «راننده اتوبوس» هر بار با یک کوله پشتی همراه سلاح و مهمات که گاهی بالغ بر 30 کیلو گرم وزن می شد چند شبانه روز پیاده دردشت و تپه ماهور، کوهستان وصخره و جنگل راه می رفت گرسنگی و تشنگی؛ گرما و سرما تحمل می کرد تا نامه ها و بسته های سازمان را به دست هواداران سازمان در داخل ایران برساند و از آن طرف نیز جواب نامه و بسته ها بهمراه هواداری که می خواست به مجاهدین بپیوندد به سازمان منتقل می کرد، در اثر پیاده روی زیاد بین انگشتان و کف پاهایش تاول زد و بارها پوست پاها وساییده شدن پوست بین رانهایش او را چند روز در کوه و بین درختان بلوط زمین گیر می کرد و نای حرکت نداشت تا کمی بهبود پیدا می کرد، با کتری کوچکی آب گرم می کرد تا دوش بگیرد و……….در آن روزگار و بعد از نزدیک به 30 ماه زندان انفرادی تحت فشار شدید قرار گرفته بود، شکنجه می شد و “باید” اعتراف تلویزیونی می کرد که وزارت اطلاعات او را برای ترور و کشتن رهبر پاک باز مقاومت به درون سازمان مجاهدین گسیل داده است! آیا به نظر شما درد آور نیست نمیدانم چی باید گفت؟ دقیقا اطلاع ندارم که در نهایت چی شد ولی تا روزی که با هم در یک اتاق بودیم زیر بار نرفت و بعدها هم یکی دو بار سوال کردم نتیجه مشخصی از او نگرفتم که آیا در بازجوئی ها و شکنجه ها ی که جهت اخذ اعترافات تلویزیونی اجباری بر او روا داشتند به شکنجه گران تمکین کرد و آیا پذیرفت مصاحبه کند یا نه؟ ولی فکر کنم زیر بار فشار و زور آنها نرفت، تسلیم یاوه گویی ها نشد و قبول نکرد. ای کاش آقای رجوی جرات کند و آن نوارها را پخش کند آنگاه همه چیز روشن خواهد شد.
جابجایی به زندان دیگری:
بعد از کمال و علی مرا هم از آن زندان به زندان دیگری منتقل کردند که زندان جدید دقیقا کپی همان زندان قبلی بود با این تفاوت که رو به سمت جنوب بنا شده بود، مرا برای بازجوی احضار کردند به محض رسیدن به اتاق حسن محصل در جا با عصبانیت و پرخاشگری گفت: چرا به خواهر مریم توهین کردی؟ ج – من توهین نکردم، با صحبت های که حسن محصل بیان کرد متوجه شدم هر آنچه بحث و فحص بین من و حمید م- در رابطه با انقلاب ایدئولوژیک و مسائل درونی سازمان رد و بدل شده بود برای خود شیرینی با مقداری فلفل افزوده بر آن در کف دستان مسئولین گذاشته بود و حسن محصل از ابتدا او را مامور جاسوسی برای حرف کشیدن از من کرده بود که بعد از گذشت بیش از 28 ماه زندان بدانند و بدست بیاورند نظر و مختصات ذهنی من نسبت به سازمان و مریم و مسعود که تمام آن روز در باره همان موضوع انقلاب ایدئولوژیک مریم بود چی و چگونه است؟ من از ابتدایی که مسئله انقلاب درونی را شنیدم به آن شک داشتم و آن را یک رسوائی برای مسعود و مریم و کل سازمان مجاهدین دانسته ومی دانم.و…….
بعد ازیک هفته علی را پیش من آوردند در آنجا یک روز علی را احضار کردند و عصرآن روز برگشت به استقبالش رفتم متوجه شدم خیلی بر افروخته ، سرخ وعصبانی است و مرا تحویل نگرفت چند بار مثل قبل ازش سئوال پرسیدم که دوباره شکنجه گران اذیتت کرده اند یا نه؟ سرا بالا و خیلی بد جواب داد پیش خودم فکر کردم حتما خیلی اذیتش کردند و حسن محصل فحش های بسیاررکیک و سوزنده ی نثار ما کرده حتما دو باره از آن دست توهین ها به علی گفته و او از دست حسن محصل ناراحت و عصبی است یکی دو روز گذشت و دیدم اخلاق و رفتار علی روز به روز با من بدترمی شود و هر بار از او می پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چیزی نمی گفت تا اینکه از او خواهش کردم و سوگندش دادم که چه اتفاقی افتاد به من هم بگو تا من هم مطلع شوم یک مرتبه گفت: تو چرا برای حسن محصل نوشته ای که حاضری رو به رو بشوی و شهادت بدهی که من نفوذی رژیم هستم؟!!
خوانندگان محترم به شرافتم قسم قلبم داشت از قفسه سینه ام به بیرون می جهید و داشتم سکته می کردم و نفسم بالا نیامد و نمی دانستم که چه بگویم که حسن محصل حرام لقمه با این چرندیات داشت بین ما که تا آن زمان مثل برادر بودیم تفرقه افکنی می کرد، به علی گفتم تو خودت نوشته را دیدی و آن را دقیق خواندی؟ این حرف دروغ و تهمت بزرگی است من هر گز ننوشته ام که حاضرم شهادت بدهم که تو نفوذی رژیم هستی.
موضوع از این قرار بود که شکنجه گر رجوی خائن مرا احضار کردند و بعد از کلی فحش و توهین و……….. گفتند: علی نوشته تو رژیمی هستی من هم با توصیه و تشویق شکنجه گر قسی القلب حسن محصل نوشتم اگر چنانچه علی رو در روی من قرار بگیرد و شهادت بدهد که من رژیمی هستم می پذیرم و قبول می کنم که نفوذی رژیم هستم شکنجه گر رجوی همین یک خط را یک لحظه جلوی چشمان علی گرفته و طور دیگری که خودش می دانسته منافقانه آن را برای علی خوانده بود وبه این شکل و صورت علی ساده دل هم باور کرده بود، نهایتا علی حرف مرا باور نکرد و کار به جرو بحث و درگیری کشید که سرعلی شکست . نمیدانستم چه کنم بالاخره نگهبانان را با داد و بیداد مطلع کردم و آنها علی را برای مداوا بردند و دیگر بر نگرداندند.
شکنجه شدن توسط نادر رفیعی نژاد جلاد رجوی:
دو روز بعد عصر مرا احضار کردند و زندانبانان مرا با چشم بند به اتاق بازجویی بردند و مرا روی صندلی محاکمه گذاشتند دیدم پشت میز و روی صندلی یک نفرهیکل دار سرخ رنگ نشسته و از ته گلو با پرخاشگری و عصبانیت شروع کرد توهین و فحاشی کردن تا آن لحظه او را ندیده بودم و نمی دانستم که در باره چه موضوعی می خواهد مرا محاکمه کند و فقط توهین و فحش های رکیک نثار من بدبخت می کرد بعد از کلی توهین و تحقیر پرسید: چرا با «مجاهد خلق برادرعلی»! درگیری پیش آوردی و سر او را شکستی؟ ج- یک سوال دارم؟ شکنجه گر: بپرس ج- شما کی هستید و چه کاره هستید که از لحظه ی که وارد اتاق شدم بدون کوچک ترین رحمی به من فحش و بد و بیراه می گید؟ شکنجه گر از پشت میز بلند شد و نزدیک آمد یک مرتبه با تمام قوا با سیلی زد توی صورتم طوری که برق از سرم پرید تا خواستم از روی صندلی بلند شوم با ضربات لگد و مشت به جانم افتاد و در همان وضعیت مختار جنت و نریمان عزتی و مجید عالمیان که در پشت درب کمین کرده بودند به کمک او شتافتند، بجر مجید عالمیان که فقط نگاه می کرد آن سه نفر مرا دوره کردند و هر کدام از طرفی با لگد و یا مشت مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و هر لگد و مشتی که می خوردم فحش و بد و بیراه نثار مادر و خواهرانم می کردند. شما توجه فرمائید با دروغ و حقه بازی بین ما تفرقه انداختند و ما را به جان هم انداختند بعد با چه شیوه و طریقی با ما رفتا می کردند نزدیک به 30 ماه علی و من و ما را در بدترین شرایط زندانی و شکنجه کرده بودند و می گفتند پاسدار و نیروی قدس سپاه و نفوذی هستید یک هو و یک مرتبه علی در همان اتاقی که تا دیروز شکنجه و بازجوئی شده بود در یک چرخش مداری 180 درجه ی برادر مجاهد خلق خطاب می کردند.ای کاش می توانستم تمام صحنه های ضرب و شتم و توهین و تحقیرها را آنطوری که اتفاق افتاده و رخ داده تشریحش کنم و به قلم بکشم ولی چه کنم که بیشتر از این توان نوشتن، توصیف و بیان کردن آنها را ندارم.
دوهفته گذشت زندانبانان مرا به اتاق بازجوی بردند و دوباره دیدم شکنجه گر رجوی پشت میز روی صندلی نشسته بار دگر بازجوئی و استنطاق را شروع کرد و گفت؟ چرا با علی درگیری پیش آوردی؟ ج- چرا از من می پرسید برو از بازجوی خودتان جلال بپرسید او باعث درگیری شده. شکنجه گر رجوی: می شه بیشتر توضیح بدی تا من متوجه و روشن شوم؟ ج – جلال در بازجوئی از علی به دروغ گفته که من اعتراف کردم و نوشتم حاضرم رو در رو شهادت بدهم که علی نفوذی رژیم است. شکنجه گر رجوی در نوشتن مطالب که باید بی طرف و منصفانه هر آنچه من می گفتم می نوشت زیر بار نرفت و نمی نوشت و شروع کرد سفسطه بازی و با فرافکنی ازحقایق پیش آمده فرار می کرد و شروع می کرد توجیه کردن اعمال غیر انسانی و غیر اخلاقی همکارش که باید طوری دیگری بنویسد می گفت: خوب نیست و نباید به هیچ عنوان در گزارش اسمی از برادر جلال یا همان حسن محصل به میان آید!! هر چه اعتراض کردم فایده نکرد و سر همین ننوشتن حقایق او دو باره شروع کرد به توهین و فحاشی های ناموسی، من که عصبانی شده بودم در مقابل تف و آب دهانم را روی سر و صورتش پرت می کردم که به غیرت نداشته اش بربخورد که یک مرتبه با پرخاشگری و عصبانیت به من حمله ور شد من نیز از روی صندلی بلند شده و در مقابلش ایستادم. زندانبانان مختار جنت، مجید عالمیان، نریمان عزتی و علی خلخانی که همیشه در پشت درب اتاق بازجوئی مترصد اتفاق و حادثه ی بودند پریدند داخل اتاق و مرا با دستبند به صندلی بستند و شکنجه گر رجوی با مشت و سیلی و لگد مرا مورد ضرب و شتم قرارداد و تنها کاری که از دستم بر می آمد اشک با تف و آب دهانم که همراه خون دهان و دماغم از ضرباتی که بهم وارد شده بود جاری شده بود در دهان جمع می کردم و به سر و صورتش پرت می کردم طوری شد که تف و آب دهانم از سر و صورت پلیدش چکه می کرد با دو دست چنگ زد توی موی سرم که خیلی بلند شده بود کله ام را محکم و بی مهابا به گوشه پنجره الومینیوم اتاق که باز بود کوبید برقی از سرم پرید و جلوی چشمانم سیاهی رفت و گیج و منگ شدم و برای لحظاتی نفهمیدم چی شد، فقط یادم میآد غرق در خون خود بودم و در کف اتاق افتاده بود سرم به شدت درد می کرد و می سوخت صدای وز وز گوشهایم بلند شده و بشدت آزارم میداد. مجید عالمیان کله مرا پانسمان کرد و روی لباسهایم و کف اتاق شکنجه خون و بتادین زیادی با هم ادغام شده و ریخته بود بعد ازآن حادثه زندانبانان زیر بغل مرا گرفتند و کشان کشان به سلول انفرادی منتقل کردند.
شکنجه گران قسی القلب دستان چپ و راست رجوی بودند:
بعد از این حادثه تلخ و ناگوار من روستائی ساده دل در سلول انفرادی فکرمی کردم چطور و چگونه به مسعود رجوی که همیشه و در همه حال احترام خاصی برایش قائل بودم و دوستش داشتم برسانم که سازمان مجاهدین دو تا لاجوردی شکنجه گر قسی القلب دارد ولی راهی پیدا نمی شد و این غده ومعضل دردناک روی قلب زخم خورده ام سایه انداخته بود و هر لحظه، دقیقه، ساعت، روز وماه آزارم می داد .
نمی خواهم روال نوشته هایم قطع شود اما دوست دارم داستانی از سال 80 را در پرانتز بازگو کنم: … گذشت تا سال 80 که در قرارگاه انزلی در شهر جلولا با فریدون سلیمی و مریم اکبری بحثم شد و با آنها درگیر شدم و سه چهار روز در آسایشگاه از روی تخت خواب تکان نخوردم تا اینکه با پا در میانی اسماعیل صمدی که در آن دوران مسئول و فرمانده یگانی بود که من در آن سازماندهی شده بودم کوتاه آمدم و چند وقت بعد بهم ابلاغ کرد که برای یک ماموریت باید به جایی اعزام شوم همراه 6 نفر دیگر به بغداد و پایگاه جلال زاده رفتیم و شب هنگام ما را به تالار بهارستان بردند که در آنجا دیدم و مشاهد کردم که اکثر مسئولین و دست اندرکاران سازمان مجاهدین گرد هم آمده اند واجلاس شورای ملی مقاومت بر پاست و ریاست جلسه با مسعود و مریم رجوی است که روبه روی افراد حاضر درجلسه روی سن نشسته اند و یک پله پایین تر نادر رفیعی نژاد سمت راست و حسن حسن زاده محصل سمت چپ روی صندلی وپشت میز نشسته بودند و هر آنچه مسعود رجوی تشریح و بر زبان جاری می کرد و می گفت آنها تند تند یاداشت بر می داشتند.
زمانی گروه ما چند نفر وارد تالار بهارستان شدیم مسئولین مربوطه سعی و تلاش کردند که مرا در نزدیک ترین صندلی به محل سخنرانی محلی که مسعود و مریم نشسته بودند به من اختصاص بدهند و بدین صورت در نزدیکترین نقطه و در دید مسعود روی صندلی نشاندند. مسعود رجوی که سرگرم صحبت و تبادل نظر از طریق تلفن با اعضای شورای ملی مقاومت که در پاریس و در اجلاس حضور داشتند بود و صحبت های او ازطریق بلند گو پخش می شد و درسطح تالار بهارستان طنین انداز شده بود به محض دیدن من با دست بلند کردن و سر تکان دادن جواب دست بلند کردن و سلام مرا را داد. درآن شب آقای بهرام عالیوندی از پاریس با دو پسرش که متاسفانه اسمشان را به یاد نمی آورم با تلفن صحبت کرد و سپس امیر وفا یغمائی با پدرش آقای اسماعیل وفا یغمائی صحبت می کرد که از پدرش می خواست به ملاقاتش در اشرف بیاید خدا می داند که من متوجه خواهش های امیر می شدم که با زبان بی زبانی از پدرش در خواست کمک می کرد که او را از چنگ رجوی و باند تبهکار چند نفره اش نجات بدهد، آن مرد نازنین شاعر ملی و نویسنده ی توانا روشنفکری با شرف وبا غیرت که مدتهاست همانند بقیه جدا شدگان مورد هجمه بدترین فحاشی ها و رکیک ترین توهین ها و تهمت های ناحق غضبناک رهبر عقیدتی قرار گرفته بی شک اگر میرزاده عشقی و عارف قزوینی زنده بودند به ایشان افتخار می کردند و می بالیدند و شانه به شانه او بر ارتجاع غالب و مغلوب چون دیگرمبارزین راه آزادی با قلم و شعرهایشان می شوریدند و می تاختند روشنگری می کردند و جرم و جنایت و خیانتهای آنها را افشا و رو می کردند و……
بعد از ترک جلسه به آسایشگاه برگشتم و در بستر خوابم نمی برد و به فکر فرو رفتم که بعد از مدتها دو شکنجه گر بی رحم را از نزدیک و آن هم کنار دست مسعود و مریم دیده بودم و هر آنچه بر سرم آورده بودند به یادم افتاد و یک باره در جلوی چشمانم به رژه در آمدند و در ذهنم تداعی شد. پیش خودم فکر می کردم شکنجه گران مجاهدین دستهای چپ و راست مسعود بودند! مگر ممکن است مسعود و مریم از زندان و سلولهای انفرادی و شکنجه گاهی به آن وحشتناکی ودر آن ابعاد که در پشت اقامتگاهشان دائر و برپاست که هر روز و شب خدا صدای جیغ و آه و ناله و التماس شکنجه شده گان داد و بیداد وفحاشی و عربده شکنجه گران تا دور دستها می رود و به هواست به گوش هایشان نرسیده باشد و حالا در دو سوی چپ و راست آنها نشسته اند مطلع و خبر نداشته باشند؟؟ مگر می شود رهبر عقیدتی از درون سازمان و تشکیلاتش بی خبرباشد ؟ آن شب بعد از کلی کلنجار رفتن با خود و سوالات پی در پی احساس کردم احترام و ارج و قرب مسعود رجوی در درون و ذهنم شکسته ولی باز هنوز به یقین کامل نرسیده بودم و آن مسئله و تناقض گنده و آزار دهند مرا کلافه و بهم ریخته بود، به فکرشعارهای مرگ بر رجوی و فحاشیهای حسن محصل که نثار رهبر عقیدتیش مسعود رجوی کرده بود افتاده بودم و خوابم نمی برد.
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
یکشنبه 9 شهریور 1393 – 31 اوت 2014
منبع:پژواک ایران
لینک به قسمت های پیشین