خاطراتی چند از سه سال اسارت در سلولهای انفرادی قرارگاه اشرف
عذاب های موحش زمستانهای کویری در انفرادی:
هوای سرد وخشک زمستانی در دل کویر عراق بشدت زندان انفرادی را تحت تاثیر سرمای بی رحم خود قرار داده بود و مرا آزار می داد، از غروب تا صبح که آفتاب بر می تابید از سرما کلافه و دندونک می زدم چرا که هیچ لباس گرم و یا امکانات گرمایشی در اتاق نبود بجزء پیراهن و یک شلوار نازک که در تن داشتم و یک پتو که شبانه روز به خود پیچیده و در سلول قدم می زدم. آنقدر روی موکت کف اتاق بشکل اریب و بدون جوراب قدم زده بودم که کف پاهایم سائیده شده بود و دیگر نمی شد راه رفت. از آن طرف هم در آن شرایط سخت و جان فرسا بازجویان ول کن نبودند و چپ و راست مرا احضار و استنطاق و شکنجه روانی و جسمی می کردند. بد جوری گرفتار شده بودم نه راه پیش داشتم و نه راه پس. درانفرادی پیش خودم فکر کردم که چه کار و چه اقدامی می توانم بر علیه حسن محصل (بازجوی اصلی) انجام بدهم؟! و چه واکنشی در برابرآن همه یکه تازی و شکنجه ای که به ناحق بر من و ما بدون دریغ و بی مهابا روا می دارند انجام بدهم؟ منی که در دوران نظام وظیفه زمان جنگ خانمانسوز همیشه و درهمه حال سعی و تلاش می کردم جلو دار و نفر اول ستون ارتش ایران (ونه رژیم آخوندها) درهنگام تهاجم و باز پس گیری ارتفاعات و کوه های اشغال شده در دست دشمن متجاوزگر باشم و یا داوطلب مرگ برای روی مینها شده بودم. بارها با نیروهای رژیم درهنگام دستگیری درگیر شده بودم شکنجه شدم وشلاق و تازیانه ناحق تحمل کرده بودم حالا به این خفت خواری و تحقیر و……کشانده شده ام باید به هر قیمت که شده کاری بکنم، در جایی که به اعتمادم خیانت شده و…….خسته و بیزار شده بودم با خودم بلند بلند صحبت می کردم و می گریستم ومی خندیدم و هر روز مرگ را آرزو می کردم.
کمتر از یک ماه گذشته بود، مرا احضار کردند از رفتن امتناع کردم ولی نگهبانان مرا به زور و کشان کشان با دست بند و چشم بند با خود بردند. به محض دیدن حسن محصل ناخود آگاه و شاید به قصد انتقام به طرفش خیز برداشتم که در رفت، مرا گرفتند و با دستبند به صندلی آهنی بستند او بر افروخته و عصبی و پرخاشگرانه در حالی که از لب و لوچه آویزان و کبود شده اش آب و کف خارج و روی من وتوی صورتم می پاشید هر چه دلش می خواست و بدترین فحاشیها و توهین های رکیک و زننده ای که هیچگاه در اجتماع و جامعه عادی و از هیچ لات و لمپنی در کوچه و بازارنشنیده بودم نثار مادر و خواهران و خودم می کرد و تنها در جواب می گفتم هر چه فحش می دهید برای خودت، برای خودت، درحد و شخصیت من نبود که زبان و دهانم را آلوده به سخنانی کنم که از بیان آنها همیشه دوری جسته و درهمه حال با بالا و پایین شدن شرایط زندگیم از آنها بیزار بودم. نمی خواستم مثل او باشم.
حسن محصل تهدید می کرد و می گفت: تورا می کشم بی ناموس ، بی شرف، بی همه چیز، جواب می دادم ببین هر چه از دستتان می آید دریغ نکنید. بازجویی را به نقاطی می کشاند که هیچ گونه ربط و یا ارتباطی با من نداشت ولی گستاخانه و بی مهابا مغلطه می کرد وبا هیاهو و هوچیگری بی مانند به من انگ می چسباند یک بار می گفت تو رژیمی هستی؛ یک بار می گفت تو از نیروهای برون مرزی قدس سپاه هستی و برای نفوذ در صفوف فولادین ارتش آزادیبخش گسیل داده شده ای؛ یک بار می گفت تو هیچ هیچی؛ تو کشک هم نیستی؛ تو اصلا و ابدا حتی آدم هم نیستی؛ و………. درپروسه بازجویی ها که با توسری خوردن و رعب وشوک ، ترس و اضطراب و تحقیر شروع و به شکنجه می انجامید در پایان پروسه که معلوم نبود چند مدت و زمان طول بکشد خرد و خمیر و انسان از خودش تهی می شد و دیگر هیچ چیزی برایش ارزش و اعتبار نداشت و به قول معروف آدم فقط به خلاص شدن از آن شرایط دهشتناک جهنمی و غیرانسانی ساخت رجوی می اندیشید ، هر آنچه دستور می دادند و دیکته می کردند بی مهابا می نوشتید تا فقط از شرشان نجات پیدا کنید، مثل خودم، که حسن محصل می گفت تو چه بخواهی و چه نخواهی باید بنویسی نفوذی هستم من هم می نوشتم «نفوذی هستم» ولی حسن محصل برگه را پاره می کرد و می گفت حساب نیست! جواب می دادم چرا حساب نیست؟! می گفت: تو خودت باید بنویسی می گفتم بنده خدا من که جلوی چشم تو نوشتم پس چه از جونم می خواهید؟ محصل با داد و بیداد و فحشهای رکیک و توهینهای زننده می گفت مرا مسخره کردی؟ باید دقیق و مو به مو و جزء به جزء بنویسی که چطوری به استخدام وزارت اطلاعات در آمدی و چطوری بهت پیشنهاد دادند که نفوذ کنی به داخل عراق و بعد سازمان؛ در جواب می گفتم این که واقعیت ندارد همچنین چیزی وجود خارجی ندارد حمله می کرد و با لگد و سیلی و مشت مرا را می زد در حالی که کف و آب از دهان و لب و لوچه اش خارج می شد داد می زد من می گویم تو نفوذی هستی و باید هر آنچه «من» میگم تو بنویسی و از روی برگه ی که از قبل تایپ شده و آماده داشت شروع به خواندن می کرد و دستور می داد که بنویسم و من نیز شروع به نوشتن می کردم اینجانب علی بخش آفریدنده فرزند علی برای نفوذ در همین حد گاهی چند کلمه بیشتر و گاهی کمتر می نوشتم و یک مرتبه خود کار را پرت می کردم و یا کاغذ را مچاله می کردم وبا گریه و زاری میگفتم این دروغ است حاضرم بمیرم ولی نمی نویسم؛ توجه داشته باشید دنبال راهی بودم که خشم و غضب حسن محصل و همکارانش را که مرا دوره کرده بودند اندکی کاسته و کم کنم و فقط از مخمصه نجات پیدا کنم به قولی از این ستون به آن ستون فرج است؛ دست و پا می زدم که مدرکی دال بر اینکه مرا محکوم کنند و برعلیه من بکار ببرند به دستشان ندهم و چند مرتبه ی که مرا دوره کرده بودند و مجبورم می کردند که بنویسم فقط آنچه حسن محصل با عصبانیت و پرخاشگری مثل زدنی و ضرب و شتم و تف و آب دهان توی سر و صورتم می گفت: بنویس نفوذی هستم من هم همان نفوذی هستم را می نوشتم؛ می خواستم هر طور شده آنها را آرام کنم. (ولی در نهایت بعد از سه سال با پیشنهاد سید محمد سادات در بندی (عادل) که همراه حسن محصل بود یک روز مرا صدا زد و به اتاقی بردند وعادل گفت: هیچ راهی نداری و بیا با ما معامله کن و خودت را از این باتلاق نجات بده. بعد از کلی کلنجار رفتن زیر بار مصاحبه دوربین فیلم برداری نرفتم ولی پیشنهاد معامله با آنها را قبول کردم که در برابر دستخط نوشتن و امضاء آنچه آنها دیکته می کنند بنویسم تا آزادم کنند که در نهایت هر آنچه آنها از روی کاغذ های تایپ شده که از قبل آماد کرده بودند عادل می خواند و من برایشان می نوشتم؛ گرفتند. همان مدرک زورکی و معامله بود که باعث و منجر به رهایی از سلول انفرادی بعد از سه سال شدم که در قسمت های آینده مفصل تشریحش می کنم.)
در آن روزگار ادعا های زیادی مطرح می کردند و هر کدام از آنها که مستلزم توضیحات مفصلی می باشد، فقط برای مثال به دو، سه تا از موضوعات مطرح شده می پردازم و آنها را بیان می کنم تا کمی قضیه روشنتر گردد، هر چند نیاز به تشریحش نیست و از حوصله خوانندگان گرامی خارج است، ولی به صورت محوری و تیتر وار به آنها اشاره مختصری می کنم.
تهمت های دروغ و مطلقا بی پایه واساس بازجویان برای «تولید» نفوذی و مدرک:
1- بنحو مسخره ای می گفتند: در سفر اول به بغداد و پایگاه های سازمان، بسته و نامه هایی که مرضیه به من داده بود را به دست صاحبان نامه ها نرسانده ام و آنها را به اطلاعات تحویل داده ام!!؟؟ واقعا که زهی بی شرافتی، اصلا انگار در ذات آنها بجز دروغ و بی شرافتی و وقاحت چیز دیگری وجود نداشت. بدون ذره ای واقعیت، دروغ های شاخداری از خود تولید میکردند ، مرا شکنجه میدادند بخاطر اینکه به اهداف کثیف شان برسند و دستان برای سرکوب همگانی و زندانی کردن عده ای بدبخت مثل من باز شود. ضمنا بخاطر کارهایی که در پذیرش کرده بودم وجلوشان ایستاده بودم، کینه شتری بدل گرفته بودند و میخواستند مرا خرد کنند.
2- اتهام بعدی، می گفتند: همایون ـ د در کوه برآفتاب در نزدیکی گیلانغرب سلاح را پرت کرد و از علی جدا شد و دنبال زندگیش رفت ، این نشان میدهد تو او را از مبارزه براندی و دور کردی! توعرضه نداشتی، باید می رفتی و او را برمی گرداندی و اگر حرفت گوش نمی کرد یک گلوله حرامش می کردی؟! از شدت مزخرفاتی که میگفتند بخود می پیچیدم و در عالم خیال تصور اینرا میکردم که ای کاش در برابر دادگاه الهی این حرفها زده میشد همانجایی که میگویند دروغها بلافاصله آشکار میشود….گفتم مگر من آدم کش هستم و مگر با کشتن او یا مردم مشکل حل می شود او گفته سازمان دروغگو است و راست هم گفته اگر آنروز درست نمی فهمیدم حالا با تمام پوست و گوشتم آنرا لمس میکنم، ببینید دارید با من چه کار می کنید اگر او هم در تشکیلات مانده بود امروز در انفرادی زندانی بود و شکنجه اش می کردید.
3- فلان کس که در گیلانغرب لندرور دارد و شما را جابجا می کرده (همراه با فحاشی و بد و بیراه به آن بنده خدا) حتما اطلاعاتی است که به سازمان نمی پیوندد!! چطور تا مرز می آمده و شما را جابجا می کرده ولی هنوز آنجاست! حالا خواهشا توجه فرمائید. یک بنده خدا با ما دوست بود سنی ازش گذشته بود زن و بچه داشت و زندگی خودش را مثل میلیونها انسان می کرد یک خودرو لندرور داشت و با آن معاش و خرج خانواده اش را در می آورد و تامین می کرد منطقه را خوب بلد بود و در مرز و بین مردم عشایر تردد داشت راحت رفت آمد می کرد و کسی نه به او شک می کرد و نه چیز دیگری؛ من و دیگر دوستان ازاو خواهش می کردیم در جابجای و نقل و انتقال نفرات و هر چیز دیگر کمک کند او هم بدون کوچکترین انتظاری صادقانه ما را جا به جا می کرد و یک ریال هم نگرفت در آن روز حسن محصل و همکارانش به او هر آنچه لایق سران سازمان و بخصوص مسعود و مریم بود به دوست ما می گفتند آن هم نتیجه همکاری با سازمان فوق دموکراتیک. جالب است که بعدها شنیدم تعداد زیادی از قاچاقچی هایی که سازمان با آنها کار میکرد با اطلاعات رابطه داشتند و بسیاری از افراد به این ترتیب دستگیر و بعضا اعدام شدند.
(4) حسن محصل جلاد رجوی ادعا می کرد من باعث لو رفتن افراد برسر قرار در کوه دار بلوط و ارتفاعات بان سیران شده ام. می گفتند: تو به یوسف پارساپور که به ماموریت اعزام شده بود سفارش کرده ای که قرار تعیین شده بین او و رزمندگان را لو بدهد. این هم یک تهمت بیهوده و کاذب بود که فقط از ذهن بیمارگونه و مالیخولیایی رجوی تراوش کرده بود. چون اولا من اصلا یوسف را هیچ وقت ندیده و نمی شناختم فقط اسمش را شنیده بودم دوما اونزدیک به سه سال درمناسبات سازمان بوده و در انقلاب مریمی ذوب شده بود در حالی که من نزدیک سه ماه بود که با درخواست و التماس سازمان برای کمک به آنها به آنجا رفته بودم و در پذیرش بودم. سوما من هرگز خبر نداشتم که یوسف از قرارگاه انزلی درشهر جلولا به ماموریت داخله اعزام شده در حالی که من در اشرف بودم و اصلا نمی دانستم سازمان چند قرارگاه دارد چهارم، همه این تهمت ها بهانه ای بیش نبود می خواستند مرا شکنجه و تحقیر کنند همه و همه مجاهد پر کینه دشمن سر کمینه به خاطر کینه ی ایستادن من و بقیه دوستان بود که رو در رویشان ایستادیم و آنها را در داخل تشکیلات خود دستانشان را که تا فرق سر در جرم و جنایت و خیانت و وطن فروشی غرق بود رو و افشاء کردیم.
5- اتهام بعدی: سرهنگ ع- را تو لو داده ای!! این هم دروغی مثل دروغهای دیگر بود. به هیچ عنوان نه من او را دیده بودم و نه آدرسی از او داشتم و نه نامه ای از طرف قبیله مالیخولیایی و بیمار برای او برده بودم چرا که از بعضی مسائل بی اطلاع بودم. جریان سرهنگ بخاطر امنیت جانی او و خانواده اش نمی توانم موضوع او را تشریح وباز کنم من که مسعود رجوی نیستم آدمها و مخالفین رژیم را لو بدهم و یا زندان و شکنجه کنم فقط بدونید سرهنگ کسی بوده که یکی از اعضای خانواده اش اعدام شده بود و در ارتش ایران انجام وظیفه می کرد و او اعلام آمادکی برای کمک به مردم ایران و نه ارتش خصوصی صدام حسین را کرده بود.
6- چرا قرار شده بود یک ماهه برگردی دو ماه بعد برگشتی (در آن روزها من اصلا معنای این حرفها را نمی فهمیدم تو دلم میگفتم مگر من نوکر شما هستم….. بعدها در تشکیلات!! فهمیدم که هر چه از بالا گفته میشود باید بدون قید و شرط و سوال و جوابی اطاعت کنی…؟ دلیل دیر آمدنت این است که حتما در آن یک ماه در وزارت اطلاعات در حال آموزش بودی! از روزی که از بغداد رفته بودم نه یک بار بلکه صد بار تکرار و مفصلا نوشته بودم و روز به روز را هم با هم حساب میکردیم و روی کاغذ دقیق در می آمد که کجا رفته و چه کارهایی انجام داده بودم…. اما خودشان را به خریت می زدند و مثل همه بازجوها در پی اثبات حرف خودشان بودند تا نزد رهبرشان عزیز تر شوند. در آن روزگار من جوانی بسیار خام بودم و به همین خاطر هم برایشان توضیح میدادم…. در حالی که فقط باید در پاسخ همه بازجویی ها و دروغهایشان میگفتم : بروید پی کارتان ای قوم لوط!
مشت و لگد و فحش های ناموسی و توهینهای رکیک چاشنی معمول صحبت کردنشان بود و فقط سعی میکردند از هر کلامی صدتا ایراد و اشکال بگیرند و مهم نبود که چی میگویند…
7- اتهام بعدی: (آنطور که بعدا در تشکیلات دیدم آنجا پر بود از افراد معتاد و بقول خودشان کارتن خواب و… که به هزار دروغ و کلک برای پر کردن تشکیلات و جیره گرفتن از صدام حسین آورده بودند اما حالا مدعی من شده بودند که:) چرا اکبر را که معتاد بوده به سازمان فرستادی؟!
جواب: گفتم مگر مرضیه در بغداد نگفته بود هر کس درهرسطح و وضعیتی که باشد و فقط توان حمل سلاح داشته باشد را به سازمان وصل کن؟ من هم توصیه ای که نماینده سازمان کرده بود را اجراء کردم. با شنیدن این جواب یک مرتبه پرخاشگری و فحش و بد و بیراه به خواهر و مادر شروع شد و دوباره زیر مشت و لگدم گرفتند. وقتی کتک زدن تمام شد گفتم مگر اکبر برای سازمان نزدیک به 10 نفر نیاورده پس دیگر چه می خواهید؟ فحش می داد و داد و بیداد مگر اینجا مرکز بازپروری است؟! (بعدا همه در تشکیلات شاهد بودند که اکبر را حلوا حلوا میکردند و در نشست ها شخص رجوی با او شوخی میکرد و قربان صدقه اش میرفت. آنها بعد از اولین ماموریتها فهمیده بودند که پای اکبر که به ایران میرسد با پول کلانی که به او میداند فقط دنبال کثیف ترین هرزگی ها میرفته و در آخر دست یک بدبختی را می گرفت و با دروغ و فریب به آنجا می آورد اما کلامی هم به او اعتراض نمیکردند) او بیش هر کس برایشان نفر آورد ؟! بعد با ذهن ساده آن روزگارم گفتم: مگر شما نمی خواهید ایران را از چنگ ملاها در آورید و مردم را نجات بدهید؟ حسن محصل با فحش زشتی به خواهرانم که شایسته زوجه رهبریشان است، گفت آره خواهر فلان. گفتم خوب شما وقتی نمی توانید یک نفر را ترک اعتیاد بدهید چطور می توانید یکی دو میلیون معتاد را ترک بدهید…. وقتی میدید منطقی جوابش را می دهم بر می آشفت و چیز دیگری هوا می کرد و به شیوه ذلیل ترین بازجوها فحاشی میکرد تا باصطلاح ذهن مرا از تمرکز در آورد و قدرتش را نشان بدهد. آن عقده ای بدبخت آنقدر آدمها مختلف را شکنجه کرده و کشته بود که بقول خودش در زندگیش بجزء شکنجه کردن و آدم کشی چیزی را ندیده و یاد نگرفته بود (ظاهرا از زمان افسر شهربانی رژیم شاه تا به آنروز). دهها سال در قتل و غارت و آدم کشی فرو رفته بود. کسی که در لجن و کثافت متولد شود بوی آن را حس نمی کند و او توی آن لجن و کثافت بزرگ شده بود وعادت کرده بود تحقیر کند، رکیک ترین فحشها و توهینها را بر زبانش جاری و ساری کند هرعمل زشتی را نیک می دانست و با افتخار شکنجه می داد، او فدایی رهبر بود ، ایدئولوژی آنها را داشت و با شاخص آن برخورد می کرد.
(8) اعتراف کن و بالا بیارتمام اطلاعات و اخبارهای داخل سازمان را در نامه ی مخفیانه توسط حمید گ به وزارت اطلاعات ارسال کرده ای! و……..
منطق بازجوی مجاهد دو آتشه خواهر مریمی!
حسن محصل با پرخاشگری و فحش و توهین های رکیک ناموسی در حالی که آب و کف از دهانش ولب و لوچه کبود شده اش رویم می ریخت و گاهی سیلی و یا گاهی با فانسقه که از کمرش باز میکرد شروع به کتک زدن میکرد. می گفت: ببین برای من مهم نیست تو چه کاره هستی؟ رژیمی باشی یا نباشی به جهنم! به درک! دلاور و شورشگر و پهلوان کرمانشاهی باشی یا نباشی به … (اشاره به آلت تناسلی اش)! مهم نیست چی بودی و چی کردی چه … (کثافتی) خوردی و….. مهم این است وقتی من مجاهد 23 ساله می گویم تو جاسوس و نفوذی هستی باید بگی درست است و با دست خط خودت بنویسی و امضاء کنی! چه این حرف درست باشد چه نباشد! چون من مجاهد دو آتشه تشخیص دادم و دستور می دهم! در جواب گفتم تو خودت اعتراف می کنی مجاهد دو آتشه هستی نمی توانی قضاوت درستی بکنی چون هم شما وهم حزب الهی های دو آتشه به خاطر عقیده تان کور هستید و خیلی از واقعیتها و مسائل موجود و منطقی را نمی بینید. یک مرتبه عصبانی می شد و می گفت: اگر گوش نکنی الان می روم و به خانوادهایی که رژیم بچه هاشون را اعدام کرده میگویم یک پاسدار که بچه های شما را کشته و دار زده دستگیر کردیم و اینجاست تا بیایند و کون ات را پاره پاره کنند و یک مرتبه با داد و بیداد از اتاق بازجویی خارج شد تا مثلا آنها را بیاورد، سایر بازجوها و همکارانش با توهین و فحاشی به من دنبالش رفتند و دو نفره زیر بغل اش را گرفتند و برش گرداندند بلافاصله چند تا سیلی و لگد زد و گفت: حرامزاده…….. تا یک گلوله حرامت نکردم بنویس و تمامش کن بیکار نیستم بیایم با توی دهاتی بی مخ جر وبحث کنم سازمان و ارتش آزادیبخش آماده شده و می خواهند بروند رژیم را سرنگون کنند اگر خواستی و منت کشیدی تو هم می توانی در آن شرکت کنی وال به درک به جهنم به فلانم… بنشین تو سلولت تا جونت درآید (این هم فکر کنم تنها ارتش دنیا باشد که آدمهای نفوذی را برای عملیات سرنگونی دعوت میکنند!!). بعد از سرنگونی تورا می بریم محله نازی آباد و به خلق الله اونجا تحویلت می دهیم ببین نازی آبادی ها چطوری ….(تجاوز) می گذارند و تکه تکه ات می کنند مادرقحبه گردن کلفت، حرامزاده قرمساق ….(واقعا از خوانندگان معذرت میخواهم که این کلمات را می نویسم بخدا اینها که می نویسم یک از صد هم نیست).
(4) اتهامی دیگر: درگیری!! با نیروهای رژیم در ارتفاعات داربلوط گیلانغرب!
قبلا هم اشاره کرده بودم در آن روزگار یک گروه 9 نفره از سازمان به فرماندهی مسعود محمد خانی به ماموریتی برای اجرای قراری با فردی که به ایران رفته بود به ارتفاعات و کوههای داربلوط و بان سیران گیلانغرب اعزام می گردند، از فاصله ای نیروهای رژیم رویت می شوند… رزمندگان مجاهد بدون کوچکترین درگیری عقب نشینی می کنند، روز بعد یک هلی کوبتر برای یافتن آنها به پرواز در آمده و بدون دیدن کسی چند شلیک کور در کوهستان می کند و از دید رزمندگان مجاهد ناپدید می گردد. رزمندگان هم بدون هیچگونه درگیری و یا تلفات صحیح و سالم به پایگاهای خود در عراق وقرارگاه انزلی در شهر جلولا مراجعه می کنند. در آن زمان سازمان در ساز و کرنا دمید و مارش جنگ در سرتاسر قرارگاهها از بلند گوهای متعدد نواخته می شد وبا صدای رسا نوید هر لحظه سرنگونی آخوندها را گوشزد می کرد و همه رزمندگان خسته و چشم انتظار سرنگونی را به هیجان کاذب آوردند و وعده می دادند هر لحظه ممکن است در ارتفاعات داربلوط و بان سیران گیلانغرب حکومت آخوندی به دست رزمندگان انقلاب کرده مریمی ساقط و سرنگون شوند! …
راستی واقعیت درگیری! از چه قرار بود؟
اگر به یاد داشته باشید در نوشته ها قبل گفته بودم که گروه ما سه دانش آموز به عراق اعزام کرده و این باعث شد که دوستان ما لو بروند. در آن روز سازمان یک گروه دو نفره از همان دانش آموزان که طی نزدیک به سه سال آموزش، برای جذب نیرو به داخل و شهر گیلانغرب اعزام می گردند تا انقلاب مریم را تبلیغ و صادر کنند تا شاید بتوانند چند تا از دانش آموزان وهم کلاسی ها و آشنا و یا فامیل را فریب داده و آنها را به سازمان وصل کنند….
یوسف پارساپور که یکی از همانها بود در منزل پدری لو می رود و اطلاعات گیلانغرب او را دستگیر کرده و همه چیز را اعتراف می کند سپس با نیروهای اطلاعات به سر قرارگذاشته شده با رزمندگان مجاهد در کوهستان اعزام می گردد و در کمینگاه موضع می گیرند و منتظر تیم نظامی میشوند، سر قرار یکی دو تا از رزمندگان که جلو دار گروه اعزامی بوده اند (و یکی از آنان به نام عبدالرضا عساکره اهل خوزستان و از هموطنان عرب زبان بود همین خاطرات و اطلاعات را در سال 1380 و در زمان نگهبانی پدافند 23 میلیمتری هوایی روی پشت بام ساختمانی که روی یک بلندی در ابتدای ورودی قرارگاه انزلی واقع شده بود برایم تعریف کرد) متوجه می شوند که محل قرار مشکوک به نظر می رسد و بعد از کمی دقت مشاهده می کنند که نیروهای مسلحی در آن نقطه کمین کرده اند فوری عقب نشینی می کنند و سریع از محل فاصله می گیرند. این اتفاق و واقعه یکی دیگر از جرمهای نا کرده و ناشنیده ای بود که در پایین مفصل توضیح میدهم، بازجویان به زور ادعا می کردند مقصر و بانی اصلی لو رفتن قرار من بوده ام… در حالیکه روح من هم خبری از آن ماجرا نداشت.
حسن محصل : بگو یالله، بالا بیار و اعتراف کن که چطوری و چگونه به اون یوسف مادر قحبه رسوندید که سر رزمندگان را زیر آب کند؟ بالا بیار و حقیقت را بر ما روشن کن! زود باش جون بکن وقت نداریم!
ج – باور کنید این صدمین بار است که می گم من توی عمرم هرگز یوسف را ندیدم و نمی شناسم همین حالا بیارید اینجا رو به رو کنید نه من او را می شناسم و نه او مرا. حسن محصل: مادر … خواهر … خر گیر آورده ای، پفیوز دراز بی خاصیت تو که می دونی اون دیو… خواهر مادر … مزدور بسیجی رفت و کار خودش را کرده و تو خودت را به خریت زدی مگه خبر نداری که چه دسته گلی با هم به آب دادید؟! یوسف مادر … خواهر … کثافت بی خانواده اشغال خواسته همه رزمندگان را به کشتن بده و درجه و قبه مثل خودت بگیره؟!ج – چطور کی و کجا؟ مادر … حقه باز بی ناموس حالا تو از من می پرسی خودت را به اون راه نزن چطور،کی، چگونه بخوره توی این کله پوکت در همان حال یک کف دست توی کله ام با تمام توان می کوبد.
حسن محصل : ببین بالا بیار هم ما را اذیت نکن و هم خودت را ما مجاهدین رئوف و مهربان هستیم با ما کنار بیا ما هم با تو کنار می آئیم حضرت عباسی پنجاه پنجاه به شرافتم قسم اگر راست بگید همین حالا با مسئولیت خودم می برمت کنار جاده خالص به کرکوک یا دم درب قرارگاه یک تاکسی با پول خودم برات می گیرم تا تو را به سلیمانیه برسونه ولی ولی ولی اگر راست نگید و در اینجا آنچه بین تو و دارودسته ات اتفاق افتاد نگید و افشاء نکنید همین جا به ناموسم قسم به خون شهدا یک خشاب گلوله توی گلویت خالی می کنم انتخاب با توست هر تصمیمی بگیرید مبارک و خجسته است! ج – من چیزی برای گفتن ندارم بگم و روحم هم از آنچه اتفاق افتاد خبر ندارد. حسن محصل: تا بنا گوش سرخ شده و داد می زند کثافت اشغاللللللللل مزدور خمینییییییییییی، پاسدارها ریختن تو خونه تون هم مادرت و هم خواهرات را گائیدن و حالا هر کدام از اونها یک بچه میزایند و اونها هم پاسدارمجاهد کش می شند، یک مرتبه حمله می کند و
با پوتین هایی که گاها برای زدن می پوشد شروع به زدن به ساق پاهایم می کند و با مشت و سیلی می زند و بعد ازاینکه چند لگد و مشت نثارم می شود مهدی و اکبر جلو گیری می کنند و مهدی می گوید: برادر جلال اجازه بده شاید زبان شما را خوب متوجه نشده بگذار من ازش بپرسم!! در این بین خون از دماغم جاری شده وهمراه اشکها و آب بینی سرا زیر شده، قلبم داشت از قفسه سینه ام به بیرون می جهید، وضع آشفته و به ریخته ای پیدا کرده بودم و فقط گریه می کردم. حسن محصل نره خر بجای عرعر کردن جواب بده دیوث، شورش هم تاوان خاص خودش را داره! بیشتر از این اعصابمان را خراب نکن مادر جنده از این بیشتر روی اعصابم راه نرو، من کرگدن را سر عقل آوردم، پاسدار دو آتشه مجاهد کش را مجاهد بار آوردم! و حالا در صفوف ارتش آزادیبخش است و داره مبارزه اش را می کنه و رو به روی خمینی و دار و دسته اش و توی احمق خود فروش وایستاده، برم بهش بگم بیاد کونت را پاره کنه ؟!
قابل توجه: (بعدها مسعود محمد خانی فرمانده گروه اعزامی و همچنین رزمندگانی که در آن روزگار و در گروه اعزامی حضور داشتند در سال 1379 درقرارگاه انزلی در شهر جلولا برایم شرح دادند و گفتند: سر قرار شانس آوردیم که نیروهای رژیم ما را ندیدند و روز بعد هم هلی کوپتر در آسمان ظاهر شد ما در شکاف سنگها و سخره ها ودر زیر برگ درختان بلوط در استتار کامل بودیم و نگاهش می کردیم هلی کوپتر چرخی زد و چند شلیک کور کرد و رفت. اما درمقابل سازمان یک هفته بر طبل کوبید و اطلاعیه صادر می کرد و از درگیری قهرمانانه رزمندگان مریمی دم می زد، رجوی دوست داشت رزمندگان مجاهد سلاخی شوند تا کتابچه شهیدانش هر چه بیشتر رنگین تر و قطورتر گردد، خوب می دانست چطوری همه را سر کار بگذارد.
راستش این خاطرات را که می نویسم حالم به هم می خورد و از خودم بدم می آید که چه احمقی بودم و در تمام وجودم احساس درد میکنم.
کمی بعد دو باره حسن محصل: در حالی که به طرفم دست دراز میکند که باهام دست بدهد و من خود داری می کنم می گوید مرد و مردانه باشه این یکی ازت قبول می کنم که تو در جریان کار یوسف مادر قحبه نبودی و از اول هم حدس می زدیم و……. ولی حالا یک سوال دیگه ای می پرسم وای به حالت اگر دروغ بگی؟! اگر زیر دستم همین حالا مثل سگ نمردی شماها (به طرف دوستانش اشاره می کند) تف کنید توی رویم! وگناهت که آن هم ندارید گردن کلفت خودته!
(8) نامه به اطلاعات نوشتی؟!
حسن محصل: خوب ببین من حالا یک فاکت مشخص و دقیق بهت می گم ببینم چقدر شرافت داری و به اشتباه خودت اعتراف می کنی؟ اگر این یکی را که مطمئن هستم درست و دقیق است گفتی، خوب، ثابت می شود حقیقت را گفته ای و ثابت می کنه با سازمان رو راست هستی والا خود دانی ؟! تو یک گزارش بلند بالایی از توی ورودی نوشتی و به یکی از همکاران اطلاعاتیت دادی ببره تحویل فرمانده ات بدهد بگو در نامه به اطلاعات چی نوشتی و چه گزارشی دادی کجا را فروختی؟؟! مختصات بمباران دادی یا موشک باران؟! تو نیروی ویژه آموزش دیده هستی و شاید از نیروی قدس سپاه! دقیق و مو به مو وجزء به جزء بالا بیار وحقیقت را بیان کن؟! تا دیر نشده و قرارگاه را با موشک و بمباران نابوده نشده بگو تا حداقل محل های لو رفته را تخیله کنیم تا بچه ها کشته نشوند! ج – گزارش چی نامه چی؟ این چیزی که شما می گید مثل بقیه تهمت های است که تا بحال بیان کردید،« به خدا اشتباه می کنید»
حسن محصل : سرخ شده تا بنا گوش و توی گوشم داد می زنه پدر سگ مادر … سازمان تورا به من سپرده هر کاری بخواهم بر سرت می آرم، «خدا کیه؟!» “خدا منم “عوضی کثافت، خدا منم بخواهم همین حالا آزادت می کنم ؛ بخواهم همین حالا می کشمت؛ پاسدار تیر خلاص زدن! خدا منم احمق خان بخواهم همین حالا “لختت” می کنم و “می کنمت” تا “حامله” بشی! اعصابم را داغون نکن ترسوی بز دل! ببین بی شعور الاغ خان، فکر کردید با یابو طرف هستی با من… مشهدی طرف هستی که هرچه آدمهای گوریلی هیکل مثل تو بوده آدم کردم وحالشون را جا آوردم توکه هیچی نیستی یک جوجه ای که خودش هم نمی دونه به کجا پا نهاده؟ ج – در حالی که اشکهایم تمام شده و خون می گریم می گویم به من ربطی نداره شما با چه کسانی سر و کار داشتید آقا جان خسته شدم از این همه چرت و پرت که می گید هر کارید دوست دارید بکنید، می گید بنویس نفوذی هستم تا حالا چند بار نوشتم “نفوذی هستم” “خود خمینی” هستم ولی شما می گید “حساب” نیست و برگه را تیکه پاره می کنید و روی سرم می ریزید من چه خاکی باید بر سرم بریزم تا «حساب بشه» بکشید و خلاص هی تهدید می کنید…..بعد کمی بخود آمدم و گفتم اگر مردید اگر یک ذره شرافت توی وجودت است دستم را بازکن تا نشانت بدهم اگر راست می گید و مجاهد واقعی هستید؟ اینها هم شاهد باشند به طرف همکارانش اشاره میکنم برو دو تا کلت برتا بیار تا روبه روی هم به ایستیم و به هم شلیک کنیم ببینم کی از مرگ می ترسه؟ حسن محصل: تو داری مرا تهدید می کنی خواهر … مادر … پفیوز معلومه تو پاسدار مجاهد کشی والله جنگ ما با خمینی سر همین است! توکه رحم نداری! ج – من رحم ندارم یا شماها؟ بلای مانده که بر سر من بدبخت نیارید شما ها با رژیم هیچ فرقی ندارید و براتون اهمیت نداره زیر شکنجه کسی کشته بشه یا نه با آدم کشان رژیم هیچ فرقی نمی کنید یک روز تمام اینها را به مردم گزارش می کنم و می گویم که شماها از رژیم خمینی بدتر نباشید کمتر نیستید.
حسن محصل : “کدام مردم”؟! همونهای که در کون آخوندهای دیوث ضد بشر چسبیدند و آخوندها را موس موس می کنند بگذار سرنگونی محقق بشه حق همه شو، اون بی ….ووو…… کف دستانشان خواهیم گذاشت اونها “حسابشون” جداست! هر آنچه دلش خواست به ملت شریف ایران توهین و فحاشی کرد. مهدی کوتوله: برادر جلال لطفا اجازه بده حیدر خان! تو داری با این ادا و اطوارها از یک چیزی فرار می کنید و در می ری و خوب فیلم بازی می کنی با گریه و زاری کردن تو ما فریب نمی خوریم اصل مطلب و لب کلام را برادر جلال گفت و پرسید ولی تو داری همه چیز را لوث می کنی؟! حسن محصل: خواستی کلاه سر من بگذاری خواهر … قرمساق جواب بده می خواهی ما را دور بزنی… و یک مرتبه هر کس از طرفی موضع می گیرد که دارم از اصل قضیه فرار می کنم. ج – اجازه بدهید همه باهم داد نزنید گوشهام آسیب دیده دیوانه ام کردید این نامه ای که شما می گید من برای رژیم نوشتم دروغ است و اطلاع ندارم هرکس گفته بیارید رو به رو کنید. حسن محصل: خیلی خوب یعنی تو در ورودی نامه ننوشتی؟ ج – نه به هیچ عنوان من نامه برای اطلاعات ننوشتم و کاری هم با اطلاعات ندارم.
حسن محصل : مادر … خواهر …. خبر داری پاسدارها ریختند توی خونه تون مادر وخواهر و برادرهاتو گرفتند و همشون را گائیدن! حقشون بوده مادرت و خواهرانت حالا دارند زیر پاسدارها آه و ناله می کنند! وتو اینجا اعصاب مرا گائیدی مادر قحبه قرمساق و بعد داد می زنه برید، برید اکبر آمایی را بیارید تا بگه حمید نفوذی مادر جنده دیوث به دستورتوی مادر قحبه قرمساق چه دسته گلی به آب داده ! تا بگه اطلاعاتیها چطوری خواهر و مادرت را دستگیر کردند و حالا در زندان دارند … و بعد شروع کرد به نمایش همان صحنه ای که میگفت، خودش را نیم خم به جلو کرده و دستهای خودش را مشت و از آرنج جمع کرده بود،مثل اینکه کسی را گرفته باشد و سپس از کمر به پایین خودش را با قدرت تمام جلو و عقب می کرد، طوری که مثلا داشت با کسی رابطه جنسی بر قرار کرده باشد و کف و آب از دهانش سرا زیر شده بود سرخ شده و عرق کرده خیلی عصبی و غضبناک نمی دونست چه کار کند! روانی بود بدبخت آدم کش. در همانجا برگریه هایم افزوده شد و دیگر نای بحث و جواب دادن را نداشتم و فقط به مادر پیر و زحمت کش و رنج کشیده ام فکر می کردم به برادرها و خواهرهای کوچکم فکر می کردم حالا در چه وضعیت بغرنجی بسر می برند، آیا اینطور شده که شکنجه گر رجوی با عصبانیت تمام گفت که خانواده ام گرفتار شده اند؟ از آن به بعد هر چه توهین و فحاشی کردند و فشار آوردند فقط گفتم اطلاع ندارم، مرا در اتاق تنها گذاشتند و یک ساعت بعد برگشتند.
داستان باروت و چای:
حسن محصل: من مطمئن هستم اکبرآماهی دقیق گزارش داده چون او انقلاب خواهر مریم کرده و حالا یک مجاهد واقعی است! او به خاطر سازمان هر کاری را می کنه و یک پایش قرارگاه اشرف است و پای دیگرش داخل ایران، خاک توی اون سر بی مخت که فقط دراز شدی و لج می کنی، بدبخت احمق کمی فکر کن روبه همکارانش می کند وبا تمسخر و لبخند می گوید تو را خدا نگاه کنید خنده دار نیست؟! بعد به طرف من اشاره می کند و می گوید این احمق اکبر معتاد را که روزی توی جوی آب افتاده بود نجات داده و به سازمان وصل کرده و حالا او مثل یک مجاهد حرفه ای و فعال رژیم را بستوه آورده! و این آدم (یعنی من) رو به روی سازمان وایستاده و اعصاب ما را خراب می کند، خاک عالم توی اون سرت و یک کف گرگی توی سرم فرود می آید . در جوابش گفتم شنیدید از قدیم گفته اند هر کس به دست خودش درختی بکاره، یک روز هم می تونه با دست خودش همان درخت را بکنه و دور بندازه؟ یک مرتبه حسن محصل نعره ای کشید و بعد (با عرض معذرت) یک شیشکی بست و پا را به زمین کوبید طوری که تمام ترشحات آب دهانش توی صورتم می ریخت و گفت: زرشک آخه احق جان تو را چه به این حرفها خاک توی سرت اون انقلاب خواهر مریم کرده واکسینه واکسینه شده تمام دنیا تکان بخوره و بجنبد برادر اکبر آماهی مثل کوه استوار و پا برجاست و نمی جنبد! گفتم، باشه تا وقت خودش، حسن محصل: توی آشوب به پا کن، حالا مثل خر در گل گیر کردی هه هه هه ووو………………
حسن محصل: بگذار یک داستان، برایت تعریف کنم، یک روز مردی یک کیسه باروت از شهری به شهر دیگری حمل می کرده تا به فروش برسونه، در بین راه پلیسها باروت را کشف و ضبط می کنند صاحب باروت ادعا می کند چای است ونه باروت پلیسها هم یک مشت از باروت را زیر ریشش قرار می دهند و کبریت می کشند و باروت سریع مشتعل شده و ریش متهم را می سوزاند و در همان حال متهم با ریش سوخته وبا پرروئی تمام مثل تو به پلیسها می گوید دیدید گفتم چای است؟! بنابراین داستان تو هم حکایت همان مرد باروت فروش است! چه بخواهی و چه نخواهی واقعیت این است که تو رژیمی و جاسوس هستی هر چه زودتر اعتراف کنی ما هم راحت می شویم، بههزار و یک دلیل از شواهد و قرائن برآمده که یک ماه دیر برگشتی ، تنظیم رابطه بد و زننده با مسئولین و فرمانده هان با اقدامات و حرکاتی که فقط واکنش پاسداران در برابر مجاهدان است در پذیرش ثابت شد که نفوذی هستی و کتمان و تکذیب کردن اعمال پاسداری بجزء اینکه برگناه کار بودنت بیشتر می افزاید هیچ سود و فایده دیگری نخواهد داشت! گفتم ظاهرا فراموش کرده اید که شما دنبال من فرستادید و شما به من نیاز داشتید.
داستان گرفتن کبک در جواب داستان مرد باروت فروش:
من آن موقع ها درست نمی فهمیدم که با این موجودات و بازجوها چه باید کرد، در جواب گفتم من هم یک داستان برایتان تعریف می کنم، روزی یک بچه شهری مثل شما دراندیشه و ضمیر خود به قصد گرفتن کبک به روستای دوستش سفرمی کند بعد از احوالپرسی پرسی با روستائی، شهری می گوید آمدم به قصد گرفتن کبک به کوه بروم و در روز با دست چهل کبک میگیرم! روستای متعجب می شود و می گوید من که بچه روستا و کوهستانم نمی توانم با دام هم این همه کبک را بگیرم تو چطور می توانید با دست خالی در روز چهل کبک را بگیرید؟! شهری سماجت به خرج می دهد و روی ایده کاذبش پافشاری می کند در نهایت روستای وسایل مورد نیازمهیا می کند و شهری صبح زود راهی کوهستان می شود غروب آن روز روستای از کار کشاورزی خسته برمی گردد و می بیند دوست شهری هنوز برنگشته می ترسد اتفاقی برایش افتاده باشد و خودش را به کوهستان می رسونه بعد از کلی جستجو دوست شهری را از دور در کنار صخره کوه مشاهده می کند که دولا دو لا به طرفی حرکت می کند صدایش می زند شهری با ایما و اشاره به روستایی می فهماند که نباید سر و صدا بکند و روستای به آرامی نزدیک شده و می پرسد: چند تا کبک گرفتی؟ دوست شهری با دست به نوک کوه اشاره می کند و می گوید: آن کبک را دیدید که روی صخره ایستاده؟! روستای ساده می گوید: بله شهری می گوید: اگر “آن” را بگیرم سی و نه تای دیگر مانده!! بنابراین اگربعد از این همه بازجوئی و…. راضی نشدید، شما آن یکی را بگیرید سی و نه تا دیگرتون مانده. حسن محصل که تمام ادا و اطوارهایش برایم رنگ باخته بود و دیگرحنایش رنگی نداشت وبا تکرار و نشخوار کردن اراجیف و تهمت های ناروا از رو نمی رفت با منطق و استدلال به حقیقت پی برده بود و کیش و مات شده وبه بن بست رسیده بود ولی سعی میکرد خودش را پیروز و یکه تاز میدان نشان بدهد وچیزی جزء فحش و توهین بزن و بکوب نداشتند. البته بعدها فهمیدم که آنها در پلیس مخفی عراق آموزش دیده اند و از بازجو نباید چیزی جز تهمت و سرکوب انتظار داشت.
…….
(1)حسن محصل: بسته و نامه هایی که سازمان بدبخت به تو اعتماد کرد وبه دست توی نامرد سپرد را چطوری دلت آمد به دست اطلاعات رژیم برسونی؟ ج – من هرگز این کار را نکردم و هر آنچه مرضیه در بغداد گفت به نحو احسن انجام دادم حسن محصل : بگو به نحو احسن تحویل رژیم دادی و سالهاست به نحو احسن به ملاها خدمتگذاری می کنی .ج – این یک تهمت است من با رژیم و آخوندها هرگز کنار نیامدم و بمیرم هم کنار نمیآم . برادر کشتی و تخم کین کاشتی ////// برادر کشته را کی بود آشتی. حسن محصل: با شعر و شعار نمی تونی ما را خام کنی! پس چطوری در دوران سربازی سه بار نوشتی خودت را پرت کنید روی مین؟! تو برای آخوند عمل انتحاری خواستی انجام بدهی؟! ج – من برای آخوند نکردم آن زمان جنگ بود و جوان بودم و وظیفه خود می دانستم از سر زمین مادری ام دفاع کنیم من هم مثل بقیه مردم . حسن محصل: برآشفته می شود و توی گوشم داد می زند و می گوید اخه احمق بدبخت بی خاصیت تو فکر می کنی با خر طرف هستی؟ تو برای درجه و قبه مزدوری کردی کدام سر زمین مادری؟! همین حالا هم تو را فرستادند برای ادامه همون کارشون! ج – خوب زمانی من روی مین می رفتم و تکه تکه می شدم این درجه و قبه برای چی بود و به درد چی می خورد؟؟
حسن محصل: یک سوال؟ به نظر تو کی جنگ را شروع کرد؟! ج – خوب این که معلوم است و سازمان ملل هم می دونه که صدام حسین حمله کرد. حسن محصل: زرشک آخه مادر جنده قرمساق مگر تو هنوز توی اون مغز خرت نرفته و یک کف گرگی توی کله ام می خورد که جنگ را اول خمینی شروع کرده! ج – قبول ندارم. حسن محصل: خیلی غلط کردی وقتی سازمان می گه جنگ را خمینی شروع کرده تو باید بپذیری! ج- من قبول ندارم، یادم است بچه بودم که تمام دوست و آشنا و فامیل ها از قصرشیرین و سرپل ذهاب آواره شده بودند، به خانه ما توی روستا آمدند. حسن محصل: تو بی خود کردی اول جنگ را خمینی شروع کرد رفت توی دانشگاه بغداد نارنجک پرت کردند طارق عزیز را بکشند و چند خرابکاری دیگرهم کردند و اون وقت صدام حسین هم چند بار تذکر داد ولی آخوندهای مرتجع باعث جنگ شدند. ج – من کار به این کارها ندارم این را می دانم و سازمان ملل هم گفته اول عراق و صدام حسین جنگ را شروع کرده و محکوم هم شده. حسن محصل تو و سازمان ملل گه خوردید دیوث مادر قحبه وقتی من می گویم خمینی جنگ را شروع کرد تو هم باید قبول کنید و باور کنی سازمان راست می گوید. ج – مگر من بنده و برده شما هستم هر چه شما بگید باید چشم بسته بپذیرم اصلا گور پدر هر کس جنگ را شروع کرده حالا نوبت این شد. حسن محصل: یا باید قبول کنید خمینی جنگ را شروع کرده یا مادرت را به عذایت می نشانم! گراز وحشی بی ناموس مثل پاسدارها از رژیم منفور و منحوس خمینی دفاع می کنید.ج – من از حق و واقعیتی که پیش آمده دفاع می کنم نه از خمینی.
اکبر: برادر جلال این حرف، حرف خودش است و یکه تازی می کنه این همه مدت با ما بوده هنوز آدم نشده واز رو هم نمی ره اصلا قضیه را کش می دهد و نگفته هاشو نمی گه و مسائل دیگری را به میان می کشه داره سفسطه بازی در می آره ! آقای محترم با چه زبانی با تو صحبت کنیم ؟! می خواهید بروم چند ترجمه گر فارس و کرد برایت بیاریم که زبان ما را ترجمه کنند؟! تو یک نگفته داری به ما بگو ، اعتراف کن بیشتر از این ما را عذاب نده علی بخش خان. ج – به شرافتم قسم هر آنچه بوده صادقانه به شما گفتم و شما خودتون فکر کنید کسی که گول خورده و به اینجا کشیده شده چطور می تونه رژیمی باشه؟! حسن محصل داد می زنه خواهر مادر جنده کس کش قرمساق مگر نگفته بودم این حرف را تکرار نکنی و نزنی! اگر مرتبه دیگر بگی گول و فریب خورده ام همین جا می کشمت و نعش بی خاصیتت را می برم مثل نعش مزدورها و نفوذی های دیگر می دازم توی سپتیک اشرف تا استخونهات هم ذوب بشه و آثاری ازت نمونه شیر فهم شد؟ سیلی توی صورتم و لگد ساق پاهایم جاشنی تهدیداتش می شود.
(5) بالا بیار بسته ی سرهنگ ع – را چطوری بردید تحویل اطلاعات دادی؟ سرهنگ هم حالا دستگیر شده و دارند شکنجه اش می کنند ! ج – این دروغ است و این حرف را قبول ندارم. حسن محصل: خواهر جنده مادر قحبه فکر می کنی مجاهد خلق الکی حرف می زند مجاهد خلق بیهود حرف می زند مجاهد مبارز با سند و با مدرک حرف می زند و هیچ وقت نه به کسی تهمت می زند و نه به کسی به ناحق گیر میده چون ایدئولوژی داره مسلمان است شب و روز نماز و قرآن می خونه ؟! ج – خوب اگر راست می گید یک سوال می پرسم جواب می دهید؟ حسن محصل : من که مثل تو بزدل ترسو نیستم همه چیز را کتمان و انکار کنم بپرس تا جوابت را بدهدم. ج – خیلی خوب، شما مادر و یا خواهر مرا دیدید؟ حسن محصل : رو به همکارانش می کند وبا خنده جواب می داد تو خول شدی معلومه که نه، من اینجا در عراق، خواهر مادر تو در ایران هستند! پرسیدم خوب زمانی که اینجا هستید و خواهر مادر من ایران تو از کجا خبر داریدکه آنها جنده هستند؟ مگر خودت شخصا با آنها کاری و یا عملی انجام دادید؟ حسن محصل: ببین ما ایرانی ها زیاد به این حرفها توجه نشان می دهیم فحش که چیزی نیست باد هواست! نباید به این چیزها توجه کنیم! مردم ایران چون عقب مانده و کهنه پرست هستند به فحش و ناموس حساس هستند! ولی توی اروپا و آمریکاه به این حرف اهمیت نمی دهند و زیاد توجه نشان نمی دهند! اصلا پشیزی برای فحش قائل نیستند و معنی ندارند! حرف کاذب باید بندازی دور!.
ج – خوب یعنی شما به فحش و توهین حساس نیستید؟ و ارزشی برای فحش و بد و بیجا به خانوادهها تون قائل نیستید؟ حسن محصل : نه، ابدا، هرگز، کو خانواده؟ خانواده معنی نداره! این مسائل کثافت تعفن آور سنت کهنه و ارتجاعی گذشته هاست مجاهدین به همین خاطر سنت شکنی و پوسته شکنی کردند و به اینجا رسیدند؟!ج – خوب شما گفتید برادرت و یا خواهرت در گردنه چهار زبر در عملیات شهید شده؟ حسن محصل : ناراحت می شود و می گوید برادرم شهید شد… اندوهگین میشود و خمینی را مورد لعن و نفرین قرار می دهد. از شدت عصبانیت یک مرتبه گفتم شاشیدم به روح آن برادرت که پاسدارها کردنش و مثل سگ کشتنش. حسن محصل : یک مرتبه با داد و بیداد حمله کرد و با لگد و مشت به جانم افتاد و حسابی مورد ضرب و شتم شدید قرارم داد همراه آب دهان و تف توی صورتم ریخت در همان وضعیت گفتم مگر همین حالا خودت نگفتی ارزشی برای فحش قائل نیستید؟!، مردم ایران عقب مانده هستند و توی اروپا و آمریکاه ارزشی برای فحش قائل نیستند؟! نمی دونست که چه کار کند و هم زمان هر کدام از همکارانش مرا مورد سر زنش و بد و بیراه قرار دادند که نباید به شهید توهین شود و من نیز گفتم نباید به مادر و خواهران و ناموس من این همه توهین می کردید. ای کاش هر آنچه بر زبانشان جاری و ساری کردند و یا رفتارهای غیر انسانی شان را می توانستم آنچه رخ داده دقیق توصیف وبیان کنم وبنویسم، ولی چه کنم؟ چه کنم؛ که بیشتر از این قدرت بیان و نوشتاری ندارم واین مشکل روی دل زخم خورده و گر گرفته ام سایه انداخته و دبله(تبله) کرده و مرا آزار میدهد.
تهمت طرح ریزی توطئه ی خنثی شده در پذیرش از تهران برنامه ریزی شده!:
بارها و بارها در مراحل مختلف و روزها و شب های متمادی مرا تحت فشار و شکنجه جسمی روحی روانی قرار دادند که یک چیز ناگفته داری؟! در همان بازجوئی ها یک مرتبه حسن محصل گفت: علی و کمال هر دو دوست جون جونیت اعتراف کرده اند گروه شما از طرف وزارت اطلاعات به استخدام در آمدید و برای آنها کار می کنید و اعترافات هر دوآنها مکتوب موجود است فقط تو مانده ای! کمال که ادعای چریک فدائی ها خائن را در می آورد همه چیز را بالا آورده ! یک رگبار فحاشی نثار کمال کرد و ادمه داد و گفت: به عمد توطئه ی که در پذیرش راه انداختید ومسئولین و فرمانده هان سازمان با درایت و هوشیاری کامل آن را خنثی و باند شما را از هم متلاشی کردند و دست رژیم رو و افشاء شد و در نشریه 380 منعکس و منتشر گردیده! از ایران و داخل وزارت اطلاعات تهران برنامه ریزی و طرح ریزی شده بود و شما هم اجراء کنندگان آن بودید! هرج و مرج در سازمان راه انداختید و خواستید همه را از مبارزه ببرانید! گفتم من حرف شما را قبول می کنم به شرط اینکه علی و کمال را با من رو در کنید، یک مرتبه با داد و بیدا بلند گفت: سیستم مجاهدین با تمام عالم و آدم فرق می کند و مگر ما رژیم خمینی هستم آدمها را رو به روی هم قرار بدهیم! گفتم بابا جان این رو به رو کردن در تمام دادگاهای معتبر دنیا رایج و مرسوم است برای اینکه حقایق روشن و ثابت شود کی راست و کی دروغ می گوید این عمل رو به رو کردن را انجام می دهند. زمین و زمان را به هم بافتند تا فقط کارشان را پیش ببرند و……. در آن جلسه متوجه شدم علی و کمال ماموریت نرفته اند بلکه در زیر شکنجه و زندان انفرادی بسر می برند.
در هنگام نوشتن این خاطرات تمام آنچه در شکنجه گاه رجوی بر من روا داشتند و بر من گذشت زنده می شود و همانند تصویر سینما کج و معوج و برق آسا از برابر چشمانم می گذرد. نا خود آگاه قلبم به تپش شدیدی دچار می شود و بر افروخته می شوم و اشک از چشمانم جاری می شود. شب هنگام در بستر خواب ذهنم پر می کشد و به زندان انفردی وسپس به شکنجه گاه پیش حسن محصل می رود و خواهش می کنم که توی گوشهای در حال وز وز کردنم داد نزند و مثل بچه ها هق هق گریه ام بلند میشود طوری که همسرم از خواب بیدار شده و به کمکم می شتابد ، بازوی مرا گرفته و با صدای ملایمی می گوید رضا رضا جان بیدار شو بیدار شو، از خواب می پرم، می بینم پیش حسن محصل و همکارانش نیستم کمی آرام می شوم و متوجه می شوم خیس عرق شدم و قلبم از قفسه سینه ام می خواهد به بیرون بجهد کلی گریه کرده ام و بالش خیس اشک شده یک لیوان آب خنک از گلویم پایین می رود، احساس آرامشی نسبی بهم دست می دهد، از همسرم معذرت خواهی میکنم، خدا را شکر که کابوس بود…. و این داستان بسیاری از شبهای من است.
پانویس:
(1)دکتر تقی حداد مسئول قسمت بهدای ورودی بود در زمانی که همه افراد را بازداشت و شکنجه کردند او بهم ریخته و عصبی شده بود و به افراد خیلی کمک می کرد، درسال 1379 زمان بازدید از مزار شهیدان عکس او را روی قبری دیدم و شوکه شدم و شنیدم گفته شد به خاطر سکته قلبی فوت کرده، روحش شاد.
یکشنبه 12 مرداد1393- 3 اوت 2014
علی بخش آفریدنده ( رضا گوران)
منبع:پژواک ایران
لینک به قسمت های پیشین؛