مریم رجوی در غیبت همسر خود که همچنان مسعود را راهبر می داند، با امپریالیست های مورد ذکر مسعود، آنچنان گرم گرفته است که هر روز خیرات و برکات زیادی را نصیب مجاهدین می نماید. ای کاش موسی خیابانی در سالروز 19 بهمن یا 7 تیر زنده بود و در کنار مریم رجوی با امپریالیست هایی مانند مک کین به جشن و شادمانی می پرداخت. ای کاش زنده بود و دیگر به مرتجعان و سازشکاران آمریکایی آنروزگار، گیر و درس ضد امپریالیستی نمی داد و از آتش انفجار خشم خلق در 7 تیر 1360 شرمنده و سر افکنده می شد!
مقدمه و بخشی از وقایع
روزهای پس از انقلاب ۱۳۵۷، روزهای بسیار سخت، پیچیده و دشوار ایران بود. مردم سرخوش و دلشاد، هنوز رگه های تازه زندگی پس ازانقلاب در جامعه را ندیده بودند. اقتصاد نابسامان، شرایط جدید بین المللی، روابط تعریف ناشده با خارج و دیگر مشکلات اجتماعی و بین المللی، درکنار سایر مسائل غوطه ور بودند. زندانیان سیاسی، احزاب و گروه ها از زندان ها آزاد شده و با هر آنچه در توان داشتند خود را مسلح نموده بودند. همه با هر مرام و مسلکی در حال شکل گیری، نیروگیری مجدد و جبهه بندی بودند. دولت موقت بر سر کار آمده بود و هر روز شاهد درگیری درگوشه و کنار کشور بودیم.
هنوز یک ماه از انقلاب نمی گذشت که در روز ۱۴ اسفند ۱۳۵۷، درگیری های گسترده مسلحانه توسط سازمان چریک های فدایی خلق ایران در بندر ترکمن و شهرستان گنبد کاووس براه افتاد.
در همان ایام، حزب دموکرات کردستان به رهبری دکتر عبدالرحمان قاسملو خواهان به رسمیت شناخته شدن خودگردانی داخلی مناطق کردنشین شده بود. همین مسئله فتیله شروع جنگ و درگیری مسلحانه در کردستان را نیز روشن نمود.
آزادی های اجتماعی آنروزها موجب شکل گیری جریان ها و گروه های سیاسی بسیار زیادی گردیده بود. این گروه ها از مدارس و دانشگاه ها گرفته تا ساختمان های اشغال شده، و از میادین شهرهای بزرگ تا دورافتاده ترین نقاط ایران حضور فعال داشتند. هر گروه و سازمانی تریبون، نشریه یا روزنامه خود را داشت.
تقریبا هر گروه و سازمانی، ایده و مشی خاصی را برگزیده بود که در مقایسه با گروه یا سازمان کنار دستی، بسیار متضاد می نمود. ظاهرا همه برای دفاع از انقلاب برخاسته بودند، اما هیچ اتحاد عملی بین سازمان های مطرح آنروزگار دیده نمی شد.
با اینحال دسته بندی های کلی، جناح های سیاسی آنموقع را به دو طیف بزرگ وعمده تقسیم می کرد. در یک طرف سازمان ها و احزاب چپ یا مارکسیستی قرار داشتند و در طرف مقابل سازمان ها و احزاب مذهبی که در ساختار قدرت شرکت جسته بودند. مجاهدین خلق تنها سازمان مذهبی بود که در جناح بندی های آنروز در طیف گروه های چپ قرار گرفته بودند.
آنروز ها من با سازمان مجاهدین خلق بودم و در بخش دانشجویی جنبش ملی مجاهدین واقع در خیابان مصدق سازماندهی شده بودم.
مجاهدین خلق آن روزها با رهبری مشترک مسعود رجوی و موسی خیابانی شناخته می شدند. کسانیکه چند سالی را در زندان رژیم شاه گذرانده و در بخشی از جامعه با اقبال خوبی مواجه بودند. اما برداشت ها و دیدگاه های خاصی داشتند که نسبت به روند طبیعی جامعه پس از انقلاب مغایرت داشته و در بسیاری از موارد کاملا متضاد بود.
این تضادها از اصلی ترین تضادهای جامعه ی انقلابی آن روزگار بود. مثلا از همان ابتدا مجاهدین، مخالف قوت گیری ارتش بازمانده از رژیم شاه بودند. مجاهدین بر خلاف آیت الله خمینی و طیف مذهبی مقابل، خواستار انحلال ارتش شده و کوتاه هم نمی آمدند.
یا درباره مبارزات ضد امپریالیستی نیز دیدگاه کاملا متضاد با گروه های طیف مذهبی و سهیم در حاکمیت داشتند. مجاهدین خلق از همان آغاز انقلاب، مخالف تداوم رابطه با آمریکا بودند. سفارت آمریکا از نظر مجاهدین خلق یک پایگاه امپریالیستی در خاک ایران بود که تداوم انقلاب را به خطر می انداخت.
تضاد دیگری که در مقابل حاکمیت آنروز عمده شده بود و سازمان مجاهدین خلق حق خود می دانست، داشتن اسلحه و تشکیلات سازمان یافته نظامی بود، که برای محافظت از انقلاب ضروری می دانستند. این تشکیلات در همان ایام با آموزش های همه جانبه نظامی، تحت نام میلیشای میلیونی مجاهد خلق با فرماندهی علی محمد تشید سازماندهی گردید.
دیدگاه های متفاوت و متضاد مجاهدین خلق با گروه های مذهبی سهیم در حاکمیت حول نحوه اداره کشور و جامعه، رفته رفته به تنش های مطبوعاتی، سیاسی، اجتماعی و رویارویی نظامی تبدیل گردید.
خاصه اینکه مجاهدین خلق و بطور مشخص مسعود رجوی و موسی خیابانی چندان دلخوشی از طیف مذهبی حاکم بر ایران نداشتند. نه از آیت الله خمینی رضایت خاطر داشتند که پیش از انقلاب در نجف، مشی آنان را منافقانه خوانده بود. و نه از مسئولین احزاب و دوایر دولتی و نظامی که از نظر آنان توسط افراد مرتجع، انحصار طلب و سازشکار با آمریکا غصب شده بود.
البته این اختلافات ریشه در دوران زندان رژیم شاه داشت. آنجا که مجاهدین و طیف مذهبی مقابل، با هم در زیر یک سقف زندانی بودند. طیف مذهبی، افرادی مانند مسعود رجوی، موسی خیابانی و سایر اعضای ارشد سازمان را مسلمان نمی دانستند. و در طرف مقابل مجاهدین خلق که به یمن حضور مارکسیست ها دست بالا را در زندان داشتند، طرف مقابل را مرتجع و سازشکار با رژیم شاه و آمریکا قلمداد می نمودند.
در نشست هایی که بعدها در عراق و با مسعود رجوی داشتیم، بسیاری از مسئولین سازمان از آن دوران با آب و تاب تعریف می کردند که چگونه توانسته بودند افرادی مانند کچویی، لاجوردی، رجایی، نبوی و … را ایزوله نمایند. خود مسعود رجوی نیز می گفت که بند و اطاق آنان را تحریم کرده و مبارزه ایدئولوژیک با آنان را در اولویت قرار داده بود. مسعود رجوی ضمن اشاره به تحلیل آموزشی بیانیه اپورتونیستهای چپنما در زندان، تضاد اصلی دوران را تضاد با ارتجاع مذهبی می دانست. بنابراین جنگ این دو طیف از درون زندان های رژیم شاه شروع شده و پس از انقلاب در سطع وسیعی از جامعه گسترده شده بود.
زندانیان مغلوب و مغضوب رجوی در روزگار شاه، که پس از انقلاب دست در ارگان های حکومتی داشتند، دیگر قابل تحمل نبودند. چه رسد به افراد شاخصی مانند آیت الله بهشتی، آیت الله خامنه ای و سایر رهبران مذهبی جامعه که در هرم قدرت و در حاکمیت قرار گرفته بودند.
درگیری های داخلی و اجتماعی گروه های سیاسی آنروز، مرزهای خشونت را طی کرده و به نقطه انفجار رسیده بود. جامعه پر از تنش های سیاسی و اجتماعی بوده و لحظه ای آرام و قرار نداشت.
جنگ و حمله ارتش صدام حسین به ایران نیز از ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر با ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ آغاز شده و صدام حسین در حال پیش روی به سمت آبادان و اهواز بود.
آنروزها ما در چنین دورانی زندگی می کردیم. سی خرداد ۶۰، انفجار مسجد ابوذر در ۶ تیر ۶۰، انفجار حزب جمهوری در ۷ تیر ۱۳۶۰ و پس از آن انفجار دفتر نخست وزیری، در چنین دورانی روی داد!
بنابر این از همان ابتدای انقلاب مشخص بود که مجاهدین خلق راه دیگری را در پیش گرفته اند. بازیگران سیاسی آزاد شده از زندان که تجربه مبارزه با شاه و ساواک را در کوله بار خود داشتند، سهم بزرگی از قدرت را می طلبیدند. اما در این میانه با رقبای زیادی باید دست و پنجه نرم می کردند.
همزمان با تشکیل دفاتر مجاهدین در دانشگاه ها و ستاد شهرستان ها و بطور خاص ستاد علوی و انزلی در تهران، با تمام توان وامکانات مادی و معنوی به فعالیت های اجتماعی و سیاسی روی آوردند. فعالیت هایی که نوک پیکان آن تحت عنوان مبارزه با امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا و ارتجاع داخلی بود. تا نگذارند انقلاب اسلامی ایران از مسیر اصلی خود منحرف شده و به دست ارتجاع و انحصار طلبان که همان ایادی آمریکا در داخل ایران بود بیافتد!
فعالیت های اجتماعی مجاهدین و از جمله سخنرانی های موسی خیابانی، مسعود رجوی و دیگر رهبران سازمان در حسینیه ها، دانشگاه ها و سایر مکان ها برای جلب نظر افکار عمومی و در رسیدن به اهداف سیاسی از پیش تعیین شده بود.
تقریبا هیچ روزی در هیچ جایی نبود که مجاهدین حاضر و آماده در محل حضور نداشته باشند. از یک دعوا و کتک کاری در محله ها گرفته تا ارکان های اطلاعاتی، نظامی و دولت، در همه جا حضور داشته و صاحب اراده و نظر بودند.
همانگونه که با اشغال سفارت آمریکا در ۱۳ آبان ۱۳۵۸، وارد یکی از مهمترین وامنیتی ترین مسائل آنروز ایران شدند. مجاهدین خلق از اشغال سفارت حمایت کرده و اعضا و هواداران خود را برای حفاظت از سفارت اشغال شده در جلو و داخل آن بسیج نمودند.
آنها تصمیم گیری حول رعایت مسائل انسانی گروگان ها از طرف آیت الله خمینی و دانشجویان اشغال کننده را قبول نداشتند. آنها فشار وارد می کردند که هر چه زودتر رابطه با آمریکا باید قطع شود. و همیشه در صدد فشار بیشتر بر روی گروگان ها، خواستار محاکمه و اعدام گروگان های آمریکایی بودند.
محمد تسلیمی از معاونین مرکزیت سازمان در سال ۲۰۰۳ میلادی هنگامیکه ارتش آمریکا پادگان اشرف را اشغال کرده بود، یکی از ده ها مسئول سازمانی بود که با بازکردن کلاس های سیاسی-تشکیلاتی برای یکان های مجاهدین، در صدد آموزش دادن به افراد بود که نگارنده نیز شاهد ماجرا بود: « اگر نیروهای آمریکایی از شما پرسیدند آیا در جریان اشغال سفارت آمریکا شرکت داشته اید یا نه؟ باید پاسخ بدهید خیر، ما نبودیم! بگذریم از اینکه همه می دانند ما حتی در دانشجویان اشغال کننده نفوذی داشته و اسناد مهمی را از آنجا بیرون کشیده بودیم.»
مجاهدین خلق از ابتدا و بواسطه آیت الله طالقانی که او را پدر خطاب می کردند، در صدد نزدیکی به آیت الله خمینی و ارکان های قدرت در حکومت بودند. اما آیت الله خمینی از معدود کسانی بود که با مجاهدین خلق آشنایی کامل داشته و راه و روش مجاهدین را قبول نداشت.
آنطور که به خاطر دارم، در مهرماه سال ۱۳۶۷ پس از شکست عملیات فروغ جاویدان در پادگان اشرف جلسه داشتیم، آنروز مسعود رجوی ضمن اشاره به دیدار حسین احمدی روحانی و تراب حق شناس با آیت الله خمینی در نجف گفت: «تنها کسی که بسیار باهوش بود و از همان ابتدا ما را شناخت خمینی بود.»
شناخت آیت الله خمینی از سازمان مجاهدین خلق در پیش از انقلاب، باعث شده بود تا آنجا که ممکن است مجاهدین و فعالیت هایشان در مسیر خواسته های آیت الله خمینی جلوه داده شود.
اما سیر تحولات روزمره در کشور تازه انقلاب کرده و بطور خاص پس از بهمن ماه ۱۳۵۸ که ابوالحسن بنی صدر به ریاست جمهوری انتخاب شد، با آنچه که مجاهدین در پی آن بودند در مسیر کاملا متضاد قرار گرفت.
به همین دلیل مجاهدین در مواجهه با بحران ها دیگر نمی توانستند نقش انطباق داشته باشند. زیرا جریان های سیاسی دیگری در کشور وجود داشت که در مدار رقیب اصلی سازمان و رئیس جمهور بنی صدر قرار گرفته بودند. یکی از این جریان ها حزب جمهوری اسلامی به رهبری آیت الله بهشتی بود که مجاهدین خلق برای از میان برداشتنشان آنها را مرتجع، انحصار طلب و عامل آمریکا می دانستند.
از طرفی شخص مسعود رجوی، کینه عجیبی نسبت به بهشتی داشت. طوریکه در تمامی نشریات و سخنرانی ها، او را آخوند مرتجع آمریکایی و وابسته به قدرت های خارجی معرفی می کرد. مسعود رجوی آنچنان در این آتش می دمید که در بین ما اعضا و هوادران نیز بدون اینکه حتی یک مقاله از بهشتی خوانده باشیم، ایجاد تنفر می نمود.
این تضادها همراه با تضادهای حاصله از مناقشه آقای بنی صدر با بهشتی و حزب جمهوری، اندک اندک به جلسات سخنرانی، میتینگ ها و مناظره ها نیز کشیده شد. جایی که طرفداران این دو طیف در مقابل هم قرار گرفته و تا آنجا که می توانستند همدیگر را می کوفتند.
اما اینها ظواهر امر بود. مجاهدین نه به راه و روش ابوالحسن بنی صدر اعتقاد داشتند و نه به قدرت گیری حزب جمهوری اسلامی. هر دو به یک اندازه در قدرت گیری مجاهدین خطرناک بودند.
آنطور که در خاطرم هست روز های پیش از انتخابات ریاست جمهوری بود که در یکی از مقر های سازمان مجاهدین بودم. کاندیداتوری مسعود رجوی رد شده بود و ابوالحسن بنی صدر یکی از مطرح ترین شخصیت ها برای رسیدن به سکان ریاست جمهوری بود. با اینکه سازمان مجاهدین انتخابات ریاست جمهوری را تحریم کرده بودند، اما در تحلیل های درونی حکم بر رای دادن به نفع بنی صدر بود. تا با پیروزی بنی صدر بتوانند تضادهای خود با حزب و حاکمیت را تشدید نمایند. از طرفی می توانستند با ورود به شکاف دولت و حاکمیت، تضادها را بارور کرده و جامعه را به سمتی که می خواستند سوق دهند. آنها این پیام ناگفته را به آیت الله خمینی و حاکمیت داشتند که اگر قرار نباشد ما جایی در حکومت داشته باشیم پس هیچ کس نیز نباید…!
انتخاب بنی صدر به ریاست جمهوری و ترفند دفاع همه جانبه مجاهدین از او، در کنار سایر بحران های خیابانی که مجاهدین سهم بزرگی در ایجاد آن داشتند، جامعه را بشدت چند قطبی کرده بود. سایر گروه های سیاسی آنروز از بسیج و حزب اللهی گرفته تا گروه هایی مانند سازمان چریک های فدایی، پیکار، راه کارگر و … نیز نقش بسیار تاثیر گذاری در تشدید بحران های موجود داشتند.
اما سازمان مجاهدین گل سرسبد همه گروه هایی بود که آگاهانه در صدد به انفجار کشاندن بحران های آنروز جامعه ایران بود. کافی بود کمی در روشن کردن فتیله ها درنگ کنند، یک روز جامعه را به آرامش دعوت کنند، احساس نکنند که بر ترازوی حق نشسته و مدتی قضاوت را به مردم بسپارند، یک روز را بعنوان روز صلح و همبستگی اعلام نمایند، … اما قرار نبود. چرا که حکومت از آن مسعود رجوی و مجاهدین بود و خمینی دزد و غاصب آن!
آنروزها بخش اعظم تشکیلات مجاهدین در دست موسی خیابانی بود و من نیز از فعالین دانشجویی در جنبش ملی مجاهدین بودم. او بود که بدنه اصلی سازمان را می خواست به دیواری آهنین در مقابل حاکمیت تبدیل نماید. کسی که در ستاد جنبش حتی شوخی و خنده یک عضو ساده سازمان را تحمل نمی کرد و با چنان کشیده ای دانشجوی مورد نظر را سرخ نمود که او را وادار به تعظیم و عذرخواهی در مقابل حاضرین کرد. مسئله ای که همانموقع دیگران را متعجب و شگفت زده نمود، و این سئوال را ایجاد کرد که اگر رفتار یک رهبر سازمانی در درون، چنین تند وتهاجمی باشد، در ابعاد یک جامعه به کجا ختم خواهد شد؟
نقش موسی خیابانی در تصمیم گیری های مسعود رجوی و کلیت سازمان مجاهدین تاثیر مستقیم و غیر قابل انکار داشت.
اما موسی خیابانی در همراهی با سیاست های بحران زای مسعود رجوی در جامعه تنها نبود. علی زرکش، محمود عطایی، مهدی ابریشمچی، محمد سید المحدثین، مهدی افتخاری، محمد علی جابرزاده انصاری، محمدعلی توحیدی، ابراهیم ذاکری، عباس داوری، مهدی کتیرایی، مهدی براعی، محمود احمدی، محمد حیاتی، علیرضا باباخانی، احمد حنیف نژاد، محمد جواد قدیری و تعدادی دیگر که بخشی از آنان هنوز در قید حیات بوده و در فرانسه و سایر کشورهای اروپایی مستقر شده اند، مجموعه ای از مسئولانی بودند که در کنار مسعود رجوی تصمیم داشتند در اولین حرکت اجتماعی، آن را به تضادی آتشین و آشتی ناپذیر با حاکمیت تبدیل نمایند. روز سی خرداد سال ۱۳۶۰ شمسی چنین روزی بود!
موسی خیابانی در نوار منتشر شده از او تحت عنوان صدای سردار گفته است: «خط فعلی سازمان یعنی خط مبارزه ی مسلحانه ما با ارتجاع، حرکتی خلق الساعه، بررسی و پیش بینی نشده، نبود. بلکه این خط، از درون حرکت تقریبا دو و نیم ساله ی سازمان، تا سرفصل سی خرداد بیرون آمده و ادامه منطقی آن است، که در شرایط مشخص خود نیز، صحیح ترین پاسخ به ضرورت های عینی اجتماع و ادامه ی حرکت انقلابی ما بود….
به هر حال، ما در نقطه انتخاب و لحظه ی تصمیم قرار گرفتیم. البته مسائل و موقعیت در مجموع، بسیار بغرنج و پیچیده بود. و علاوه بر مساله ی ورود در مرحله ی برخورد قهر آمیز شکل و نحوه ی ورود به فاز نظامی نیز برایمان مطرح بود، که هر چه بیشتر مساله را پیچیده می نمود. در هر صورت، ما انتخاب خود را کردیم و تصمیم مقتضی را گرفتیم و خوشبختانه، انتخاب درست را هم کردیم و تصمیم صحیح را اتخاذ نمودیم. انتخاب و تصمیمی که درستی آن هر روز که می گذرد، روشن تر می شود.»
گرچه موسی خیابانی عمدا به سابقه رشد این تضادها از زندان رژیم شاه اشاره نمی نماید، با اینحال روشن می کند که مجاهدین برای ساختن روزهای پر حوادث، ثانیه شماری میکنند. فرصتی که در سی خرداد سال ۱۳۶۰ بطور کامل جامه ی عمل نپوشید و بیش از یک ساعت دوام نیاورد.
اما همان یک ساعت، در روز ۶ تیر ماه ۶۰ منجر به بمب گذاری در مسجد ابوذر شده و شب بعد در ۷ تیر ماه ۱۳۶۰ تبدیل به سیاه ترین و مهیب ترین انفجار تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران شد.
از روز ۳۰ خرداد و بالاخص از فردای ۷ تیر ۶۰، غرش سلاح ها، انفجارهای انتحاری، بمب گذاری ها و ترور های خیابانی بود که در محله های تهران و شهرهای بزرگ ایران حرف اول را می زد. موج عظیم خشونت و آتشی که در سراسر جامعه ایجاد شده بود، خشک و تر را می سوزاند و جامعه را بسوی امنیتی ترین و سیاه ترین سال های پس از آن سوق می داد. صدها کشته از طرفین، محصول این عمل بود. مجاهدین به آرزوی خود رسیده بودند.
مجموعه این مسائل در شرایطی بود که ارتش صدام حسین در نواحی اشغال شده از ایران رژه می رفت، موشک های اسکاد شلیک می شدند و هواپیماهای نظامی بدون وقفه شهرهای ایران را بمباران می کردند.
جنگی که در آن مقطع با جنگ مجاهدین علیه حاکمیت روی هم افتاد، با هم گره خورد، مجاهدین را برداشت و به سوی صدام حسین برد. ارتش آزادیبخش تشکیل داد و عملیات هایی که ارتش و سازمان اطلاعات وامنیت صدام حسین از پس آن بر نمی آمدند، توسط اعضای سازمان مجاهدین صورت گرفت. صدام دیگر تنها نبود. این دفعه مجاهدین بودند که از مرزهای کشور دشمن به خاک خود حمله می کردند، می کشتند و اسیر می بردند. اما اطلاعیه هایش تحت عنوان ستاد فرماندهی داخل کشور، از اورسوراواز فرانسه یا بغداد صادر می شد!
مهدی افتخاری که عنوان مجاهد قهرمان را از مسعود رجوی گرفته بود، در روزهای پس از عملیات فروغ 67 آنچنان درهم شکسته بود که دیگر تعادل نداشت. آنموقع من تحت مسئول او بودم. بسیاری از شب ها تا نیمه وقت بیدار بود و در تاریکی جلو درب اطاق بنگالی اش روی پله سیمانی می نشست و پشت سر هم سیگار می کشید. یک شب که از نگهبانی بر می گشتم، دیدم بلیز اش را روی دوش اش انداخته و روی همان پله سیمانی نشسته و دود می کند. مرا صدا زد و به آرامی گفت بنشین. کنار اش نشستم. گفت آخریش بود. سیگارم تمام شده، داری بهم بدی؟ پاکت سیگارام را از جیب ام در آوردم و بهش دادم. چند دقیقه ای را در سکوت گذراند و یکهو بغض اش ترکید. همینطور که سیگاری روشن می کرد، دست هایش می لرزیدند. در همان لحظه ها شروع به حرف زدن کرد. باورام نمی شد که این همان قهرمانی باشد که از او یاد می شد. گفتم برادر ناصر چی شده؟ گفت برادر من نیستم. برادر اوست که همه را به قتلگاه برد. معلوم بود که نمی شود. اگر روی قالیجه حضرت سلیمان هم می نشستیم امکان رسیدن به تهران وجود نداشت. اینم مثل انفجار حزب بود. آنجا از مردم بریدیم و بی آینده شدیم و اینجا در بن بست. نه راه پیش وجود دارد و نه راه پس!
مهدی افتخاری که از فرماندهان عملیاتی شناخته شده و مشهور مجاهدین بود، بعدها تنزل رده گرفت و به سرباز صفر تبدیل شد. او که به دلیل انتقاد به گذشته سازمان و انقلاب ایدئولوژیک مورد غضب مسعود رجوی واقع شده بود، از تمامی مسئولیت هایش خلع گردیده و سال های سال در قرنطینه پادگان اشرف باغچه داری می کرد. او در باغچه اش سبزی، هندوانه، بادمجان و خیار می کاشت و از ترس تحولات و شرایط آنروزگار، پول، برنج، نخود و لوبیا در زمین باغچه اش پنهان می نمود.
آخرین بار که او را دیدم در سلسله جلسات و نشست های طعمه سال 1380 بود. همان جلساتی که مرا نیز با زنجیر و دستبند به دست به آنجا برده بودند. مسعود رجوی برای ما اعدامی های سازمان، حکم صادر می کرد و این حکم برای مهدی افتخاری نیز صادر گردید. مسعود رجوی در آن جلسه به مهدی افتخاری یعنی فرمانده پرواز و قهرمان خود، درجه پاسدار سرلگشر و طعمه رژیم خمینی داد.
مسعود رجوی در برابر چند هزار نفر قصد شکستن و خرد کردن فرمانده سابق خود را داشت. رجوی می گفت؛ این فرمانده فتح اللهی که در ذهن شما هست، خیلی ترسو است. همان زمان در سال 1360 و قضایای پرواز هم ترسیده بود و من خودم فرماندهی عملیات پرواز را به عهده گرفته بودم. این فرمانده فتح اللهی که در ذهن همه شما است دزد هم هست و میرود غذا میدزدد و یواشکی میخورد. ضمنا فرمانده فتح اللهی که در ذهن همه شماست خیلی هم از مرحله پرت است. چون تحلیل کرده که آمریکا روزی به عراق حمله میکند و صدام سرنگون میشود.
اما جرم مهدی افتخاری این بود که از فردای عملیات فروغ تا بیست وچند سال پس از آن کار در سازمان مجاهدین را حرام می دانست و در دنیای کوچکی که در گوشه ای از پادگان اشرف به او داده بودند، سبزی می کاشت، مسعود رجوی و سازمان اش را به ناسزا می کشید.
دو سال بعد از آن وقایع، ارتش آمریکا به عراق و از جمله به پادگان اشرف حمله کرد. صدام و پادگان اشرف همزمان سقوط کردند. چند سال بعد و در 17 ژوئن 2011 خبر فوت مهدی افتخاری در وب سایت مریم رجوی منتشر گردید.
موضوع مهدی افتخاری را به این دلیل بیشتر از دیگر موارد تشریح کردم که خوانندگان مطلب، تصویر مناسبی از سال های پس از ۷ تیر ۱۳۶۰ در درون سازمان مجاهدین داشته باشند. بر اساس نظریه موسی خیابانی که در نوار صدای سردار و همینطور کتاب جمعبندی یک ساله مسعود رجوی نیز وجود دارد، آنها معتقد بودند که مجاهدین در روز ۷ تیر ۱۳۶۰ و پیش از آن در سی خرداد، تصمیم درستی گرفتند. تصمیمی که مسعود رجوی نیز سال های سال روی آن پافشاری می کرد و جنگ مسلحانه با حاکمیت را ضرورت تاریخی می دانست که تردید بردار نبود. پس مسلما باید خیرات و برکات زیادی به مجاهدین می رسید. اما آیا چنین شد؟
علی زرکش و محمود عطایی نیز که دو تن از تصمیم گیران حوادث آنروزگار بودند به سرنوشت های مشابه مهدی افتخاری دچار شدند. علی زرکش که با درجه سرباز صفری به عملیات فروغ اعزام شده بود در همان روزهای عملیات کشته شد و محمود عطایی که جانشین مسعود رجوی بود، پس از آن عملیات سرباز صفر شده و سال های سال هیچ مسئولیتی در سازمان به او داده نمی شد.
محمد علی جابرزاده انصاری، عباس داوری، محمد حیاتی، هادی روشن روانی، محسن سیاه کلاه، محمد جواد قدیری، علی محمد تشید فرمانده کل میلیشای مجاهدین، … نیز در سال های پس از انقلاب ایدئولوژیک مدتی طولانی خلع رده شده و در نشست های درونی مجاهدین مضحکه مسعود رجوی بودند. این افراد در کنار مسعود رجوی و موسی خیابانی، بخشی از تصمیم گیران سی خرداد، انفجار حزب جمهوری و دفتر نخست وزیری بودند.
امروز دیگر صدام حسین وجود ندارد. در جامعه ایران حتی یک مجاهد خلق نمی توان پیدا کرد. بالعکس بخش زیادی از مجاهدین سابق که زمانی دست به سلاح برده و از خاک دشمن به میهن خود حمله ور می شدند، از سازمان جدا شده و به جامعه و نزد خانواده های خود بازگشته اند.
مجاهدین خلق نیز که زمانی عملیات فروغ را با قریب به 7000 تن شروع کرده بودند، پس از 35 سال با کمتر از دو هزار و پانصد تن، از پادگان اشرف و لیبرتی در عراق، به خانه های خود در اورسوراواز و دیگر شهرهای اروپایی بازگشته اند. اما اینبار دیگر از مسعود رجوی و مواضع ضد امپریالیستی و ضد سازشکاری اش خبری نیست.
مریم رجوی در غیبت همسر خود که همچنان مسعود را راهبر می داند، با امپریالیست های مورد ذکر مسعود، آنچنان گرم گرفته است که هر روز خیرات و برکات زیادی را نصیب مجاهدین می نماید. ای کاش موسی خیابانی در سالروز 19 بهمن یا 7 تیر زنده بود و در کنار مریم رجوی با امپریالیست هایی مانند مک کین به جشن و شادمانی می پرداخت. ای کاش زنده بود و دیگر به مرتجعان و سازشکاران آمریکایی آنروزگار، گیر و درس ضد امپریالیستی نمی داد و از آتش انفجار خشم خلق در 7 تیر 1360 شرمنده و سر افکنده می شد!
مسئول بمب گذاری و انفجار حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر 1360
سازمان مجاهدین خلق ایران که هم اکنون در اورسوراواز فرانسه مستقر می باشد، به دلیل هراس از پیگرد قانونی و بین المللی، تا کنون نتوانسته است مسئوليت رسمی انفجار حزب جمهوری در 7 تير ۱۳۶۰ را بپذیرد.
اما سازمان برای قدرت نمایی در درون و بیرون، تلويحاً و با كنايه هایی مانند «ضربه تعیین کننده اول و فاز تهاجمی اول تردید بر نمی دارد» و «آغاز مبارزه مسلحانه با عملیات بزرگ و حتی با پذیرش چشم انداز عاشورا» مسئولیت آن علمیات را پذیرفته، بارها و بارها در سخنرانی های مسعود رجوی، مریم رجوی و مهدی ابریشمچی در درون سازمان و نشریات خود آن را تکرار و منعکس نموده است.
محمدرضا کلاهی فرزند حسن متولد سال ۱۳۳۸ شمسی، با شماره شناسنامه ۱۲۵۱، دانشجوی سال اول رشته برق دانشگاه علم و صنعت و به روایتی دانشگاه پلی تکنیک تهران، دارای دیپلم ریاضی از دبیرستان بامداد واقع در خیابان جمهوری اسلامی، خیابان گلشن، که عنصر نفوذی سازمان مجاهدین خلق در حزب جمهوری اسلامی بوده، مسئول بمب گذاری 7 تیر 1360 شناخته شده است.
او در آن ایام به عنوان پاسدار کمیته ولیعصر تهران واقع در خیابان پاستور شروع به فعالیت می کند و به تدریج با هدایت سازمان مجاهدین، وارد حزب جمهوری اسلامی می شود.
محمد رضا کلاهی در تشکیلات دفتر مرکزی حزب در جایگاهی قرار می گیرد که از کلیه جریانات مهم حزبی و مملکتی (دولت ، مجلس ، نهادها و …) مطلع بوده و همچنین مسئول دعوت ها برای کنفرانس ها، میزگردها و یا جلسات بوده، ضمن این که حفاظت سالن نیز به عهده او بوده است.
او مستقیماً زیر نظر یکی از افراد کادر مرکزی و بعدها عضو دفتر سیاسی سازمان مجاهدین به نام هادی روشن روانی قرار داشته است.
کلاهی یک خال در کف پایش داشت و به خاطر یک تصادف قدیمی، روی ابروی سمت راستش یک خط افتاده بود.
اما آیا محمد رضا کلاهی تنها عامل انفجار بود؟
انفجار حزب جمهوری و متعاقب آن دفتر نخست وزیری، قبل تر از روز های منتهی به سی خرداد 60 طراحی شده بود. تاریخچه آن شاید به اوایل انقلاب و سفر مخفیانه مسعود رجوی، عباس داوری، محمد سید المحدثین و تعدادی دیگر از مجاهدین به چند کشور اروپایی و از جمله سوئیس برگردد. به هر حال مجاهدین تصمیم گرفته بودند کار ناتمام روز سی خرداد 60 را در روز های پس از آن، با حذف فیزیکی تمامی حاکمیت تکمیل نمایند. جلسه شبانه 7 تیر 1360 تنها فرصتی بود که نباید از دست می رفت. چرا که قرار بود بیش از 90 درصد مسئولان جمهوری اسلامی در آن جلسه حاضر باشند.
بنابه گفته مهدی افتخاری، مهدی کتیرایی، محمد جواد قدیری، هادی روشن روانی، محسن سیاه کلاه و حسن نظام الملکی در نشست های متفاوت و محدود درونی که برای استفاده از تجارب آن درعملیات های آتی بوده، سازمان تصمیم گرفته بود افراد دست چین شده ای از بخش اطلاعات و نفوذی های مجاهدین در ارگان های نظامی را با تمام قوا وارد این موضوع نماید.
از آنجا که مسئولیت حفاظت مقر حزب با محمد رضا کلاهی بود، افراد سازمان در نقش یک شرکت تعمیرات سالانه ساختمان، سرویس کولرها و سرویس سیستم صوت و برق، از مدتی قبل وارد ساختمان شده و بصورت خیلی عادی در آنجا مشغول به کار می شوند. این واحد عملیاتی که تا کنون شناخته نشده، تمامی کانال های کولر ساختمان را از درون و بالای پشت بام بمب گذاری می کنند.
از درون ساختمان نیز بمب ها را درون بلندگوها جاسازی می نمایند. رشته سیم نهایی چاشنی انفجاری بمب ها را به صندوقی که کلاهی دسترسی داشته می رسانند. در روز حادثه کلاهی نیز با کیف بزرگتری وارد حزب می شود در کمتر از چند دقیقه سیم ها را به منبع وصل نموده و کیف حاوی بمب را در زیر میز سخنرانی قرار می دهد. و به این ترتیب مهیب ترین انفجار تاریخ سیاسی-اجتماعی ایران و بعبارتی دیگر بزرگترین جنایت سازمان مجاهدین خلق با هدایت و نظارت مسعود رجوی و تحت مسئولیت موسی خیابانی صورت می گیرد.
شرح وقایع از درون حاکمیت
علیرضا نادعلی از دوستان محمد رضا کلاهی در حزب جمهوری: «من حوالی تابستان سال 59 به دفتر اصلی حزب رفتم و تا زمان انفجار در 7 تیر ماه 60 با کلاهی دوست بودم.
آن زمان چون انقلاب فرهنگی شده بود دانشگاه ها تعطیل بودند و کلاهی هم مثل من 24 ساعته در حزب بود.
کار ما یکی بود. ما مسئول تدارکات و تبلیغات بودیم. مثلا اگر بروشوری قرار بود آماده شود و یا صورت جلسات حزب آماده شود و یا کتابچه ای تهیه شود ما مسئول انجام آن بودیم و به همین دلیل رابطه نزدیکی با هم داشتیم.
با همین کلاهی در حزب واقعا صمیمی بودیم من خاطرم هست که عصرها هندوانه ای میگرفتیم و در گوشه حیاط حزب که تختی گذاشته بودیم می نشستیم و هندوانه را که در حوض انداخته بودیم قاچ میکردیم و میخوردیم و همانجا هم کلی شوخی با یکدیگر می کردیم.انقدر نزدیک بودیم با هم یا کلی عکس یادگاری از آن زمان من دارم.اما نکته ای که در اینجا هست این است که کلاهی آن زمان با ما به هیچ عنوان عکس یادگاری نمی انداخت.
کلاهی قرار شد جای من در جلسه باشد.اصرار هم داشت که آن روز من را سریعتر بدرقه کند.یک کیفی هم داشت که همیشه من با آن شوخی میکردم و یک لگد به کیفش میزدم که این چیه تو داری و … .آن روز هم خیلی عجیب بود که دائم حواسش به من بود که لگدی به کیف نزنم و میگفت در کیف قرآن است!من هم که باورم شده بود با کیف کاری نداشتم.حوالی عصر من راهی منزل شدم.بعدها دوستان گفتند ظاهرا کلاهی وقتی کیف را داخل جلسه گذاشته بود و میخواست به بهانه خرید از حزب بیرون برود موتورش دائم دم در حزب خاموش می شود که باعث جلب توجه هم شده بود و استرس زیادی هم گویا داشته است.
کلاهی ظاهرا دو بمب در جلسه گذاشته بود. یکی در جعبهای که مخصوص کاغذها بود و جزوات منتشر شده آن روز در آن قرار داشته و دیگری را در همان کیف چرمی که با خود به همراه داشت جاسازی کرده بود.
چند سال بعد عکسی از عروسی مسعود رجوی و فیروزه بنی صدر دیدم که کلاهی پشت سر رجوی بود و عینکی زده بود و موهایش هم که فر بوده را صاف کرده بود.تقریبا سعی کرده بود تغییر چهره بدهد اما من شناختمش! »
موحدی کرمانی: «من به خاطر دارم که در جلسه شورای مرکزی حزب، کلاهی می گفت من باید تمام این ساختمان را به لحاظ امنیتی چک کنم تا یک وقت در پی این ساختمان مواد منفجره کار نگذاشته باشند. »
محسن دعاگو: «چند ماه قبل از این انفجار یک بار من در دفتر حزب بودم و قصد داشتم با جایی تماس بگیرم و دیدم خط روی خط افتاده است و فردی از طرف دیگر میگوید باید سریعتر کار را تمام کرد و اجازه نداد آنها نفس بکشند.
روز ۷ تیر، کلاهی بمب را در حزب منفجر کرد. قرار بود من هم در حزب باشم. خیلی به من اصرار کرد که جلسه مهمی است و تو هم حتما باید در این جلسه باشی. وقتی خواستم به منزل بروم، کلاهی جلوی درب حزب مرا دید و گفت کجا داری میروی… »
محمدرضا حسینی بهشتی: «قبل از انقلاب به اعتراف[وحید] افراخته، تقی شهرام گفته بود: باید بهشتی را از بین ببریم… ولی چون از نظر تبلیغاتی، صلاح نیست این جریان رو شود بهتر است از روشهای خاصی بهره گیریم مثلاً او را [با خودرو] زیر بگیریم.»
«مجاهدین بر در و دیوار شهر می نوشتند «بهشتی بهشتی، طالقانی را تو کشتی. »
«این کینه و دشمنی سازمان مجاهدین با دکتر بهشتی تا ۷ تیرماه ۱۳۶۰ ادامه پیدا میکند تا کار ناتمام وحید افراخته و تقی شهرام در سال ۱۳۵۳ را از طریق عامل نفوذی خود به نام محمدرضا کلاهی به اتمام برساند. »
«من کلاهی را دیده بودم. او دانشجوی سال دوم دانشگاه بود و معلوم شد در خانه تیمی بوده و پیوستگی با مجاهدین داشته و بعد معلوم شد برادرش در کودتای نوژه دستگیر شده بود. »
شرح وقایع از درون و نشریات مجاهدین
محمدجواد قديرى عضو كادر مركزى سازمان و طراح انفجار مسجد ابوذر که منجر به مجروح شدن آیت الله خامنه ای گردید، در روز چهارم تير 1360 به دوستان خود با اطمينان خبر داده بود كه روز هفتم تير، كار يكسره خواهد شد. وى روز ششم تير به بعضى از اعضای سازمان كه مدتی بعد دستگير شده اند گفته بود كه فردا يعنى روز 7/4/60 كار نظام جمهوری اسلامی تمام است.
نشریه اتحادیه انجمن های دانشجویان مسلمان خارج از کشور: «… انفجار ستاد حزب جمهورى اسلامى و… مرگ بهشتى همان خواست به حق تودههاى محروم بود.» – اطلاعیه شماره 48 انجمن دانشجویان مسلمان آمریکا مورخ 2 جولای 1981 (14 تیر 1360)
نوار صوتی سخنان موسی خیابانی بهمن ماه ۶۰ موسوم به صدای سردار- و بازنشر آن در نشریه های مجاهد شماره 129 و 130 و نشریه مجاهد شماره 131 – 25 آذر 1361 صفحه 24 : « خمینی سرانجام در برابر ما آتش جنگ را برافروخت. آتشی که البته دودش به چشم خودش رفت. اوبالاخره تضاد مابا ارتجاع را به انفجار کشاند. خمینی با کشتار 30 خرداد و اعدام های دسته جمعی اوایل تیرماه، خود در واقع فتیله ی این انفجاررا آتش زد. لکن صدای مهیب انفجار درست راس ساعت 9 یکشنبه شب، هفتم تیرماه بلند شد. صدائی که در سراسر ایران ، بلکه در سراسر جهان طنین انداخت و شاید بتوان گفت که از فردای آن روز رژیم خمینی دیگر مرده است.»
مسعود رجوی در کتاب «جمع بندی یک ساله مقاومت» – «گزارش مسئول اول و فرماندهی عالی سیاسی- نظامی سازمان مجاهدین خلق ایران» چاپ آبان 1361 – صفحات 117 و 118 – «آغاز مبارزه مسلحانه با عملیات بزرگ و حتی با پذیرش چشم انداز عاشورا»: مجاهدين در اولين ضربه شان جايى براى تثبيت رژيم نگذاشتند. «در مرحله اول، نوبت «سران سياسى» بود. قبل از هر چيز، شاه مهره ها هدف بودند… ما در فاز نخستين تهاجممان، با عمل بزرگ شروع كرديم؛ و در رأس همه، عمليات تاريخى «اللّه اكبر»، كه اين اسم هم پيشاپيش برايش گذاشته شده بود، جاى موسى خالى… يك مرحله را پيش برديم. كدام مرحله؟ بى آينده كردن رژيم و سلب ثبات از آن… خلاصه در يك كلام: كار كسى جز مجاهدين نبود… كار در مجموع حساب شده و برنامه ريزى شده بود.» -مسعود رجوی ، جمع بندی یک ساله …. ص 117 – 118 نشریه مجاهد ، ش 158 ، ص 2
«از بين رفتن 70 درصد كادر رهبرى و اركان حكومتى در نقاط مختلف كشور و بى آينده شدن مطلق رژيم، دقيقا محصول مقاومت انقلابى مسلحانه و به خصوص مرحله اول استراتژيك آن بوده است… او (بهشتى) تنها شاه مهره اى بود كه مى توانست آينده رژيم را… تضمين نمايد. در همين جاست كه عظمت انقلابى و سرنوشت ساز مرحله اول استراتژى مقاومت روشن مى شود.»
نشريه مجاهد شماره ۱۴۶ صفحه ۷-سرمقاله: «از فرداى 30 خرداد سال 60 در نشست دفتر سياسى سازمان» بحث و تصميم گيرى درباره «نخستين عمل بزرگ» آغاز مى شود و هدفهاى اين عمليات داراى چهره و هويت مذهبى بوده اند.»
نشريه مجاهد شماره ۱۲۹ آذر ۱۳۶۱ صفحه ۲ و ۲۷: «تهاجم به هر قيمت ـ و تشكيل آلترناتيو را در دستور كار قرار داديم… در مرحله اول… بار كيفى پيشبرد عمليات نظامى، از آنجا كه از پيچيدگى بسيار بالايى برخوردار بود، به عهده مسئولين رده بالاى سازمان قرار داشت.»
مسعود رجوى در مصاحبه با نشريه الوطن العربى در دى ماه 61 : «دستاورد سال اول مبارزه مسلحانه ما بسيار بود تا حدى كه رژيم امروز بى آينده شده است…كليه كانديداهاى رهبرى پس از خمينى يعنى مقاماتى كه مىتوانستند رهبرى رژيم كنونى را بعد از او به دست گيرند،… علاوه بر آنها دو هزار نفر ديگر از آخوندهاى حاكم و ساير مسئولين رژيم نيز… به هلاكت رسيده اند.»
نشریه مجاهد شماره 158 – 9 تیرماه 1362، صفحه اول: «صدائی که نه تنها در سراسر ایران بلکه در سراسر جهان طنین انداخت” نقل شده است.»
نشریه مجاهد شماره 158 – 9 تیرماه 1362، صفحه دوم: « رهنمود قرآنی آیات 25 و 26 سوره نحل… در بعدازظهر یکشنبه 7 تیر 1360…همانا که مکر ورزیدند …پس خدا بنیاد ایشان را …برانداخت. پس فرود آمد سقف برایشان، از فراز سرشان وبیامدشان عذاب از جائی که نمی دانستند…»
گزارش وزارت امور خارجه آمريكا درباره سازمان مجاهدین خلق. سال 1994 ميلادى – 1373 شمسى : «مجاهدين خلق موجى از بمبگذارى و ترور را عليه رژيم خمينى آغاز نمودند كه تا امروز نيز طنين انداز است. شاخص ترين حمله در تاريخ 28 ژوئن 1981 برابر با 7 تير 1360 رخ داد و اين زمانى بود كه دو بمب، مركز حزب جمهورى اسلامى را از هم متلاشى كرد و منجر به كشته شدن 74 تن از رهبران ارشد رژيم گشت. من جمله رهبر حزب جمهورى اسلامى،آيتاللّه بهشتى، 4 وزير، 27 نماينده مجلس.»
بعد از سقوط صدام حسین در عراق، نوارهای فیلمبرداری شده از ملاقات ها و مذاکرات فوق سری رجوی با مقامات اطلاعاتی و امنیتی صدام کشف شده و در مجموعه کتابی با عنوان «برای قضاوت تاریخ» توسط ايران اينترلينک در لندن منتشر می گردد.
مسعود رجوی در یکی از این ملاقات ها در مورد مسئولیت سازمان مجاهدین در انفجار هفتم تیر ۱۳۶۰، سخن می گوید. وی در ملاقات با سپهبد طاهر جلیل حبوش رئیس سازمان کل اطلاعات عراق در سال 1999 میلادی برابر با 1378 شمسی، در اشاره به سوابق روابط قبلی با آمریکا و فرانسه می گوید: « همان گونه که اطلاع دارید من در سال های 1981 تا 1986 در پاریس بودم. در آن سال ها دشمنی به این گونه با مانبود و به ما تروریست نمی گفتند. هرچند که کاخ سفید و کاخ الیزه می دانستند . با کاخ الیزه هم ارتباط داشتیم . می دانستند که چه کسی حزب جمهوری را در ایران منفجر کرد و چه کسی و چراعملیات علیه رئیس جمهوری و علیه رئیس الوزاری ایران انجام داد. آنها می دانستند و خوب هم می دانستند ولی صفت تروریست هم به ما نزدند.»
ششم تیر ماه 1360 برابر با 27 ژوئن 2017
جواد فیروزمند